نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

الهی !
قد انقطع رجائی
عن الخلق
و " انت " رجائی

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ...

...
..

قرار نیست هرچیزی که مینویسم عین حقیقت باشد !
اینجا من نیست :) مطمئن باشید
مینویسم پس هستم

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

قبلا هم همینقدر زیاد به همه چیز میخندیدم اما نه از روی خنده داری ماجرا ... آن موقع ها انگار خوش خندگی از خودم بود! اما الان حجم چیزهایی که باعث خندیدنم میشوند خیلی بیشتر شده ... اما نه اینکه دیگر من خوش خنده باشم ... نه! همه چیز به طرز مسخره ای خنده دار به نظر میرسد ... نگاه عاقل اندر سفیهانه ای ندارم به هیچ چیز ... خودم از همه خنده دار ترم ... اما باید قبول کنیم ما آدم ها جهان را و همه چیز را یکجور خنده داری جدی گرفته ایم ... چند روزیست شخصیت یک نفر بدجور با روانم بازی میکند ... از آن آدم هاییست که فکر میکند "حالا خیلی خبریه!"  ... و انقدر همه چیز برایش خشک و جدیست که یکی به دیوانگی من،  یک سره برای تفریح او را به یاد میآورد و هی بهش میخندد ... آن شخص خیلی جالب است ... احساس محبوبیت دارد و یکجور هایی از بیماری "خود خفن پنداری" بغرنجی رنج میبرد! برای سلامتی بیمارانی از این دست چند دقیقه سکوت میکنیم و شما را به خدا برایشان دعا کنید :|
  • کبوتر خاتون
میدانید ... گاهی وقت ها هم هست میخواهم بنویسم از حسی که در لحظه برایم ایجاد میشود ، یا عکس بگیرم در آن واحد  ، و یا حتی تر ببافمش (یادم باشد یک پست باید بگذارم در  مورد بافتنش ...) ، مینویسم ، عکس هم میندازم ... همان موقع احساس گندیدگی میکنم!احساس میکنم دلم گندیده ... بی ذوق شده ام ... بعد توی دلم شور میفتد ... هی شور میزند هی شور میزند ... شنیدید که هرچه بگندد نمکش میزنند؟! بعد که حسابی دلم شور زد حالت تهوع به من دست میدهد ... و  میشود وای به روزی که بگندد نمک! الان شما فکر میکنید من دارم چرت و پرت به هم میبافم ... آها ... باز رسیدیم به بافتنش ... من نباید دست به بافتن ببرم ... من باید یک پست جدا برای بافتن بگذارم ... اینجا جایش نیست ...حق مطلب ادا نمیشود ... داشتم چه میگفتم؟! آها ... عکس انداختم و حسم را نوشتم ... دلم شور زد و نمک گندید ... حالت تهوع و ... آخ ... همان لحظه است که تمام نوشته ها پاره میشوند و شات هایی که زدم دود میشوند و مموری دوربین فرمت میشود و دور من پر میشود از کاغذ و کاغذ پاره و دوربین خالی شده ... یاد گرفتم احساساتم را ببافم ... باید پست جدا بگذارم برای بافتن ...
  • کبوتر خاتون

  • کبوتر خاتون
ممکن است در نگاه اول تولد امسال من خیلی مهیج به نظر برسد ... اما به عمقش که پی میبری میبینی بیشتر شبیه یک فیلم ترسناک بوده تا تولد و سورپرایز ... همه ی قصه از آنجایی شروع شد که همه ی کسانی که من را میشناختند و نمیشناختند و من باهاشان صنمی داشتم و نداشتم و باهم شوخی داشتیم و نداشتیم ، امسال تصمیم گرفتند من را برای تولدم خیلی سورپرایز کنند ... یعنی یکجوری خواستند قشنگ تولد ورود نوزده و اتمام هیژده تا ابد در ذهنم بدرخشد ... که بحمدالله حاصلشان شد ... تا الان قریب به شونصد تکه کیک و هشتصد فشفشه و هزار بوس و ماچ و بغل و تبریک و تهنیت و یک آب یخ یکهویی روی سر و سوسک سیاه داخل جعبه و چند ضربه و کف گرگی به بهانه ی سورپرایز و تبریک را تجربه کردم  :| ... از شب تولدم که دیشب بود سورپرایز ها یکی یکی شروع شد ... کاری به کیفیت سورپرایز ها ندارم ... فقط اینکه من هنوز نفس میکشم ... و زنده ام ...
آی لاو یو سورپرایز :|
  • کبوتر خاتون

ماه رمضان که میاید یک بوهای خیلی خوبی با خود می آورد ... بوی خدای ماه رمضان از همیشه گرم تر است ... اسمش را خوب گذاشته اند ..."ماه خدا" ... 

دعای سحر بکائی ... شب زنده داری های تا سحر ... روزه ... شب های قدر ... حس خوب تمیز بودن به خاطر خدا ... اصلا این ماه اگر نبود ها تکلیف نان های گرم و سفره های افطار پر جمعیت باباجون چه میشد؟! کله پاچه های دم افطار ... دعای قبل افطار ... ضحی که دارد از گشنگی با چشمانش التماس میکند اول روزه را باز کنیم بعد نماز بخوانیم ... سجاده های پهن شده ... خنده های یواشکی سر سفره ... مهربانی های بی مورد ... 

باید نفس کشید این ماه را 

یک نفس عمیق

باید زندگیش کرد ... رمضان را باید زندگی کرد ... :)

اللهم بحق هذه الشهر ... 

و بحق من اعبد فیک ... 

