سلام شهریور جان!
روز های آخر تو شده پر از اتفاق ... پر از حس های مختلف که هجوم فشارش من را از پا دراورده! شدی شبیه یک پسر بچه ی بازیگوش که مدام ورجه وورجه میکند و یک لحظه آرام ندارد ... گاهی دوست دارم قربان صدقه ات بروم گاهی تا حد مرگ عصبانیم میکنی ... از همان اول که وارد شدی یک انتظار عجیب را به همراه داشتی .... شکایتی ندارم ... هر روز منتظر دیدنت بودم تا شاید بیایی و حوصله کنی و من را از این همه انتظار نجات بدهی ... تمام شد ... همان وسط مسط های راه که دستم را به دستت سپرده بودم و قربان صدقه ی آسمان قلمبه هایت (به رعد و برق میگویم ! ) میرفتم انگار که دلت به حالم سوخت ... نه! شاید هم محبتت گل کرد و حوصله کردی و تمام ... اما انتظار این دیگری را نداشتم ... اولی همان شد که باید ... همان که میخواستم ... سه سال منتظر همچون روزی بودم ... اما تو سرتق تر و سر به هوا تر بودی ... نخواستی که من اکتفا کنم به همان دلخوشی ساده ی سه ساله ... عجیب تر اینکه هنوز هم با این همه اتفاق نمیتوانم دوستت نداشته باشم ... این روزهای آخرت عجیب شده ...
شهریور جان!
این آخر ها داری بزرگ میشوی ... حس های جدیدی را به من هدیه میدهی ! باید از تو ممنون باشم .... اما الان کم حرف تر از همیشه نشسته ام و نگاهت میکنم ... بگذار "او" خودش را ثابت کند ... تا "من" کم کم غرق ماجرا شوم ... آن وقت می آیم بغلت میگیرم ... محکم میبوسمت و تا سال بعد به تو وفادار می مانم ..
از طرف یک کبوتر در آسمان نیمه ابری آبی تو
به تو ... شهریور یک هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی ...
"ﺑﺎﺑﺎ ﻟﻨﮓ ﺩﺭﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﻡ..."
ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻟﺨﻮﺷﯽ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻪ اینست، ﮐﻪ ﻧﺪﺍﻧﯽ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ!
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﻭ ﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﺍﻡ،
ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﻟﻢ ﻓﺮﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ…
ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﻏﺮﻭﺭ !!!
ﺑﺎﺑﺎ ﻟﻨﮓ ﺩﺭﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﻟﻄﻔﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻥ ﺑﺰﻥ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ …
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ...
بعد از تو ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﻟﻔﺒﺎﯼ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺧﻄﻮﻁ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺍﻧﺪ …
ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﻡ …
ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ …
بابا لنگ دراز ...
من همین که هستی دوستت دارم ...
حتی سایه ات را
که هرگز به آن نمیرسم...!!!
( با دنیایی از عشق و محبت؛ جودی تو ... )
نشستم توی بالکن و دارم به ابرا که هرلحظه پایین تر میان نگاه میکنم ... از این بالا باید به آسمون نزدیک باشم اما بازم خیلی دورم ... صاد و میم توی حیاط دارن با "بیابون" بازی میکنن ... نمیدونم دقیقا چرا اسم اون سگ بیچاره ی نگهبان رو گذاشتن بیابون! ولی دوتایی دارن باهاش کیف میکنن! از بالای نرده ها بهشون نگاه میکنم ... با دو متر فاصله ازش وایسادن و دارن براش علف پرت میکنن که بخوره! بهشون میگم اون علف نمیخوره که! میگن دوست داره خیلی با اشتها میخوره ... دقت که میکنم میبینم همه ی علفا و شاخ و برگای تو دستشون میفته جلوی پاهای کوچولوی خودشون! بیابونم فقط یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهشون میندازه و دوباره سرشو میذاره رو دستاش و استراحت میکنه ... ازش خوشم نمیاد ... کلا با حیوونا نمیتونم رابطه ی خوبی برقرار کنم ... انقدر ازشون فراری هستم که وقت دوست داشتنشون رو ندارم ... ابرا که دیگه تقریبا همه ی مارو پوشوندن و کل جنگل هم توی مه فرو رفته شروع به باریدن میکنن ... اولش انقدر ذوق میکنم که از میم و صاد و بیابون غافل میشم ... ولی بعد میدوم تو حیاط و میارمشون بالا ... هرچی اصرار میکنن که بازم بمونیم میگم سرما میخورین ... صاد میگه ولی تو همیشه خودت زیر بارون کلی میمونی! بهشون میگم اینجا هوا سرده تهران گرم تره ... حالا بیاین بربم ... ولی نمیگم که به خاطر بیابون آوردمتون بالا!چون اون یه سگه و با بارون خیس میشه و شماها نزدیکش نباید بشین چون ممکنه نجس بشین .... نگفتم که زمین حیاطم از نظر من الان نجسه! از پله ها که میایم بالا "عین" توی چارچوب در وایساده ... یه سلام سرسری میکنم و از کنارش رد میشم میام تو ... حوصله ندارم حرف دیگه ای بزنه ... سریع دست میم و صاد رو میگیرم و میبرم طبقه ی بالا ... همه خوابیدن ..." عین" مثل جن میمونه!همه جا هست!نمیدونم چرا اون بیدار بود! میرم توی اتاق که روسریمو عوض کنم میبینم اون دوتا خیلی ناراحت وایسادن دم در اتاق ... دلم میگیره که ناراحتشون کردم ... یه فکری به ذهنم میزنه ... ساک وسایل خاله بازیشونو میارم دستشونو میگیرم میریم زیر پله میشینیم ... تمام وسایلارو میچینم ... باهم شروع میکنیم به خاله بازی! اولش فقط به خاطر این بازی میکنم که از دلشون دربیارم ... یه ذره که میگذره انقدر توی بازی باهاشون غرق میشم که فکر میکنم من واقعا اقدس خانوم زن همسایشونم و همش دارم براشون غذا درست میکنم و اونا بچه داری میکنن ... انقدر حواسم پرت میشه که نمیفهمم همه بیدار شدن و دارن مارو نگاه میکنن و با یه لبخند عمیق همراهیم میکنن :)
در کل این فضای بی سر و ته مجازی ، از اینستاگرام گرفته تا لاین و حتی همین وبلاگ ، به حس "به من چه " ، "به تو چه" ی عجیب و غلیظی رسیدم! انقدر که توی اینستاگرام هشتاد در صد عکس ها را لایک نمیکنم ... مثلا به من چه که فلانی با تو دیروز آشتی کرد! یا امروز با آن دیگری رفتی فلان جا که فلان چیز را هم خوردید و از قضا خیلی هم خوب بود و خوش گذشت ... از عکس هایی که اولشان جمله ی "یه روز خوب ... یهویی " را دارند متنفرم! یا آنهایی که با "وقتی ... " شروع میشوند! هیچ وقت انگیزه ی این هایی که عکس خودشان را در صد و هشتاد زاویه ی مختلف میگذارند بعد هم یک کپشن بلند بالای فلسفی میچپانند تنگ عکس ، نفهمیدم! چرا راه دور برویم ... همین وبلاگ خودمان! بعضی ها هی می آیند از همه چیز زندگیشان مینویسند ... قدرت خدا فضای وبلاگ و وبلاگنویسی هم که در هاله ای ازغم فرو رفته! این قبول که بعضی ها شاید خیلی تنها و حیوونکی باشند و احتیاج به یک گوش شنوا داشته باشند تا حرف هایشان را بی ترس بگویند ... اما اینکه از خصوصی ترین جزئیات زندگیشان در یک فضای بی سر و ته و سراسر نا آشنا که در صورت وجود آشنا فاجعه تر هم هست! بنویسند ، کمی نامعقول و غیر منطقیست ... این ها میشود مصداق حس "به تو چه " ای که در وجودم فراگیر شده و مانعم میشود برای گذاشتن اینجور پست ها ! برای هر پستم یک "حالا که چی؟" بزرگ می آید توی ذهنم ... برای همین سه تا پست طی نیم ساعت مینویسم و پاک می کنم ... واقعا حس بدی دارم ... اینکه خیلی وقت باشد که ننوشته ام آزارم میدهد ... "خیلی وقت" من ممکنه دو روز باشد ممکنه دو هفته ... اما خب از کپشن های طولانی شده ی اینستاگرامم میشود فهمید که چقدر دلم "نوشتن" میخواهد اما دست خودم نیست ... از فضای مجازی زده شدم ...
+ این حرف ها هیچ دلیل این نیستند که بنده "خود خفن پنداری" دارم !
