نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

الهی !
قد انقطع رجائی
عن الخلق
و " انت " رجائی

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ...

...
..

قرار نیست هرچیزی که مینویسم عین حقیقت باشد !
اینجا من نیست :) مطمئن باشید
مینویسم پس هستم

۱۷ مطلب با موضوع «کبوترانگی ها» ثبت شده است

آقای امام رضا

جوری دلتنگتان شدیم

که یک تکه از فرش های حرمتان را با هول و ذوق و شوق خریده ایم

چسبانده ایم به دیوار

نگاهش که میکنیم 

چشم ها را میبندیم

دلمان را غلت میدهیم روی فرش های گوهرشاد

آخر انگار این تکه فرش برای آنجاست

رنگ و نقشش گوهرشادیست

مثلا فرش های صحن انقلابتان لاکی و قرمز است

مثلا برای صحن جمهوری هم کرمی هست و هم قرمز و هم سبز آبی

آقای امام رضا! میفهمم که شما این ها را از من بهتر میدانید

اما دلی که تنگ است این چیز ها حالیش نمیشود

فقط نق و نوق میکند و بهانه ی غلت زدن میگیرد 

آقای امام رضا

ما دلمان تنگ شده

ما دلمان خیلی تنگ شده ...

.

#امام_رئوفم

  • کبوتر خاتون

یه وقتایی که دلیل اتفاقایی که برام افتاده رو پیدا میکنم ، یا انگار اون حکمت اصلیشونو بعد مدت ها میفهمم ، دلم میخواد خدا رو بغل کنم و فشار بدم و بچلونم و ماچ بارونش کنم و اون فقط با نگاهش بهم لبخند بزنه و توی بغلش بیشتر فشارم بده ... :)


#عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم ... 

  • کبوتر خاتون

دیشب خواب میدیدم یکی بهم میگه تو دیگه نباید خودتو ببینی

تو آینه نگاه کن و چیزی نبین

و من توی آینه نگاه کردم

خودم بودم

اما خودمو ندیدم ...

ترسیده بودم ... دوباره نگاه کردم ... کمتر شده بودم ... 

همون صدا گفت باید بیشتر بتونی 

از خواب پریدم! ...


همون لحظم انگار داشت غرور منو میگرفت که خودمو تونستم نبینم

بیدار که شدم حالم از این “من” به هم خورد ...


#صرف‌ثبت‌ماجرا

  • کبوتر خاتون

  • کبوتر خاتون

همیشه این را خوب میدانستم که آدم تحت تاثیری هستم ... دقیق ترش اینکه آدم تحت تاثیر قرار گیرنده ای هستم که خیلی زیاد روی یک مسئله ی حتی نه چندان مهم فکر میکند و روحیه اش تحت تاثیر آن قرار میگیرد... اما خب ... نه تا این حد! از صبح که سر صبحانه برایم از مقاله ای که در مورد سفر بی بازگشت به مریخ خوانده بود ، تعریف میکرد تحت تاثیر قرار گرفتم ! از همان صبح انگار تازه دارم کره ی زمین را با همه ی خوبی هایش میبینم ... از اینکه یک آدم معمولی هستم که در یک شرایط معمولی زندگی میکند و دنیای معمولی خودش برای خودش از همه قشنگ تر است ، هی خوشحال میشوم و خوشحال تر به خاطر اینکه دغدغه ای مثل یک سفر بی بازگشت به مریخ ندارم که بروم و دیگر برنگردم ! تازه انگار آدم های اطرافم را دیدم ... یعنی بهتر دیدم ... حتی تصور اینکه از عزیز ترین هایم روی این کره ی خاکی دل ببرم واقعا طاقت فرساست! تازه فهمیدم من چقدر به آدم ها وابستگی دارم ... به همه ی آدم ها ... به جامعه بودن ... به سیاست ... به وضع فاجعه ی عصر حاضر ... به دموکراسی ... به نفس کشیدن! و نترسیدن از تمام شدن اکسیژن! به ظلم ... به عدالت .... به روزنامه ... دکه ی سر خیابان ... درخت های توی کوچه ... من فهمیدم که حتی به خاک توی باغچه مان هم وابستگی دارم ... آن وقت چگونه حتی به این فکر کنم که صبحم را در جایی شروع کنم که حتی دیگر آسمانش این رنگی نیست ! نمیشود الکی شاد بود ... واقعا از فایده های این پروژه های عظیم علمی میتواند این باشد که یکی مثل من را عاشق معمولی بودنشان میکند !! 