  • کبوتر خاتون

  • کبوتر خاتون

یک روز نشستم و فکر کردم به تمام دل مشغولی هایم  ... بچه تر که بودم دل نداشتم که مشغولی بگیرد اصلا! از یک جایی به بعد هم دل دار شدیم هم دلبر! (ضم به ب ) ... کلا مشکل از همان دل لعنتی شروع میشود ... از روزی که حسش میکنی شروع به مشغولیت میکند .... میگیرد ... وا میشود ... تنگ میشود ... میشکند ... میترکد ... میپوسد ... میسازد ... میرود ... اسیر میشود ... خلاصه کم دردسر ندارد ... اما آدمی فقط با دلش زنده است ...حال دلش که خوب نباشد میخواهد برود بمیرد ... امروز خیلی دلم میخواست بروم بمیرم ... اینجور موقع ها یا میخوابم ! یا میروم یک جای بلند و فریاد بزنم... الان نه توانستم بخوابم ... نه فریاد بزنم ...قطعا یکسره باید بروم و بمیرم ...

  • کبوتر خاتون

از در خانه که وارد شد با نفس نفس و خستگی راه چادرش را هنوز توی هوا نگه داشته بود که گفت آقای الف گفته به خواهرت بگو خیلی بی معرفتی!!! و بعد یک لبخند زد و ادامه داد این آقای الفم چه توقعایی داره ... من گوشه ی آشپزخانه داشتم با موهایم ور میرفتم و طبق معمول این چند روزه به الافی بی عذاب وجدانم میپرداختم که یادآوری بی معرفتیم از طرف آقای الف شوکه ام کرد! گفتم من که همون روز شونصد بار بهش زنگ زدم ... جواب نداد که خدا حافظی کنم ... همان پنج شنبه ی لعنتی مامان گفته بود که آقای الف از لحظه ی اتمام کنکور کلی زنگ زده و جویای ریز به ریز احوالاتت شده ... 

تلفن را برداشتم و بعد از آهنگ پیشواز صدای سلام کشدار توی تلفن پیچید و بعد خندید ... گفتم آقای الف من که به شما زنگ زدم خداحافظی کنم برنداشتید ... دو روز آخرم از استرس اصلا نیامدم ... حالا من بی معرفتم؟ باز خندید و گفت دختر جان بی وجدان کلی نگرانت بودم ... من از تو دو رقمی میخوام ... روز اعلام نتایج به من زنگ میزنی خبرشو فی الفورت میدی! من هم یک نفش عمیق کشیدم و زیر لب و آرام گفتم تو روحت صلوات! و از آن به بعد من نگران آبرویم جلوی آقای الف پس از اعلام نتایج  هم شده ام ...


  • کبوتر خاتون
یک روز که نشسته بودم و به دیوار زل زده بودم و به زندگی لبخند میزدم یکهو یادم افتاد من کنکور دادم و تمام شده و رفته
حقیقت امر اینکه لبخندم گشاد تر شد و بیشتر به دیوار خیره شدم ...
واقعا جزء آرزوهای دور همین ده روز قبلم الافی بدون عذاب وجدان بود!!!

فعلا خوبه :)
  • کبوتر خاتون

سلام بر جناب کنکور ... عرضی با شما داشتم که به اجمال برایتان بازگو میکنم ... اولا که کم کم در راه رسیدن هستید و ما باید با روی نه چندان گشاده و دلی نه چندان خوش با شما ملاقات کنیم و چه بسا اصلا هم پذیرایتان نیستیم اما چاره چیست ... شما از آن مهمان های بدقول بدموقع پر خور هستید که اندوخته ی یک ساله ی یک لشکر چند صد هزار نفری را به تاراج میبرند ... از آن دسته موجودات چندش آور روزگار که حال و حوصله ی همه را سر میبرند و در لحظات حضورشان نفس کشیدن را هم برای میزبانان با عذاب وجدان همراه میکنند ... باید پوزش مرا به خاطر این همه صراحت و رک بودن پذیرا باشید چرا که ... خاک بر سرتان! خاک بر سر خود مشمئز کنندتان که دیگر در این روز های پایانی دارید ما را به فنا و اینها میدهید ... الغرض اینکه در اوایل ورودتان سعی کردم با شما به روش کنکور سالاری رفتار کنم و طرح رفاقت و دوستی را از همان اول جفت و جور کنم که الحق و والانصاف که موجود بی لیاقتی بودید که نه تنها دست رفاقتم را پس زدید بلکه با صد سیلی و ناسزا آن را به بنده بازگردانیدید ... حالا کاری به جزئیات ماجرا ندارم که چرا و چگونه ... شما خودتان از همه بیشتر به احوالات و مذاکرات ما و خودتان آگاهید ... اما حالا که کم کم میخواهید به طور تمام و کمال قد علم کنید و در روز پنج شنبه به خدمتمان برسید این نامه ی سرگشاده را برایتان نوشتم بلکه دلتان اندکی به رحم بیاید و این بنده ی حقیر را به داوطلبی بپذیرید و خلاصه اینکه هوای ما را داشته باشید ... الیوم که این نامه را مینویسم به تنگ آمده ام از همه چیز و ساعتی چاهار بار دارم بر خاندان و اقوام و مسببان و وابستگانتان عرض ارادت خود را ابلاغ میکنم ... شما که جای خود دارید ... درست است که الان باید نرم خو تر از این ها باشم برایتان اما چه کنم که ذکر "کنکور خاک تو سرت" و الخ از زبان و دلم جاریست

قربان شاخ رعنا و زلف شهلایتان ...

امضا : کبوتر

  • کبوتر خاتون


لبخند معجزه ی انسانیت است :)

و ما هنوز و تا همیشه در پی معجزه ایم

دریغ از اینکه در همین حوالی ... هر روز معجزه ای هرچند بی صدا رخ میدهد

...

سلام :)

  • کبوتر خاتون