نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

الهی !
قد انقطع رجائی
عن الخلق
و " انت " رجائی

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ...

...
..

قرار نیست هرچیزی که مینویسم عین حقیقت باشد !
اینجا من نیست :) مطمئن باشید
مینویسم پس هستم

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

یه روز دیدم این "چیز حالی" شده یه قسمت از وجودم ، دیگه دارم باهاش زندگی میکنم ... سعی کردم که بهش بخندمو ازش رد شم و بگم نیست ! ولی نشد ... چون مثه پیچک پیچیده بود دورم ... گفتم بیا با هم بهش اهمیت ندیم ولی سفت تر پیچید بهم ... اون موقعی که صبا رو با خودم بردم کلاس نقاشی که یه روز پر از خوشگذرونی براش بسازم ، همون روز با فکر اینکه با خوشحال کردن یه دل زیادی خوب و صاف و بدون چیز حالی ، ممکنه این پیچک از تنم خشک شه و بیافته روی خاک ،بعد از اینکه خوشگذرونیای دنیاشو براش تموم کردم ، همون موقع موفق شدم .... نخشکید و نیفتاد روی خاک ولی پیچکاشو از دور تنم و دلم و حالم باز کرد ... ریشه ی قلمبش سر جاش هست ولی خبری از پیچاش نیست ... نباید بذارم به ریشه اش آب و هوا برسه ... پیچیده شدن دوبارش ممکنه تمومم کنه ... خفم کنه ... منم با خودش بکشه زیر خاک ...
  • کبوتر خاتون

من که این همه نامه مینویسم ، نامه میگیرم ، نامه میخونم ، چی شد واسه ی تو نوشتن من انقد طول کشید؟! اصلا چرا تا الان این فقط من بودم که نامه های تورو میخوندم و این تو نبودی که نامه ای از من داشته باشی؟! اینکه بهت قول نامه داده بودم شرمندگیمو خیلی غلیظ تر میکنه ... ولی باید بنویسم ... حتی الان که خیلی دیره ... از کجا شروع شد و چی شد و چرا و چطورشو کاری ندارم ... اونجایی شروع شد که انگار اون فامیل ما واسطه شد واسه تورو دیدن :) واسه خندیدن و شاد شدن و لبخند زدن :) بعدش مهمه که با معرفت ترین بودی و هستی ... اونجاهایی که هیچ کدومشون درکم نکردنو هرکدوم یه جور تنهام گذاشتن و حالمو گرفته کردن و کدر شدم از دست تک به تک آدمایی که دم از همه چی میزدن ، ولی "تو" بودی ... جیمی من ! تو همیشه بودی و هستی حتی اگه من نبودم ... این دفعه من به تو میخوام بگم بمونی ... همینطوری با معرفت ، همینطوری ساده و دوستداشتنی ... تولدت بهانه شد برای شکوندن طلسم نوشتن این نامه ی بادبادک شده! اما بزرگترین دلیلم خود تویی ... خود تویی که با اولین نامت گفتی بمون ، حالا این منم که دارم بهت میگم ، بمون ، حتی شده زوری!! 

تولدت مبارک دوست داشتنی ترین غیر دو چشم مفرد مونث مهربون دنیای من :)


+آدم های دوست داشتنی زندگی من ، این قسمت : اچ جیمیر :)

  • کبوتر خاتون


از اینا که این روزا از همه بیشتر باید تمرینشون کنم 

از اینا که همش باید یادم باشه

از اینا که قبلا فقط شعار نبود ، با تموم وجود زندگیم همین روالو داشت ...

از اینا که باید باشم ، که باید دوباره بشم ...

  • کبوتر خاتون

وقتی دوربین یک عدد باشد و دوربینر (اصطلاحی کاملا من در اوردی در جهت مترادف سازی برای عکاس!) بله دوربینر دو عدد ، اوضاع قاراش میشی میشود کمپرس! یکی مقصدش شمال باشد و دیگری غرب رو به جنوب متمایل به مرکز ، مطمئنا هیچ تفاهمی جهت همراهی دوربین برای هرکدام صورت نمیگیرد ، و دو حریف برای به مقصد رسیدن یعنی همراهی دوربین و آن لنز نازش ، سعی در کوباندن طرف مقابل با آن عکس های مسخره ی دلقک وار لوس بی هدفش دارتد ! وقتی از طریق ترکاندن عکس ها و زیر سوال کشیدنشان راه به جایی نبردند با محل مقصد مورد نظر هرکدام طرف میشوند!  بدینگونه که یکی از آشغال های بی نهایت شمال میگوید و مینالد و عکاسی از آشغال را حماقت میداند و آن یکی قسمت های غرب رو به جنوب متمایل به مرکز را جایی پرت،دورافتاده،بدون آب و علف، ناشناخته و در نتیجه بی ارزش برای عکاسی تلقی میکند ! القصه اینکه دوربین و دوربینر ها هنوز بر سر جنگند ما این وسط نقش دوربینری را ایفا میکنیم که از بخت بدش نه مقصد رو به شمالی دارد و نه مقصد غرب جنوب مرکزی!! بیایید مقصد هایتان را با ما شریک شوید دوربینش با من :|