+ مصاحبه با یکی از آدم های غیر معمولی 



#ری پست

  • کبوتر خاتون

بالاخره طلبیده شدم ....


  • کبوتر خاتون

وسط مجلس نشسته ام ... زانوهایم را بغل گرفته ام... روسری مشکیم را جلوتر میکشم ؛ خانم کناری زیادی نگاهم میکند اعصابم را خرد کرده ... بلند میشوم بروم توی آشپزخانه ... حالم گرفته است ... هر سال کل چای روضه را خودم میدادم ... کل سال را دل خوش بودم به همین چای روضه ها ... هروقت زیادی از خودم نا امید میشدم به یاد چای و سینی و قند و نبات و خرمای روضه جان دوباره میگرفتم ... با خودم میگفتم بانو هنوز هم به من نظر دارند ... آقا نمیگذارند دلم شکسته تر شود ... کنیزی مجلسشان نصیب هرکسی نمیشود ... این یعنی هنوز هم میتوانم به دل لامصبم گوشه چشمی داشته باشم ... ای دل صاحب مرده! امسال را نمیدانم چه کنم ... نا امید شده و گوشه ای کز کرده ... دلم را میگویم ! هر چه میگویم عزیزکم ... جان دلم ... نا امیدی گناه بزرگ تریست ... شک و دلهره و اضطراب حالت را بدتر میکند ... بیا و پیاده شو از خر آن شیطان لعنتی! بچه شده و به حرف هایم با یک نگاه تخس گوش میکند ... نمیگذارد اشک هایش را ببینم ... لام تا کام حرف نمیزند ... توی آشپزخانه می آیم و مینشینم آن کنج کنج ... کف سنگ های سرد آشپزخانه ... دلم داغدار است باید یکجوری از التهابش کم کنم ... چشم میدوزم به جمعیتی که بیرون از آشپزخانه کنار در داخل هال جلویی نشسته اند ... سرم را تکیه میدهم به دیوار کناری ... نمیخواهم نگاهم به سینی های چای و قندان ها و کاسه های خرما بیفتد ... ولی انگار تلاشم بی فایدست ... مثل ماهی بیرون افتاده از آب که در اوج دست و پا زدن با مرگ هنوز هم گوشه چشم امیدی به آب دارد نگاهم به سینی چایی که دارند میبرند می افتد ... امسال چه کردم؟! که نشد مثل هر سال ... که نشد باز هم من چای خوشرنگ بریزم و سینی را جلوی گریه کن ها پایین و بالا بیاورم ... به مامان که میگویم میگوید جمعیت هرسال بیشتر میشود کار تو نبود ... میگویم دل خوشی من همین بود... میگوید بگذار به آن بنده ی خدا هم کمکی شود ... زیر بار پول بی زحمت نمیرود ... بگذار به بهانه چایی که تعارف میکند کمکش کنیم ... و من هنوز هم دلم داغدار است ... نه اربعینم شد اربعین و نه این پنج روز آخر ... 

خدایا تو ببخش ...

  • کبوتر خاتون

بغض مثل گردوی گس کال توی گلویم چنبره زده ... تو انگار کن که یک آدم دست و پا دار تمام وجودم را در خود حبس کرده باشد ... با دست هایش چشم و دهانم را گرفته باشد ... پایش روی دستم باشد ... نمیتوانم بنویسم ...  ارزش ادبی این پست چشم بپوشید! حال امشب حال نیست ... برای شب آخر ... سخت گذشت ... فقط اینکه بدجور سیاه شده ایم ؟نه ؟! اینکه حوصله ی آدم ها را نداشته باشم از بدبختی و روسیاهی من ... سیاهم اما سیاهی آدم ها من را گرفته ... سخت است سخت سخت! سحر آخر سخت است .... سخت ... های رمضان ... آدم نشده ام که میروی ... اعوذ بالله من نفسی ... هعی
  • کبوتر خاتون

تا گفتم " الو بفرمایین؟" 

گفت "شما؟!"