من هم کم پست چرت و پرت نمیذارم ... قبول ^_^
اینکه حق انتخاب همیشه هم با تو باشد هیچ خوشایند نیست ... اینکه شبانه روزی درگیر شوی و نه خواب شب داشته باشی و نه روز دوست داشتنی نیست .... مشغولم ... درگیرم ... انقدری که خط اتوبوس را اشتباه سوار میشم .... تمام راه را پیاده میروم ... انقدری که مغزم از حرف زدن درد میگیرد ... دستم از نوشتن به حالت پوکیدن حتی!میرسد ... توی یک خلاء بزرگ غوطه ور شدم ... به قول یکی که یادم نیست کی میگفت گاهی فقط آرزوی یک لحظه روزمرگی بی دغدغه ی قبلت را داری ... نه خوبم نه بد ... بین بد و بدتر گیر کردم ... بی وزنی مطلق! جهان سکوت میخواهد ... چرا ساکت نمیشوید؟! فکر هایم کر کننده شدند ...
+ ...
همیشه فکر میکردم شاعرا و نویسنده ها و ایضا عکاس ها ! دست خط خیلی خوبی دارن
تا اینکه شعر جدید "احسان حائری " رو با دست خط خودشون دیدم ...
همیشه مثال نقضی هست انگار :))
+ آهنگ جدید چارتار رو از دست ندید ... "آسمان هم زمین میخورد"
توی اتوبوس نشسته ام(دو روز است که فهمیدم اتوبوس یکی از قشنگ ترین و دوست داشتنی ترین چیز های این دنیاست!)سرم پایین است و با کیف پولم بازی میکنم ... باز و بسته اش میکنم ... به عکس های دوست داشتنی زندگیم نگاه میکنم ... حواسم به خانم کناری هست ... دارد با چشم هایش همه ی عکس هارا اسکن میکند و من به این کارش لبخند کجکی میزنم ... سرش را بلند میکند یک نگاه دقیق به خودم و دوباره عکس ها ... انگار که تحملش تمام شده باشد یکهو میگوید: خواهرتونه؟! با لبخند صاف و صوف تری بله را میگویم و کیف پولم را توی کیفم می اندازم ... با چشم های خیلی متعجب میگه دوقلو هستین ؟ این دفعه با خنده میگویم سه سال کوچیک تره :) از منم خیلی خوشگل تره :) انگار که از این همه شباهتی که به چشمش آمده دارد پس می افتد میگوید واقعا مثل دوقلوهایید و لبخندی نثارم میکند و صاف مینشیند!از کارهایش خنده ام گرفته و بیشتر به این فکر میکنم که من و "ضاد" انقدری توی خودمان تفاوت میبینیم که گاهی به خواهر بودنمان شک میکنیم و میخندیم ... بلند میشوم که خانوم مسن بنشینند و به میله ی بین آقایان و خانم ها تکیه میکنم ... دو تا دختر کناریم مشغول بحث درمورد پسری به اسم فرشاد هستند که سارا دارد بهش کلک میزند و فرشاد خیلی بچه است و وابسته شده و روحش لطمه میبیند ... وقتی میگویند سارا چند وقت دیگر میرود سر خانه و زندگیش و فرشاد میماند روح زخم خورده اش آب یخ روی سرم خالی میکنند ... حرف هایشان را کاملا بالاجبار میشنوم و اصلا از این بابت خوشحال نیستم چون هرچقدر هم خودم را به نشنیدن بزنم صدایشان گوش فلک را پر میکند ... چشم به میله ی توی دستم میدوزم و به شدت فشارش میدهم ... که یکهو یک صدای خیلی آشنا توی گوشم میپیچد ... خودم این آهنگ را بلوتوث کردم و روی زنگ گوشی جدید گذاشتم ... هی میگفت بچه این قرتی بازیا چیه یه دیرین دورونی باشه که من بفهمم داره زنگ میزنه کافیه و من با یک دندگی و خنده اصرار داشتم این آهنگ لایت دوست داشتنی را تنظیم کنم ... باز صدا را میشنوم سرم را بلند میکنم میبینم بله ! باباجون هستند!خودشان و موبایلشان در دست! گوشی را که قطع کردند سریع شماره را میگیرم و "سلام علیکم حاجاقا"ی کش دار ولی آرامی میگویم ... "کجایین باباجون؟" "تهران" "کجای تهران؟" "ای سرتق!باز میخوای کجا بری؟ اصلا تو کجایی؟" "پشت سرتون" "من پشت سرم چشم دارم چیزی نمیبینم" "باباجون من تو اتوبوسم" "یکهو با یک حالت هیجانی گردنشان صد و هشتاد درجه میچرخد و من از خنده هی دستم را گاز میگیرم ... "تو اینجا چیکا میکنی دختر؟" "مراقب شمام!خواستم حواستونو جمع کنین ،خانوم کوچیکه ای تو کار نباشه که با من و مامانجون طرفین" با چشم هایشان خط و نشان هایی میکشند و میخندند "چرا با ماشین نیستین؟" "میخواستم تورو کنترل کنم " حالا من با چشم هایم خط و نشان میکشم ... "سادات جان من باید این ایستگاه پیاده بشم برو خونه ی ما تا من بیام ... با کلی تعارف و نه و این ها پیاده میشوند ... به ایستگاه همیشگی میرسیم ... پیاده میشوم ... میروم حساب کنم که آقای راننده با یک دقتی میگوید خانوم عینک آفتابی به چشم کیف سنتی به دست جوون که قصد کنترل کردن داشتن براشون حساب شد!!!! :|
+ پسر مومن دانشکده عاشق شده است
عاشق لیلی بی دین کلاس بغلی ...
