نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

الهی !
قد انقطع رجائی
عن الخلق
و " انت " رجائی

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ...

...
..

قرار نیست هرچیزی که مینویسم عین حقیقت باشد !
اینجا من نیست :) مطمئن باشید
مینویسم پس هستم

۱۸ مطلب با موضوع «"او"» ثبت شده است

مثل اتوی داغ چسبیده بودم به رخت خوابم، جلز ولز میکردم و میسوختم و میسوزاندم! اما جدا نمیشدم؛ به مامان میگفتم دلم برایش تنگ میشود توروخدا جدایمان نکنید، مامان راضی نمیشد، میگفت خودت خواستی، هیچ کس دیگر مثل او نمیتواند دوستت داشته باشد، اما تو اینطور خواستی! تنوع! جدایی! نگاهش مظلومانه میخ چشمان من است، آن یکی چندش آور و امیر است! اسمش امیر است! بغض میکنم، بیچاره ترین موجود عالمم، از خواب میپرم، مثل اتویی که از برق بیرون بکشی و از لباس جدا کنی! ...

  • کبوتر خاتون

تفاوت ها منشاء زیبایى ها و تفاهم هاى زندگى میشوند! 

این جمله ایست که دو سه سالى میشود که با تمام قلبم باورش کرده ام ... همین که مینشینی مستند سیاسى تاریخى میبینى و من این طرف بحث هاى فلسفى میکنم اما هر دو چشم به همدیگر داریم تا گل لبخند لذت این دوست داشتنی ها را از هم بچینیم... همین که آمدى گفتى من از ادبیات هیچ چیز سرم نمیشود ... شعر نمیفهمم و این روز ها میبینم که شعر هاى فاضل نظرى و برقعه اى را میشنوى و میخوانى و میفهمی و غرق خوشیم میکنى ... همین که روز اول که دیدمت بحث سر دانشکده ى فنى دانشگاه تهرانِ تو در گرفت و دانشکده ى روانشناسی دانشگاه بهشتى من! که کدام موثر ترند و کدام بى خاصیت تر اما امروز هر دو خوشحالیم که پى کسى آمده ایم که مکملمان بوده و نه یک وصله ى ناجور! ... همین تفاوت ها قشنگمان کرده ... من و تو را [ما] کرده ... با وجود زشتى ها به دلمان گرمى و نور داده ...


پاورقى : شباهت ها باید زیاد باشد ! کفویت از مهم ترین مسائل ازدواج است ! اما تفاوت هاى ساده باعث جنگیدن برای بهتر زندگی کردن میشود ... هر موقع براى ازدواج شخصى را پیدا کردیم که میتوانستیم بدى ها و خوبى هایش و تفاوت ها و شباهت هایمان را کنار هم نام ببریم و سبک سنگین کنیم ... همسر ایده آل یافت شده است :)

  • کبوتر خاتون

خبر ازدواج هرکس را که میشنوم یا هر نامزدی و عقد و عروسی که دعوت میشوم ، یک احساس ریزی قلقلکم میدهد ... حس میکنم دوباره نوعروس شده ام و تورا شانه به شانه ی خودم با رخت دامادی میبینم ... وسط جمعیت میرویم و  من دامن پفی تورم را در مشتم مچاله کرده ام که توی دست و پا نباشد و مشت دیگرم در دستان گرم توست ... راه میرویم و به همه سلام میکنیم ... تو خیس از عرق شرم که میان این همه زن یک لحظه هم حس راحتی نمیکنی و من غرق خوشبختی و لبخند :) یا دقیق تر بخواهم بگویم حس میکنم روی کاناپه ی ظریف پذیرایی خانه ی مامان کنار هم نشسته ایم ... پایین پایمان سفره عقدی که با عشق و سلیقه و دستان نوعروس این سفره چیده شده پهن است و بالای سرمان قند میسابند ... من مدام تمرکزم به حفظ فاصله مان است و تو راحت تر از هروقت قرآن را میخوانی ... چادر لیز و سختم را توی صورتم جمع کرده ام و استرسم را بر سرش خالی میکنم! یا نه ... کمی عقب تر ... اولین باری که تورا دیدم ... آن احظه که وسط بحث و حرف دانشگاهم را مسخره کردی و من هم خنده ام گرفته بود و هم عصبانی شده بودم ، جواب دندان شکنی دادم اما تو نشنیدی:)) برمیگردم به قبل از تو ... اما من پیش از تو را یادم نمی آید !!!