لبخندم تبدیل به خنده شد و گفتم "عه ببخشید مثکه اشتباه برداشتم"

خودش هم زد زیر خنده و گفت" دختر جان نمیگی مام دل داریم ... بی معرفت ... نمیگی تنگ میشه ... "

گفتم " سلام علیکم " :)

با رنجشی که توی صدایش مشخص بود گفت "  واجبو ول کردی چسبیدی به مستحبات؟! میگم ما دل نداریم این نوه رو ببینیم ؟"بعد خندید و ادامه داد" علیکم السلام به روی ماهت به چشمون سیاهت :)) "

ته دلم برایش ضعف رفت ... وقتی صدایش را میشنیدم انگار صدای شر شر آب و فواره ی حوض با هم توی گوشم میپیچید بوی حیاط آب پاچی شده ی عصر تابستانی توی ذهنم مرور میشد ... صدایش یک جا کل غم های دنیا را برایم خنثی میکرد ... با اعتراض گفتم "باباجون بدجنس شدینا ! من شبانه روز در خدمتگزاری حاضرم فقط لب تر کنین تا جان قربان کنم حاجاقا" 

خندید ... از آن خنده های صدادار مخصوص ... از آن ها که با شنیدنش دل آدم مثل ماهی میشود و هی بالا پایین میرود ... خنده های باباجونی ... " ای ورپریده کم زبون بریز .... ما هیچی ... خودتون نمیگین یه پدربزرگ و مادربزرگی داشتیم ... یه حال و احوالی بپرسیم ببینیم هنوز زندن نفس میکشن ... " نگذاشتم ادامه بدهد ... سریع پریدم وسط حرف هایش که" باباااااااجون نداشتیما ... این حرفا چیه ... ما که بی شما هرگز ... بخدا سرم شلوغه ... از یه طرف استرس ... از یه طرف ماه رمضون ... از یه طرفم تلفنای وقت و بی وقت و جنگ اعصاب من ... خودتون که بهتر میدونین ... کم کم دارم خل میشم میمونم رو دستتونا ... اینجوری نگین دیوونه تر میشم" چند لحظه ای خندید و گفت "بچه ؛خودتم میدونی همش داری بهونه میاری ... من که میدونم نشستی توی خونه یا خودتو میخوری یا مخ مامان بنده خداتو ... کار که همیشه هست...استرسم که بسپر به خدا بهترینا برای توعه ... تلفنارم که علیک نگفته رد میکنی ... بهانه ی بیخودی نیار که دلم حسابی از دستت پره ... " 

از دست خودم عصبانی شدم ... واقعا بهانه ی های الکی داشتم ... چقدر غرق مزخرفات و روزمرگی های بیخودی شدم ... اصلا انگار خودم  که هیچ همه را فراموش کردم ... انگار که فراموش کرده باشم دنیا بازیچه است  ... انگار که دلم بخواهد فریاد بزنم ! یکجور عجیبی جدی دارم طی میکنم ... سخت شده ... سخت ... میدانید ... باید بروم دعا کنم به حال خودم ... اما ... باباجون همیشه التماس دعا که میگویم با لبخند شیرینش میگوید التماس دعای فرج ... من خیلی پرتم ... نمیفهمم این همه حال بدم از سیاهی خودم که هیچ ... سیاهی دنیاست ...

امشب التماس دعا ... فقط التماس دعای فرج ...

  • کبوتر خاتون
آخ که چقدر شرمندم ... شرمنده به خاطر تک تک ثانیه های نفس کشیدنم
بودنم ... این بودن بی فایده ی بی حاصلم
شدم نمک زخم ...
شدم درد بی درمون ...
شما کی بودین؟ کجا رفتین؟ مگه نه اینکه هم سن و سال ماها بودین ... 

+ پیوست : شهدا شرمنده ایم ...
  • کبوتر خاتون

کاش میشد 

نیمه های شب 

قرآن را از روی سرم برمیداشتم

دستت را روی سرم میگذاشتی

آرام نجوا میکردم :

بالحجه ... بالحجه .... بالحجه ...


+ پیوست : از من نیست که ... 

  • کبوتر خاتون

بخشیدمش :) ... به خاطر تک تک حسای بدی که توی دل و ذهنم ازش داشتم ... حلالیت طلبیدم


+ پیوست : حلالیت ...