- آب است ولی شراب را میخواهد
بر موی تو پیچ و تاب را میخواهد
ای وای به حال آن بسیجی که دلش
یک دختر بدحجاب را میخواهد
+ "ی" بده ! نه الف!
- نقل به مضمون بود و لاغیر! نقل به مضمون از حجاب بده!
+ ...
چند روزی بود مجله داستان مرداد را هم خریده بودم و تمام شده بود! کتاب های کتابخانه و دکور کنار میز هم تکراری شده بودند ! اما هنوز "بادبادک باز" خالد حسینی چشمک میزد ... دیروز که داشتیم در موردش بحث میکردیم گفته بودم من خیلی وقت پیش خواندم و درست فلان قسمت و فلان چیزش یادم نیست ... گفت دوباره بخوانید و فلان جا و بهمان موقع و الخ ... یک حسی قلقلکم میداد که بروم سراغش ... یادم بود که وقتی کتابش را تمام کردم بلافاصله فیلمش را دیدم ... یک حس تلخ گزنده توی وجودم پخش شد! فیلم و کتاب فوق العاده قوی و قشنگ و جذاب ... اما من دیگر حداقل روحیه ی دیدن فیلمش را نداشتم ... ولی دلم کتاب میخواست و هیچ جوره حریفش نمیشدم!! وارد شهر کتاب شدم ... اول سری به طبقه ی پایین زدم و بعد رفتم بالا که کتاب ها بودند ... بیشعوری را خواستم بخرم دیدم حوصله ی یک کتاب رمان مانند دارم نه چیزی شبیه بی شعوری!(ولی حتما بخوانیدش!یک پست جدا برایش خواهم نوشت!) رفتم سراغ قفسه ی رمان های به قول ما خالطور عاشقانه ی ایرانی!... تقریبا نصف بیشترشان را خوانده بودم و دوسالی میشد سمت رمان های زرد نرفته بودم ... به نظرم بیخود ترین و سطحی ترین اتفاق نویسندگی همین رمان های زردند! که هرچند قلم قوی و توصیفات جذاب داشته باشند بازهم موضوعات و حواشی تکراری و به شدت نامعقول دارند ... اما حیف که جذابیت خاصی برای سن خاصی دارند و من هم منکر جذابیتشان نیستم! به خانه که برگشتم رفتم سراغ همان "بادبادک باز" ... دوباره از نو شروع به خواندن کردم ... خالد حسینی نویسنده ی افغانی -آمریکایی که با بادبادک باز معروف شد ... قلم به شدت روان و دلچسب ... بسیار واقع گرا ... بحث دیروز هم سر این بود که حسینی پشت پرده ی طرفداری از فرهنگ اسلامی و فارسی دارد یکجورهایی از پشت خنجر میزند و صد البته نظر شخصی من بود! اما جذابیت کتاب من را دوباره به اواسطش کشانده ...
داستان در مورد دو پسر نوجوان در افغانستان با بازیگوشی های مخصوص خودشان است ، یکی فرزند ارباب و دیگری خدمتکار ... که در مسابقه ی بادبادک بازی شرکت میکنند و دست بر قضا ...
