نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

الهی !
قد انقطع رجائی
عن الخلق
و " انت " رجائی

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ...

...
..

قرار نیست هرچیزی که مینویسم عین حقیقت باشد !
اینجا من نیست :) مطمئن باشید
مینویسم پس هستم

۳۵ مطلب با موضوع «از همین حوالی» ثبت شده است

چهار سال و نیم اینجا

پنج سال قبل ترش بلاگفا

به عبارتی نزدیک به دَه سال!

وبلاگنویسی خط رویاهامو  عوض کرد ...

  • کبوتر خاتون

فهمیدم که ذهن من، تمایل به غمگین شدن داره، نه تنها ذهن من بلکه نود درصد ذهن تمام آدم ها این میل شدید رو داره، در لحظات خوشى و آرامشمون، لحظاتى که میتونیم با در دست داشتن افکارمون به سمت درست پیش بریم، این ذهن با به یاد آوردن تصویرى از گذشته یا ترسى از آینده آرامش مارو به هم میزنه و همین میشه که ما لحظات ناب آرامش داشتن و سوگیرى به سمت شادى حقیقى رو در تمام طول زندگیمون به کم ترین مقدار ممکن داریم، پس متوجه شدم که این تلاش براى آرامش، براى حس کردن نرم خیال خوب، براى شادى عمیق و سو گرفتن به سمت نور ، نوعى مراقبه و تهذیب و تزکیه ى نفس محسوب میشه ، چرا که ما براى این کار احتیاج به پا گذاشتن روى میل شدید ذهنیمون داریم ، پا گذاشتن روى میل ناله و غم و افکار و اوهام گذشته و آینده ... توکل مهم ترین ابزار ما در این راهه ... چرا که ما ضعیفیم و زود از پا در میایم و احتیاج به کمک مداوم یک منبع الهام بخش حقیقى داریم ...

 

توى این راه نباید سکوت و ذکر رو فراموش کرد ...

 

#ذهن_نورانی

#تل‌افکار

  • کبوتر خاتون

همیشه دلم میخواست وقتی خانومِ خونه شدم ، خونمون شبیه خونه ی مادربزرگا باشه! پر از دَبّه های ترشی و خُمره های سرکه و ظرفای بزرگ مربا و نیزه های شربت و گلاب و عرق نعنا! تاقارای ماست و دوغ و مجمعه های پهن شده ی نعنا خشک و سبزی خشک و آلبالو خشکه ... یه عالمه کوزه های سفالی که آب خنک توش واسه تابستونا مثل آب رو آتیش باشه ... سمنو پزون داشته باشم ... نذری شله زرد داشته باشم ... بوی روغن کرمونشاهی سر هر ناهار و شام پیچیده باشه توی آشپزخونم و یه سماور همیشه روشن گوشه ی ایوونمون باشه ... خلاصه که کلی کارا دلم میخواسته و میخواد که انجام بدم ولی یه عالمه سرگرمیای کوچیک و بزرگ و شاید مسخره و بی محتوا دور و برمو گرفته ... کارایی که آخرش حالمو خوب نمیکنه فقط وقتمو میگذرونه و سرمو گرم میکنه ... کارایی که شاید خیلیاش اصلا با طبیعت ذاتی من جور در نیاد ولی به خاطر زمونه ای که دارم توش زندگی میکنم گاهی مجبورم انجامشون بدم که از دنیا عقب نمونم! غصم میگیره وقتی میبینم گیر همچین عصر روباتی خشک و مسخره ای افتادم که همه با هم سر جنگ و دعوا دارن ... هرکسی میخواد یه کاری انجام بده که از منجلاب سردرگمی این دنیای تباه شده فرار کنه ولی  خودش و حالش و زندگیشو داغون میکنه ... میخوام بگم ما حالمون خوب نیست آ خدا! بد جبری رو گذاشتی توی زندگیمون ... جبر زمونه کم امتحانی نیست! اینکه من برای یاد گرفتن گلدوزی و خیاطی دلم پر بزنه و برام مثل رویایی باشه که تحققش کلی زحمت میخواد انصاف نیست ! انصاف نیست وقتی یکی دو نسل قبل خودمو میبینم که این چیزا براشون بدیهیات بوده و اصل زندگی! دلم میخواد شبیه اونا شم ... همونقدر مهربون ، نرم و سبک و لطیف .... شبیه پنج شنبه ها ... شبیه بوی آبپاشی باغچه ها ....