  • کبوتر خاتون
کنارش نشستم و مشغول قصه گفتنم ... شروع میکنم لالایی را آرام برایش خواندن ... حرصم را در میاورد ... هنوز چشم هایش باز است! آرامش ندارم و زود میخواهم سر و ته قضیه را هم بیاورم و بروم پی کارم ... با اینکه 5 سالش است اما خوب میفهمد ... با بغض توی چشم هایم خیره میشود و انگار میشود بیخیال نگاهش شد ... دوباره مهربانانه تر برایش میخوانم ... لالا لالا گل شب بو ... سرش را بالا میگیرد و با اعتراض میگوید تسبیح چوبیت کو؟ میخوام مثل هرشب خوب برام بخونی حالم خوب شه خوابم بره ... باورم نمیشد بچه ی پنج ساله هم بفهمد! اینکه یک چیزی کم شده ... حتی لالایی همیشگی نیست ... خودم گفتم به همه که ما نسبت به حال دلمان مسئولیم! باید دلمان را سرپا و سر حال نگه داریم ... از دیشب چه مرگم شد ... از همان لحظه که تصمیم گرفتم قهر کنم یک چیزی کم شد ... همان موقع که گفتم چند روزی باید بدم بیاید ... محل ندهم ... کم شد ... زندگی سخت شد ... نباید اینطور بماند ... فردا یک شاخه گل میخرم و به دیدن خودم میروم ... سر قرار همیشگی ... نه توی کافه نه حتی باغ فردوس ... زیر آسمان خدا کنار قبر همان شهید همیشگی ... آخ که چقدر ما نسبت به حال دلمان مسئولیم ... هیچ حواسمان هست؟! ...
  • کبوتر خاتون

همچوخاموشان بسته ام زبان

حرف من بخوان از اشاره ها...


از : جناب حسین خان منزوی


+ اگر حال دلتون خراب شده ... غصه دارین ... یه چیز سنگین روی دلتونه ... بخونین از امشب  " دعای مجیر" رو ... این سه شب بخونیدش ... عجیب حال دلو خوب میکنه ... 

بی التماس دعا گوی هم باشیم. . . 

  • کبوتر خاتون

قرار بود که من الان روبروی دیواری که روش نور سبز افتاده نشسته باشم و به آیینه کاریای اطرافم لبخند بزنم ... قرار بود که پرواز کنم ... گریه کنم .... توی آغوش دارالحجه هق هقمو خالی کنم ... قرار نبود که الان من اینجا باشم ... اما نشد ... همون که میترسیدم سرم آوار شد ... حتی برای همین یک روزی که قرار بود اونجا باشم و تا شب از حرم تکون نخورم کلی رویا بافته بودم ... یه سفر دو نفره ی کاری با بابا ... نشد که بشه ... نشد که برم ... پیدا نشدن بیلیت بهانه بود ... منو راه ندادن ... لیاقتم  به اندازه ی نگاه کردن به ایوون طلا نبود ... میگن ماه رمضون مثل آینه میمونه ... خوب که باشی تکثیرت میکنه ... میگن حداقل شمع باش که نورتو زیاد کنن توی این ماه ... شمع که هیجی ... فیتیله ی چراغم نیستیم ... هعی ...

  • کبوتر خاتون

ماه رمضان که میاید یک بوهای خیلی خوبی با خود می آورد ... بوی خدای ماه رمضان از همیشه گرم تر است ... اسمش را خوب گذاشته اند ..."ماه خدا" ... 

دعای سحر بکائی ... شب زنده داری های تا سحر ... روزه ... شب های قدر ... حس خوب تمیز بودن به خاطر خدا ... اصلا این ماه اگر نبود ها تکلیف نان های گرم و سفره های افطار پر جمعیت باباجون چه میشد؟! کله پاچه های دم افطار ... دعای قبل افطار ... ضحی که دارد از گشنگی با چشمانش التماس میکند اول روزه را باز کنیم بعد نماز بخوانیم ... سجاده های پهن شده ... خنده های یواشکی سر سفره ... مهربانی های بی مورد ... 

باید نفس کشید این ماه را 

یک نفس عمیق

باید زندگیش کرد ... رمضان را باید زندگی کرد ... :)

اللهم بحق هذه الشهر ... 

و بحق من اعبد فیک ... 

  • کبوتر خاتون


لبخند معجزه ی انسانیت است :)

و ما هنوز و تا همیشه در پی معجزه ایم

دریغ از اینکه در همین حوالی ... هر روز معجزه ای هرچند بی صدا رخ میدهد

...

سلام :)

  • کبوتر خاتون