"هزاران خورشید تابان" اسم دومین کتاب این نویسنده است ... گیرایی و قوی بودن هردو غیر قابل انکار است! در عین جذابیت به شدت تلخ و ناگوار ...
پیشنهاد میکنم حتما بخوانید ... با چشمان باز و ذهن آگاه البته :)
میگفت سعی کن یه ادم پر رنگ باشی برای ذهن یه نفر!
نه اینکه یه شخص مبهم توی ذهن چندین نفر ...
انقدری فکرمو مشغول کرده که نتونم بخوابم ...
+ عنوان کاملا نامرتبط
از : مهدی فرجی
این روزها ... این روزهای لعنتی خوب نفرین شده ... باید بنویسم زیاد هم بنویسم ... دست و دلم به دفتر چرمی نمیرود ... یک ساعت یک بار تصمیم محکم تری برای نوشتن میگیرم اما باز ... باید بنویسم از استاد ... که با دیدنش داشتم پرواز میکردم ... هی نگاهم میکرد میگفت خوبی؟ باید نگاهش را ببنید ... شبیه هیچکس نیست ... تا ته عمق وجودت را میخواند ... زیر نگاهش انقدر معذب بودم که فقط دوست داشتم بحث را عوض کنم ... هی پشت سر هم میگفتم دلم براتون شده بود یه ذره ... یک لبخند پررنگ تر میزد و با چشم هایش میخندید ... باز یکجوری سر و ته قضیه را هم می آوردم .. از اینکه انقدر اصرار داشت فلسفه نخوانم ... اینکه تا لحظه ی آخر با حالت تمنا میگفت حالا حالا ها نباید عروس بشی! ... از نگرانی نگاهش ... از آب انار و سیب زمینی سرخ کرده ای که به مناسبت بیکاریمان با تینا خوردیم! ... از تاب بازی هیجان انگیزم! ... اینکه چقدر دلم برای پارک نیاوران تنگ بود و این یک سال فقط حسرت قدم زدن های مسخره اش را داشتم ... از خلوتی ... از گربه های لعنتی لوس ... این روزها فکر و ذهنم شده انتخاب رشته اما به تنها چیزی که دوست ندارم فکر کنم همین مقوله ی چرت است ... دست و دلم به نوشتن نمی رود که نمی رود که نمی رود ...
از غر زدن بیزارم ... همینطور از خرید کردن ! البته که این دو مقوله کاملا جدا هستند اما میشود گفت ربط هم دارند ... به کلمه ی "برو بابا" واقعا حس خوبی ندارم همچنین به جمله ی "از تو توقع نداشتم" ... خب باز میتوان امیدوار بود که به هم مرتبطند و هر دو از جنس حرف و کلمه و جمله اند ... اما چیز های نفرت انگیز زندگی من انقدر در موضوعات متنوع و نامرتبط پخش شدند که خودم شخصا بینشان سر در گم میمانم ... اما علایقم ... سلایقم ... و احساساتم ... چیزی فرای تصور پخش و پلا و پراکنده اند! یعنی چیزی فاجعه تر از بد آمدنی ها! نباید به خودم خرده بگیرم ... شخصیت پراکنده هم برای خودش سبکیست ! شاید شبیه این نقاشی های پست مدرن باشم که هیچ چیز قابل فهم و درکی ندارند و فقط مخلوطی از رنگ های تیره و روشنند و همه الکی ژست می آیند که به به و چه چه! یعنی ما فهمیدیم که این چیست اما در باطن هیچ و پوچ! هیچ درکی و پوچ فهمی از نقاشی! شاید هم مثل یک رود خانه باشم ... از یک جا میپرم جای دیگر و دیگر قطره ی آب قبلی نیستم [ طبق نظریه تئتتوس ما دوبار پایمان را داخل رودخانه نمیگذاریم چرا که آبی که اولین بار زیر پایمان بوده رفته و شاید به دریا رسیده!] ... در عین تمام پراکندگی ها و اوج تنوع ها و هرج و مرجی علایق و نفرت ها ... یک نظم و دیسیپلین خاص ذهنی مایه ی عذاب میشود ... یک چارچوب و قانون کلی شخصیتی مخل آسایش میشود ... و من همیشه دست به گریبان تمام ضد و نقیض های درون و بیرونم هستم ... شاید برای همین انقدر "نوشتن" برایم هیجان انگیز در عین حال آرامبخش است ... میشود "جمع رای بین دو حکیم"* !! ذهن منضبط و دل شلخته ... قانون شخصیت و هرج و مرج فکری ... من درونم یک شهر دارم :)
*اسم مهم ترین کتاب فلسفی فارابی ...