:)


#خونه_نورانى 🍃

  • کبوتر خاتون
کاش قلمم دوباره برای شمعدانی ها مینوشت ...
  • کبوتر خاتون

سه شنبه ها همه چیز عجیب و مسخره اند!مسخره است چون نه اول است و نه آخر ... حتى سینماها هم نمک روی زخم سه شنبه میریزند و بلیت هایشان را نیم بها میکنند ! سه شنبه ى دوازده سالگیم بود که حال مامان را به حدى به هم ریختم که از یادآوریش آشوب میشوم ... سه شنبه ها بود که دو زنگ زبان داشتیم ... سه شنبه بود که اولین بار قهر کردم! ... سه شنبه بود که قسمت مزخرفی از زندگیم را خیساندم و پاک کردم ... از همین سه شنبه ها بود که انقدر بى مصرف و لعنتى بودم ... حتى نویسنده ها که براى کتابشان اسم کم مى آورند پاى سه شنبه را وسط میکشند ! 


  • کبوتر خاتون

یه وقتایی که دلیل اتفاقایی که برام افتاده رو پیدا میکنم ، یا انگار اون حکمت اصلیشونو بعد مدت ها میفهمم ، دلم میخواد خدا رو بغل کنم و فشار بدم و بچلونم و ماچ بارونش کنم و اون فقط با نگاهش بهم لبخند بزنه و توی بغلش بیشتر فشارم بده ... :)


#عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم ... 

  • کبوتر خاتون

در اهمیت زنده ماندن و "زندگى کردن" بهترین حرف ها و نوشته ها گفته و نوشته شده ... اما در اصل مسئله اینست که ما هر کدام از درون انقدر به مفهوم زندگى رسیده باشیم که دلایلى داشته باشیم که حداقل خودمان را براى ادامه امیدوار کنیم ... که انسان بدون امید و انگیزه و احساس تحمل و توان ادامه دادن را به قطع از دست خواهد داد ...

اینجا اتفاق جالبى را دیدم ... اینکه بیاییم باهم فکر کنیم و به ١٣ دلیل براى تمام نکردن این زندگى برسیم ... براى فکر کردن به این موضوع احتیاج به نوشتن داشتم و کجا بهتر از همین جا :)

١٤ دلیل من :

١- خدا ... هنوز بندگى نکرده ام ... هنوز انقدرى راه براى رسیدن به آنچه که باید، دارم ...

٢- پدر و مادرم ... امیدشان را نا امید نمیکنم ... براى بیشتر شاد کردنشان مهلت میخواهم نه براى دق دادنشان!

٣- همسرم ... قرار گذاشته ایم همیشه هم راه و هم دل و هم سر باشیم! رفیق نیمه راه نمیشوم ...

٤- بچه هایم ... شاید قشنگ ترین دلیلم ... اینکه بتوانم ببینمشان ... با از بین بردن خودم نسلى که قرار بوده من مادرشان باشم را به قتل میرسانم ... از نوازش گونه هایشان در آینده نمیتوانم صرف نظر کنم ... از مادرى کردن برایشان ... از تربیت و شکوفا کردنشان ... ثمره ى زندگیم را باید ببینم تا از این دنیا با خیال آسوده بتوانم دست بکشم ...