#ظرفیت‌کم‌در‌مقابل‌خبرهای‌ازدواجتان‌را‌از‌مابخواهید!

  • کبوتر خاتون

راستى این استاد اخیر گفت که سه نقطه گذارى ها در متن بى معنى و پوچند!پس چرا من انقدر این سه نقطه هاى معنى دار را دوست دارم و هى سه نقطه هاى نوشته هایم بیشتر میشود؟...

بگذریم ...

القصه اینکه دلتنگم و این بار ... میل سخنم هست!! 

پنج ساله ام و نشسته ام پشت فرمان بنز سبز رنگ باباجون... فاطمه کنارم نشسته ... صداى مرغ و خروس ها از توى حیاط مى آید ... ما هم خاله بازى میکنیم ... من پدر خانواده ام و همه ى بچه هایمان پشت نشسته اند ، مامان و بابا و بقیه مستِ هواى بهارىِ شمال توى ویلا خواب و بیدارند و کسى حواسش به ما نیست ... حس قدرت میکنم و شاسى کنار فرمان را میکشم ... حواسم نیست که پنج ساله ام! ماشین به حرکت در مى آید و من و فاطمه هم میترسیم و هم ذوق میکنیم ... انگار رویایمان به بیست ثانیه ام نمیکشد و با در حیاط تصادف میکنیم ... همه از ویلا بیرون میریزند ... بقیه اش مهم نیست ... مهم آن حس قدرتى بود که من موقع کشیدن ترمز دستى ماشین داشتم و هیچ کس حواسش نبود ... شبیه نگاه هاى یواشکى که به تو میکنم و هیچکس حواسش نیست ... شبیه وقتى که نگاه هایمان باهم تصادف میکند ... بقیه اش مهم نیست ...

  • کبوتر خاتون

  • کبوتر خاتون

دیشب که دم پنجره های خانه ایستاده بودیم تا ساعت قرار برسد ،  یک حس سرد تنهایی و غربت و کهنگی سی و هشت ساله توی رگ هایم وول میخورد ... مثل یک مار که دور گردنم بپیچد داشت خفه ام میکرد ... ساعت که نه شد فهمیدم محل زندگی مزخرفی داریم ... حس غربت بیشتر شد ... الله اکبر محکمش را که فریاد زد دلم لرزید ... از صدایش صدایم محکم شد و الله اکبر دوم را گفتم .... الله اکبر سوم و چهارم و بقیه را محله مان شروع کرد! انگار که خاک ترس غربت را رویمان پاچیده بودند و با صدای "او" دل همه محکم تر شد :) ... 


  • کبوتر خاتون
وقتایی که توو خوابم نیستی ، خیلی میترسم ... خیلی ...
  • کبوتر خاتون

امروزم از آن روزهای سرد سردرگم کننده ی خسته است ؛ از آن وقت ها که یک عالم کار و درس بر سرم آوار شده و من از کوچک ترین فرصتی برای پرتاب کردن خودم روی تخت و خزیدن لا به لای پتوی نرم شتری رنگمان استفاده میکنم ... یک جوراب جا به جا میکنم دوباره ولو میشوم ... ماشین لباسشویی روشن میکنم دوباره مثل گلوله ای شلیک میشوم روی تخت ... انگار سفیدی برف آذر یک رخوتی به جانم انداخته ... انگیزه دارم ... زیاد ... چه انگیزه ای بالا تر از " تو" ... که وقتی به آمدنت فکر میکنم تمام نیروی ته کشیده ام پر میشود و من از حس وجودت لبریز ... اما ... همیشه سه شنبه های برفی آذر انقدر لعنتی و خواب آور است ؟ ...

  • کبوتر خاتون

نشسته ایم روی فرش های نمازخانه ی دانشکده ی الهیات! بعد از کلی ندیدن و دلتنگی همدیگر را گیر آورده ایم و بیخیال حرف زدن نمیشویم ... دوباره میبوسمش ... انقدری از خوشحالیش خوشحالم که نمیتوانم آرام بگیرم ... خودم را کلا فراموش کردم ... میگویم فاطمه!یه هفته شده ها! یه هفتست قاطی باقالیایی که تو :) لبخند عمیق میزند ... بقیه ی عکس ها را نشانم میدهد ... انگستر نشانش را میبینم و باز ذوق میکنم ... از محبت و عشق یکهویی که خدا در دل آدم می اندازد میگوید ... از اینکه چقدر همین یک هفته راحت شده اند باهم :) خنده ام میگیرد ... کمی سر به سرش میگذارم ... وسط خنده هایمان انگار که یک چیزی یادش بیفتد ساکت میشود و با لبخند مرموزی میگوید : دلت تنگه ها:) کی دیدیش؟ لبخندم میماسد ... نه ! میخشکد روی دلم! یاد خودم می افتم ... میگویم یک هفته ! دقیقا ... میگوید : این روزا کلی شیرینه ... قدر بدون ... هیجانش بیشتره.                            