میدونم چند شدم ... فردا قطعی میشه
به خدا مطمئنم بیشتر از هروقت دیگه ای :)
بیتی که نام و یاد تو در آن نوشته شد
یک بیت ساده نیست که بیت المقدس است
* ... شعر را کنار میگذاشتم
عنوان از اقای رضا صاد
تا گفتم " الو بفرمایین؟"
گفت "شما؟!"
لبخندم تبدیل به خنده شد و گفتم "عه ببخشید مثکه اشتباه برداشتم"
خودش هم زد زیر خنده و گفت" دختر جان نمیگی مام دل داریم ... بی معرفت ... نمیگی تنگ میشه ... "
گفتم " سلام علیکم " :)
با رنجشی که توی صدایش مشخص بود گفت " واجبو ول کردی چسبیدی به مستحبات؟! میگم ما دل نداریم این نوه رو ببینیم ؟"بعد خندید و ادامه داد" علیکم السلام به روی ماهت به چشمون سیاهت :)) "
ته دلم برایش ضعف رفت ... وقتی صدایش را میشنیدم انگار صدای شر شر آب و فواره ی حوض با هم توی گوشم میپیچید بوی حیاط آب پاچی شده ی عصر تابستانی توی ذهنم مرور میشد ... صدایش یک جا کل غم های دنیا را برایم خنثی میکرد ... با اعتراض گفتم "باباجون بدجنس شدینا ! من شبانه روز در خدمتگزاری حاضرم فقط لب تر کنین تا جان قربان کنم حاجاقا"
خندید ... از آن خنده های صدادار مخصوص ... از آن ها که با شنیدنش دل آدم مثل ماهی میشود و هی بالا پایین میرود ... خنده های باباجونی ... " ای ورپریده کم زبون بریز .... ما هیچی ... خودتون نمیگین یه پدربزرگ و مادربزرگی داشتیم ... یه حال و احوالی بپرسیم ببینیم هنوز زندن نفس میکشن ... " نگذاشتم ادامه بدهد ... سریع پریدم وسط حرف هایش که" باباااااااجون نداشتیما ... این حرفا چیه ... ما که بی شما هرگز ... بخدا سرم شلوغه ... از یه طرف استرس ... از یه طرف ماه رمضون ... از یه طرفم تلفنای وقت و بی وقت و جنگ اعصاب من ... خودتون که بهتر میدونین ... کم کم دارم خل میشم میمونم رو دستتونا ... اینجوری نگین دیوونه تر میشم" چند لحظه ای خندید و گفت "بچه ؛خودتم میدونی همش داری بهونه میاری ... من که میدونم نشستی توی خونه یا خودتو میخوری یا مخ مامان بنده خداتو ... کار که همیشه هست...استرسم که بسپر به خدا بهترینا برای توعه ... تلفنارم که علیک نگفته رد میکنی ... بهانه ی بیخودی نیار که دلم حسابی از دستت پره ... "
از دست خودم عصبانی شدم ... واقعا بهانه ی های الکی داشتم ... چقدر غرق مزخرفات و روزمرگی های بیخودی شدم ... اصلا انگار خودم که هیچ همه را فراموش کردم ... انگار که فراموش کرده باشم دنیا بازیچه است ... انگار که دلم بخواهد فریاد بزنم ! یکجور عجیبی جدی دارم طی میکنم ... سخت شده ... سخت ... میدانید ... باید بروم دعا کنم به حال خودم ... اما ... باباجون همیشه التماس دعا که میگویم با لبخند شیرینش میگوید التماس دعای فرج ... من خیلی پرتم ... نمیفهمم این همه حال بدم از سیاهی خودم که هیچ ... سیاهی دنیاست ...
امشب التماس دعا ... فقط التماس دعای فرج ...
کاش میشد
نیمه های شب
قرآن را از روی سرم برمیداشتم
دستت را روی سرم میگذاشتی
آرام نجوا میکردم :
بالحجه ... بالحجه .... بالحجه ...
+ پیوست : از من نیست که ...
همیشه میگفت آدما به اندازه ی رازاشون زنده ان ... به همون اندازه زندگی میکنن
میگم فکر کنم من حالا حالاها زندگی کنم ... نه؟!