٥- زندگى در عصر زیباتر ... زمانه و دوره اى که زندگى میکنیم به قدرى سیاه و نجس هست که دلم رضا ندهد همین قدر از دنیا سهم ببرم ... دلم بخواهد در عصرى که مدینه ى فاضله ى مجسم ترسیم شده باشم ... که صاحب عصر و زمانم را ببینم ...

٦- مهربانتر بودن ... به قدر کافى مهربانى نکرده ام ... نبخشیده ام ...

٧- دنیا دیده تر شدن ... انقدر سفر هست که باید بروم ...

٨- تاثیر گذارى در زمینه ى رشته ى تحصیلیم در ایران (این آرزوى قلبى من است)

٩- انقدر از فلسفه بفهمم و بدانم که حکم یک سیراب را بگیرم ... گرچه بیشتر دانستن تشنگى بیشترى مى اورد 

١٠- به درجه اى برسم که دیگر "من" مطرح نباشم ... 

١١- همیشه در آرزوى دیدن سن ٢٨ سالگى و ٣٤ سالگى و ٤٥ سالگى ام بوده ام!! بنظرم اوج قلل جذابیتند ::)

١٢- هنوز کسانى هستند که نتوانسته ام از حس بدى که به دل و روحم وارد کرده اند رها شوم ... رها نیستم

١٣- نویسنده نشده ام!

١٤- وجود آدم هایى که دوست دارم پیشرفتشان را ببینم ... ازدواجشان را ... شادى هایشان را ...نگاه هایشان امیدوارم میکند ...



#رموزشادزیستن

#راههای‌ادامه‌دادن

#شماچطور؟!

  • کبوتر خاتون

دیشب خواب میدیدم یکی بهم میگه تو دیگه نباید خودتو ببینی

تو آینه نگاه کن و چیزی نبین

و من توی آینه نگاه کردم

خودم بودم

اما خودمو ندیدم ...

ترسیده بودم ... دوباره نگاه کردم ... کمتر شده بودم ... 

همون صدا گفت باید بیشتر بتونی 

از خواب پریدم! ...


همون لحظم انگار داشت غرور منو میگرفت که خودمو تونستم نبینم

بیدار که شدم حالم از این “من” به هم خورد ...


