کنارش نشستم و مشغول قصه گفتنم ... شروع میکنم لالایی را آرام برایش خواندن ... حرصم را در میاورد ... هنوز چشم هایش باز است! آرامش ندارم و زود میخواهم سر و ته قضیه را هم بیاورم و بروم پی کارم ... با اینکه 5 سالش است اما خوب میفهمد ... با بغض توی چشم هایم خیره میشود و انگار میشود بیخیال نگاهش شد ... دوباره مهربانانه تر برایش میخوانم ... لالا لالا گل شب بو ... سرش را بالا میگیرد و با اعتراض میگوید تسبیح چوبیت کو؟ میخوام مثل هرشب خوب برام بخونی حالم خوب شه خوابم بره ... باورم نمیشد بچه ی پنج ساله هم بفهمد! اینکه یک چیزی کم شده ... حتی لالایی همیشگی نیست ... خودم گفتم به همه که ما نسبت به حال دلمان مسئولیم! باید دلمان را سرپا و سر حال نگه داریم ... از دیشب چه مرگم شد ... از همان لحظه که تصمیم گرفتم قهر کنم یک چیزی کم شد ... همان موقع که گفتم چند روزی باید بدم بیاید ... محل ندهم ... کم شد ... زندگی سخت شد ... نباید اینطور بماند ... فردا یک شاخه گل میخرم و به دیدن خودم میروم ... سر قرار همیشگی ... نه توی کافه نه حتی باغ فردوس ... زیر آسمان خدا کنار قبر همان شهید همیشگی ... آخ که چقدر ما نسبت به حال دلمان مسئولیم ... هیچ حواسمان هست؟! ...