نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

الهی !
قد انقطع رجائی
عن الخلق
و " انت " رجائی

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ...

...
..

قرار نیست هرچیزی که مینویسم عین حقیقت باشد !
اینجا من نیست :) مطمئن باشید
مینویسم پس هستم

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

من که در خرداد از چشم تو افتادم ، دریغ

ماه جبران بود شهریور که آنهم رد شدم


شاعرش را ناشناس بدانید!

  • کبوتر خاتون


* از سینه جدا مشو که جانی. ..

مولوی جان

  • کبوتر خاتون
ثبت نام دانشگاه شاید آخرین غول هفت خوان کنکور بود که به مزخرف ترین حالت ممکن برایم خودنمایی کرد!انقدر که سخت و یکدنده و لجباز بود ... از همه سخت تر وقتی بود که دانشکده را نوک قله یافتم و دیگر نای نفس کشیدن نداشتم! حتی نتوانستم به این فکر کنم که چطور هر روز باید این سر بالایی وحشتناک را از درب ورودی دانشگاه تا دانشکده پیاده طی کنم! بعد از گذراندن یک صف شانصد کیلومتری و تحویل یک سری مدارک کیلویی و امضاهای آنچنانی و کپی و اسکن های این چنانی و مسئول آموزش نمکدان و فرم پرونده و خود پرونده و ال و بل نوبت به انتخاب واحد کذایی رسید! خیالمان راحت بود که ما بوق ترمی ها حداقل از این جهت راحتیم و ترم اول خود دانشگاه این زحمت را متحمل شده ... اما زهی خیال باطل ... ! از آنجایی که من معتقدم اسمم را باید شانس الله میگذاشتند و نه اینی که هست ... متوجه شدم به دلیل عدم نیاز به پیش نیاز دو تا از دروس ناقابل پیش دانشگاهی آن هم فقط و فقط در کل جمعیت کلاس برای من!، از بیست واحدی که دانشگاه جان برایمان به مزخرف ترین شکل ممکن چیده و انتخاب کرده بود ، به سیزده واحد تنزل یافتم و از حد مجاز پایین تر آمدم و ای صنما!بنشین در بر من انتخاب واحد بنما! و اینچنین بود که در آن واحد خون جلوی دیدگانم را گرفت ... نفسم در سینه حبس شد ... و مویرگ های لپم باد کرد! اما در آخر نشستیم در اوج فلاکت به هیژده واحد رساندیم و هندوانه هایی که زیر بغلمان گذاشته میشد را کیلو کیلو به دست گرفته و  دوباره از نوک قله به ته دره سرازیر شدیم!
و من الله التوفیقات روز افزون ...
خاک بر سرت ثبت نام!
  • کبوتر خاتون

سلام شهریور جان!

روز های آخر تو شده پر از اتفاق ... پر از حس های مختلف که هجوم فشارش من را از پا دراورده! شدی شبیه یک پسر بچه ی بازیگوش که مدام ورجه وورجه میکند و یک لحظه آرام ندارد ... گاهی دوست دارم قربان صدقه ات بروم گاهی تا حد مرگ عصبانیم میکنی ... از همان اول که وارد شدی یک انتظار عجیب را به همراه داشتی .... شکایتی ندارم ... هر روز منتظر دیدنت بودم تا شاید بیایی و حوصله کنی و من را از این همه انتظار نجات بدهی ... تمام شد ... همان وسط مسط های راه که دستم را به دستت سپرده بودم و قربان صدقه ی آسمان قلمبه هایت (به رعد و برق میگویم ! ) میرفتم انگار که دلت به حالم سوخت ... نه! شاید هم محبتت گل کرد و حوصله کردی و تمام ... اما انتظار این دیگری را نداشتم ... اولی همان شد که باید ... همان که میخواستم ... سه سال منتظر همچون روزی بودم ... اما تو سرتق تر و سر به هوا تر بودی ... نخواستی که من اکتفا کنم به همان دلخوشی ساده ی سه ساله ... عجیب تر اینکه هنوز هم با این همه اتفاق نمیتوانم دوستت نداشته باشم ... این روزهای آخرت عجیب شده ... 

شهریور جان!

این آخر ها داری بزرگ میشوی ... حس های جدیدی را به من هدیه میدهی ! باید از تو ممنون باشم .... اما الان کم حرف تر از همیشه نشسته ام و نگاهت میکنم ... بگذار "او" خودش را ثابت کند ... تا "من" کم کم غرق ماجرا شوم ... آن وقت می آیم بغلت میگیرم ... محکم میبوسمت و تا سال بعد به تو وفادار می مانم ..

از طرف یک کبوتر در آسمان نیمه ابری آبی تو

به تو ... شهریور یک هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی ...

  • کبوتر خاتون

  • کبوتر خاتون

"ﺑﺎﺑﺎ ﻟﻨﮓ ﺩﺭﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﻡ..."

ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻟﺨﻮﺷﯽ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻪ اینست، ﮐﻪ ﻧﺪﺍﻧﯽ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ!

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﻭ ﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﺍﻡ،

ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﻟﻢ ﻓﺮﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ…

ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﻏﺮﻭﺭ !!!

ﺑﺎﺑﺎ ﻟﻨﮓ ﺩﺭﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﻡ

ﻟﻄﻔﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻥ ﺑﺰﻥ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ …

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ...

بعد از تو ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﻟﻔﺒﺎﯼ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺧﻄﻮﻁ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺍﻧﺪ …

ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﻡ …

ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ …

بابا لنگ دراز ...

من همین که هستی دوستت دارم ...

حتی سایه ات را

که هرگز به آن نمیرسم...!!!

( با دنیایی از عشق و محبت؛ جودی تو ... )

  • کبوتر خاتون







متن حذف شد :)
  • کبوتر خاتون


در سمت توام

دلم باران ...

دستم باران ...

زبانم باران ...

هر بار که تو را صدا میزنم ... ماه در دهانم هزار تکه میشود ...


+گاهی به آسمون نگاه کن ... خدا رو با اسم کوچیک صدا بزن ...

+ یا عماد من لا عماد له ... یا رفیق من لا رفیق له ... یا غیاث المستغیثین ...

  • کبوتر خاتون

نشستم توی بالکن و دارم به ابرا که هرلحظه پایین تر میان نگاه میکنم ... از این بالا باید به آسمون نزدیک باشم اما بازم خیلی دورم ... صاد و میم توی حیاط دارن با "بیابون" بازی میکنن ... نمیدونم دقیقا چرا اسم اون سگ بیچاره ی نگهبان رو گذاشتن بیابون!  ولی دوتایی دارن باهاش کیف میکنن! از بالای نرده ها بهشون نگاه میکنم ... با دو متر فاصله ازش وایسادن و دارن براش علف پرت میکنن که بخوره! بهشون میگم اون علف نمیخوره که! میگن دوست داره خیلی با اشتها میخوره ... دقت که میکنم میبینم همه ی علفا و شاخ و برگای تو دستشون میفته جلوی پاهای کوچولوی خودشون! بیابونم فقط یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهشون میندازه و دوباره سرشو میذاره رو دستاش و استراحت میکنه ... ازش خوشم نمیاد ... کلا با حیوونا نمیتونم رابطه ی خوبی برقرار کنم ... انقدر ازشون فراری هستم که وقت دوست داشتنشون رو ندارم ... ابرا که دیگه تقریبا همه ی مارو پوشوندن و کل جنگل هم توی مه فرو رفته شروع به باریدن میکنن ... اولش انقدر ذوق میکنم که از میم و صاد و بیابون غافل میشم ... ولی بعد میدوم تو حیاط و میارمشون بالا ... هرچی اصرار میکنن که بازم بمونیم میگم سرما میخورین ... صاد میگه ولی تو همیشه خودت زیر بارون کلی میمونی! بهشون میگم اینجا هوا سرده تهران گرم تره ... حالا بیاین بربم ... ولی نمیگم که به خاطر بیابون آوردمتون بالا!چون اون یه سگه و با بارون خیس میشه و شماها نزدیکش نباید بشین چون ممکنه نجس بشین .... نگفتم که زمین حیاطم از نظر من الان نجسه! از پله ها که میایم بالا "عین" توی چارچوب در وایساده ... یه سلام سرسری میکنم و از کنارش رد میشم میام تو ... حوصله ندارم حرف دیگه ای بزنه ... سریع دست میم و صاد رو میگیرم و میبرم طبقه ی بالا ... همه خوابیدن ..." عین" مثل جن میمونه!همه جا هست!نمیدونم چرا اون بیدار بود! میرم توی اتاق که روسریمو عوض کنم میبینم اون دوتا خیلی ناراحت وایسادن دم در اتاق ... دلم میگیره که ناراحتشون کردم ... یه فکری به ذهنم میزنه ... ساک وسایل خاله بازیشونو میارم دستشونو میگیرم میریم زیر پله میشینیم ... تمام وسایلارو میچینم ... باهم شروع میکنیم به خاله بازی! اولش فقط به خاطر این بازی میکنم که از دلشون دربیارم ... یه ذره که میگذره انقدر توی بازی باهاشون غرق میشم که فکر میکنم من واقعا اقدس خانوم زن همسایشونم و همش دارم براشون غذا درست میکنم و اونا بچه داری میکنن ... انقدر حواسم پرت میشه که نمیفهمم همه بیدار شدن و دارن مارو نگاه میکنن و با یه لبخند عمیق همراهیم میکنن :)

  • کبوتر خاتون

و زمانی ک حسین (ع)گفت:
رضیت ب رضاک..
وتو نیز امام "رضا" ...
چگونه عاشقت نشوم؟



+ عیدتون خیلی خیلی مبارکا ... ان شاءالله بهترین عیدیا نصیبتون ... :)
...
  • کبوتر خاتون



دلم "نبودن" میخواست ...

یک نبودن بی بازگشت بی اثر بی خاصیت که نه به جایی بر بخورد نه کسی حسش کند ... نه خانی آمده و نه رفته ... شتر دیدی ندیدی ... یک کبوتر فراری که آزادش کنند و سراغش را نگیرند ... تعلق داشتن دست و پاگیر است ... خسته کننده است ... دنبال یک معجزه ام شاید ..

 دلم "نبودن" میخواهد ...

  • کبوتر خاتون