به هیچ چیز فکر نمیکنم ... اصلا حواسم نبود... چقدر دل تنگم ...


#از سری پست های پیشنویس شده ی منتشر نشده که بعد از وبلاگ تکونی پیدا میشن و منتشر :))


پاورقی : خوندمش ، یاد اون موقع که افتادم ... :) 

اصلا یه حس خیلی خوبی شد برای امروزی که انقدر بد داشت شروع میشد ... 

اواخر مهر ، اوایل آبان ۹۴

  • کبوتر خاتون

- آقا این سرویس چینی کجاییه؟ تکیه یا سرویس؟  قیمتش چنده ؟

+ اوه! بله خانم ! اینا از کارای پر طرفدارمونه واقعا شیک و لوکسه ! آمریکایی اصله فیلان مارکه که الان حرف اولو میزنه ... کناره هاشو با آب طلای بیست و چهار عیار طرح زدن .... قیمتش هم ناقابل فلان تومنه 

- ایرانیشو میخوایم ! کدوم سرویساتون ایرانیه؟

+ o.O اون طرف تشریف بیارین ، اینجا هستن

- اینا چطورن؟ کاتالوگ داره طرحاشو ببینیم ؟ قیمتش چنده ؟

+ قیمتش فلان تومن ! پسند کردین منو صدا کنین ...

 (و رفت در حالیکه هیچ حس خوش چند لحظه ی قبل را نداشت!!!! )



پاورقی  : حداقل انقدر رفتار متمایز نشون ندین ! حداقل تر به کارگر مملکت خودتون احترام بذارین ! 

حداقل ترتر اینکه نذارین کسی که میخواد ایرانی بخره دلسرد بشه ... !


پاورقی پریم : کاری به آب طلای دور ظرفاش ندارم که اشکال شرعی برای خوردن غذا توش شدیدا وارده ! اینکه پولمون بره تو جیب جایی که ممکنه برای کشتن یه سری آدم مظلوم خرجش کنه اشکال شرعیش شدید تره قطعا! اون خون آریایی تو رگاتون اگه به جوشه !! (:دی) چرا نمیخوایم خیرمون به هم وطن خودمون برسه نه یه غریبه؟!!!


پاورقی زگوند : از بحثای شعاری بالا که این روزا همه ی سعیم اینه که عملیش کنم ، بگذریم ، به بحث جهیزیه و جاهاز چینون و جاهاز بینون یه سری میرسیم که فقط دنبال مارک و برند و چیزی که چشم پر کن تر و دهن پر کن تره هستن ! اونجاییش که از ترس یه سری خاله زنک و عمو مردک (استاد فلسفمون همیشه این دوتا اصطلاحو مقابل هم میگه! ) که از شدت کوته فکریشون حتی بشقابای چینده شده ی روی میزو برمیگردونن تا مارکشو واضح به ذهن بسپرن تا خدایی نکرده چیزی جا نیفته!!  میرن فلان مارکا و برندارو میخرن و میچینن و میذارن ... اونجاییش که فلسفه ی اصلی جهاز که راحتی بچه ی خودشونه نه ناراحتی و حرف مردم ، فراموش کردن کلا ... اونجاییش که فقط یاد گرفتیم داشته ها و نداشته هامونو به رخ هم بکشیم نه اینکه واسه خدا و بعد خودمون زندگی کنیم ... هستم که میگم ... دیدم که میگم ...


و در آخر : منو متهم به هیچ چیز نکنید! :) 

اینکه شرایطش باشه و خودمون نخوایم ، اونه که با ارزشه


  • کبوتر خاتون

* ... هرکجای جهان که تو را بخوانند

گل از گلشان میشکفد !

رضا کاظمی

  • کبوتر خاتون
  • کبوتر خاتون

آخرین ها همیشه باید باشکوه باشن :)

ولی به عنوان آخرین شب تکی بودن! 