  • کبوتر خاتون

ولگردی کلمات 


گاهی می‌خواهم بیایم و جزئیات تجربه‌های مختلفم را بگذارم این‌جا. بعد ولی فکر می‌کنم که هر چیزی اگر بیش‌تر در محدوده‌ی جهان من باقی بماند، زیبایی‌اش بیش‌تر است و همین عدم‌دسترسی‌اش و دور ماندنش از کلمه، آن‌ها را بیش‌تر مال من می‌کند. همین است که خوش ندارم زیاد درباره‌ی عشق بنویسم. خاصه این‌که «عشق» در زمانه‌ی بی‌رؤیای ما زیاد بر زبان می‌آید. همه در شادی سیّالی غوطه‌ور هستند که برآمده از کاربرد مدام و بی‌محابای همین کلمه است. و من با خودم می‌گویم که شاید بهتر باشد آن را در پستوی خانه نهان کنم. ما مجبوریم که اسم خیلی از‌ هیجانات و غرایزمان را عشق بگذاریم. تقصیر کسی هم نیست. همه‌ی ما گمان می‌کنیم آدم‌های خیلی خاصی هستیم و عواطف‌مان هم عمیق‌تر از بقیه است. ولی گاهی که فکر می‌کنم نیازهای پیش‌پا افتاده و نیازهای متعالی آدم‌ها چطور الگوهای رفتاری یکسانی را به وجود می‌آورد به خاص بودن هر چیزی شک می‌کنم. 


از وبلاگ : کاشی ها را خیال من آبی میکند


#از وبلاگ ها

  • کبوتر خاتون

نشسته ایم روی فرش های نمازخانه ی دانشکده ی الهیات! بعد از کلی ندیدن و دلتنگی همدیگر را گیر آورده ایم و بیخیال حرف زدن نمیشویم ... دوباره میبوسمش ... انقدری از خوشحالیش خوشحالم که نمیتوانم آرام بگیرم ... خودم را کلا فراموش کردم ... میگویم فاطمه!یه هفته شده ها! یه هفتست قاطی باقالیایی که تو :) لبخند عمیق میزند ... بقیه ی عکس ها را نشانم میدهد ... انگستر نشانش را میبینم و باز ذوق میکنم ... از محبت و عشق یکهویی که خدا در دل آدم می اندازد میگوید ... از اینکه چقدر همین یک هفته راحت شده اند باهم :) خنده ام میگیرد ... کمی سر به سرش میگذارم ... وسط خنده هایمان انگار که یک چیزی یادش بیفتد ساکت میشود و با لبخند مرموزی میگوید : دلت تنگه ها:) کی دیدیش؟ لبخندم میماسد ... نه ! میخشکد روی دلم! یاد خودم می افتم ... میگویم یک هفته ! دقیقا ... میگوید : این روزا کلی شیرینه ... قدر بدون ... هیجانش بیشتره.                            

به هیچ چیز فکر نمیکنم ... اصلا حواسم نبود... چقدر دل تنگم ...


#از سری پست های پیشنویس شده ی منتشر نشده که بعد از وبلاگ تکونی پیدا میشن و منتشر :))


پاورقی : خوندمش ، یاد اون موقع که افتادم ... :) 

اصلا یه حس خیلی خوبی شد برای امروزی که انقدر بد داشت شروع میشد ... 

اواخر مهر ، اوایل آبان ۹۴

  • کبوتر خاتون

رنگ رخساره نشان میدهد از سر ضمیر !


#سعدی

  • کبوتر خاتون
از درخت گردو چشم میگیرم و به گل های ملافه ی روی تختم نگاه میکنم ... همه ی حواسم را جمع حرف هایش میکنم ... پای تلفن از هر دری میگوید ... امتحانش امروز تمام شده و از تک تک کلماتش این آسودگی خیال را میفهمم ... خودم را از خبری که داده خیلی خوشحال نشان میدهم و صدایم را ذوق زده میکنم .... میفهمد و میگوید انقدر توی فکر نرو ... دوباره دستم را خوانده ... میزنم به در بیخیالی و از لانه ی کلاغ های بالای درخت گردوی حیاطمان میگویم ... که سه تا بچه هایش تازه سر از تخم دراورده اند و پدر خانواده هرروز کلی غذا برایشان می آورد و مادر سر صبر دهانشان میگذارد ... من هنوز توی فکرم ... از اینکه چرا پس واقعا خوشحال نیستم؟! او دارد از منظره ی پشت پنجره ی اتاق من تعریف میکند و استثنائی بودنش را توضیح میدهد و آن همه دار و درخت را یک چیز عجیبی وسط این شهر دود گرفته میداند ... من اما همچنان دارم یک سیر صعودی از تنفر به خودم و عالم و آدم را طی میکنم ... به خودم اعتراف میکنم که شک کردم ... به همه چیز ... و خودم! و اخلاق گندم ! و مهم تر از همه ... به حالی که دیگر چند وقتیست حال نشده ... هرچه بوده تظاهر بوده ... این همه بدی یک جا باهم را از خودم توقع نداشتم ... جلوی خودم را میگیرم حرفی از مشهد نزنم ... او هنوز دارد از خوابش برایم تعریف میکند ... توی تنفر از خودم و حالم غوطه میخورم ... او هنوز سعی میکند من را به حرف بگیرد که توی فکر نروم ... 
*سعدی
ربط عنوان: حرکات موزون افکار و اوهام و خیالات من را در نظر بگیرید !!
  • کبوتر خاتون