پست باشکوه تری نمیتونم بنویسم :)


#لالمونی نوعی حس است که زبان قفل و دست چفت میشود و به نوشتن نمیرود!

  • کبوتر خاتون

وقتی داشت سوغاتیامو میداد برق ذوقشو تو نگاهش میدیدم! از من خوشحال تر بود ... سرم انقدر سنگین بود که به زور روی گردنم نگهش داشته بودم !!! سرماخوردگی بی وقت ! چادر و پارچه و عطر رو داد با همون ذوق ... منم با همون لبخند ماسیده ی مریض ... نگاهش میکردم ... گفت اصل کاریش هنوز مونده ... نگاه کردم ... سربندشو گذاشت توی دستم ... همون سربندی که کل مسیر نجف تا کربلا به سرش بوده .... این دفعه ذوق نگاه من بیشتر بود ...

  • کبوتر خاتون
امشب شبی فردای قشنگی داشته باشه خوبه ...


+ بخندیم :) شاد و عمیق و از ته دل ... عید همه مبارک :)
+ جمله ی بالا رو نه برای خوندن که فقط و  فقط محض نوشته شدن نوشتم ...
 جدی نگیرید و شاد باشین :) 

  • کبوتر خاتون

دلتنگی یک غول بیابانی است که باید با او مدارا کرد!

آن وقت انقدر مهربان میشود که باهم کم کم دوست میشوید! کم کم باهم انس میگیرید! 

من زیادی انس گرفتم ... زیادی درگیرش شدم

دلتنگی به کنار ... 


 [ احساس فشار روحی زیاد و رو به سر ریز شدن ... ]


* عنوان : کاملا مربوط! کاملا پرت و پلا! #رضا یزدانی

  • کبوتر خاتون

وسط ترس و استرس گیر افتادم! حس عجیب و شگفت انگیزیه 

کاملا غیر قابل تحمل ، دردناک و نفوذ ناپذیر ! 

باید ببینم این همه حس مزخرف ارزششو داره یا نه؟! 

اگه نداشته باشه ... خیلی راحت بگم ... همه ی زندگیمو باختم :)

بعد از سه ماه این روزای آخرش داره تلخ تر از زهر میگذره

کاف جان لدفا آدم خوبی باش !!


[ یه سلامیم داشته باشم خدمت استاد مدیریتمون! سلام عقده ای :| ... ]

  • کبوتر خاتون

سلام شهریور جان!

روز های آخر تو شده پر از اتفاق ... پر از حس های مختلف که هجوم فشارش من را از پا دراورده! شدی شبیه یک پسر بچه ی بازیگوش که مدام ورجه وورجه میکند و یک لحظه آرام ندارد ... گاهی دوست دارم قربان صدقه ات بروم گاهی تا حد مرگ عصبانیم میکنی ... از همان اول که وارد شدی یک انتظار عجیب را به همراه داشتی .... شکایتی ندارم ... هر روز منتظر دیدنت بودم تا شاید بیایی و حوصله کنی و من را از این همه انتظار نجات بدهی ... تمام شد ... همان وسط مسط های راه که دستم را به دستت سپرده بودم و قربان صدقه ی آسمان قلمبه هایت (به رعد و برق میگویم ! ) میرفتم انگار که دلت به حالم سوخت ... نه! شاید هم محبتت گل کرد و حوصله کردی و تمام ... اما انتظار این دیگری را نداشتم ... اولی همان شد که باید ... همان که میخواستم ... سه سال منتظر همچون روزی بودم ... اما تو سرتق تر و سر به هوا تر بودی ... نخواستی که من اکتفا کنم به همان دلخوشی ساده ی سه ساله ... عجیب تر اینکه هنوز هم با این همه اتفاق نمیتوانم دوستت نداشته باشم ... این روزهای آخرت عجیب شده ... 

شهریور جان!

این آخر ها داری بزرگ میشوی ... حس های جدیدی را به من هدیه میدهی ! باید از تو ممنون باشم .... اما الان کم حرف تر از همیشه نشسته ام و نگاهت میکنم ... بگذار "او" خودش را ثابت کند ... تا "من" کم کم غرق ماجرا شوم ... آن وقت می آیم بغلت میگیرم ... محکم میبوسمت و تا سال بعد به تو وفادار می مانم ..

از طرف یک کبوتر در آسمان نیمه ابری آبی تو

به تو ... شهریور یک هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی ...

  • کبوتر خاتون