#صرف‌ثبت‌ماجرا

  • کبوتر خاتون
به نظر من تمام زنان یک سری ژن های خوب مشترک دارند ! یک سری روحیات خاص ... از بدو تولد خودشان را بروز میدهند ... از قبل تولد حتی! لگد های آرام تری به شکم مادرشان میزنند! از لحظه ی تولد هم مادام العمر درگیر دلسوزی و مادرانگی برای اطرافیانند ... حتی اگر مثل من مثال نقض عروسک بازی دخترها بوده باشید و در تمام دوران طفولیت با هیچ عروسکی نتوانسته باشید رابطه ی عاطفی برقرار کنید ، باز هم خاله بازی را رها نکرده اید و دو دستی به نقش اکرم خانم بودن و داشتن سه تا بچه ی قد و نیم قد و همسر اصغر آقای سبزی فروش بودن که از قضا خواهرتان در آن ایفای نقش میکرده و یا به نقش خود اصغرآقا چسبیده اید!! خاله بازی ها هم درونش پر بود از حس مداوا و مدارا و مادرانگی ... اما این ژن خوب های مشترک ما بانوان محترم هرکدام در موقعیت خودشان باید بروز پیدا کنند ، یعنی اگر شما محیط و بسترش را پیدا نکنید شاید یک سری از این خصوصیات در درون شما سربسته بماند تا آخر هم پیدایشان نکنید ! این همه مقدمه چینی کردم تا به این برسم که من این روزها با یکی از این ویژگی ها که به تازگی خود را درونم بروز داده دست و پنجه نرم میکنم ! همه ی مادر ها و خانم ها را دیده اید که یک سری روش و راهکار برای “خوددرمانی” و “بقیه اعضای خانوادشان درمانی” دارند! یعنی از قرص و دوا و گیاه سنتی برای رفع دل درد تا سرطان مجرای کلیه را از بَرَند!!! از قضا این روز ها که کمى بیشتر از خانمِ خانه بودنم میگذرد با گوشت و پوست و استخوانم تمام مادران و زنان سرزمینم را در این مسئله درک میکنم! چرا که ناخوداگاه مدام به دنبال مسائل پزشکى و سلامت از نوک ناخن شست پا تا منتهى الیه موهاى فرق سر یک انسان هستم و به صورت کاملا خودجوش در مورد قرص ها و ویتامین هاى مختلف تحقیقات گسترده اى را انجام میدهم تا بتوانم بزرگ ترین نعمت یعنى سلامتى را در خانواده ى کوچکمان برقرار کنم !!! میبینید؟! حتى میتوانید از این پست این نتیجه را بگیرید که هرکس را در شرایط خودش قضاوت کنید و تا جایش قرار نگرفته اید زیان در دهان نچرخانید😒 از این نکته که بگذریم دوباره به بحث ژن هاى خوب خانم ها میرسیم ! و اینکه اگر ما خانم ها با ظاهرسازى هاى مسخره ى امروزى که فریاد "مرد و زن در همه چیز یکجور و یکسان هستند" هم نوا و هم سو شویم و مدام بخواهیم اداى رفتارى را دربیاوریم که مطابق با جنس لطیف و حساس ما نیست ، جدى ترین صدمه اش را خودمان میخوریم چرا که تمامى ژن هاى خوب خودمان را سرکوب کرده ایم تا به چیزى برسیم که خودمان هم دقیقا نمیدانیم چیست !!!!!!!!!
  • کبوتر خاتون




هرسال به طرز عجیبى منتظر اومدنت بودم

هرسالم اتفاق خاصى نمى افتاد

اما من چشم انتظار رسیدنت میموندم

تا اینکه دیدم زیادى دارم بزرگ میشم

هِى بزرگتر ... سر به راه تر ... سر به زیر تر

ولى خب :) ...

  • کبوتر خاتون

میدونی 

از یه جایی به بعد دیگه این دل ،"دل" نمیشه ...

بذار بره هرجا خواست ... هرجا "دلش" خواست ...

  • کبوتر خاتون
وقتی فکر میکنم که آرزو دارم نویسنده بشوم یک حس مسخرگی گوشه ی ذهنم جفتک میندازد ، من حوصله ی این جفنگ بازی ها و جفتک پراکنی های توی ذوق زننده ی ذهنم را ندارم ، دلم نویسنده شدن میخواهد هرچقدر هم که بی استعداد و افتضاح نویس باشم ... میخواهم یک روز که همان نویسنده ی بزرگ رویاهایم شدم از زندگی خودم و روزمرگی هایم بنویسم ... بنویسم که من یک زن خانه دار جذاب هستم که برای بچه هایم مادری میکنم و برای شوهرم همسری ... برای خودم هم نویسندگی ! آن روزی که نویسنده ی بزرگی شدم مینویسم چقدر زندگیم برایم باارزش است و خانواده ام را هیچ وقت فدای به اینجا رسیدنم نکردم ... خودم را هم ...
اگر این جفتک اندازی های بیخود گوشه ی مغزم ساکت شود ...
  • کبوتر خاتون

یک پروفسور دیوانه ای بود همیشه مینشست وسط مسجد و موقع نماز به هم میبافت ... چرت و پرت بود که به هم میبافت ... من میگفتم پروفسور بالتازار اما ح بود که میگفت دیوانه ی خالیست و نه بیشتر ... دانشگاه تهرانی ها میشناسندش ... دیوانه ی معروفی بود در دانشگاه ... دانشجو ها همه دوستش داشتند و دوستش نداشتند ... گاهی با حرف هایش همه را از خنده منفجر میکرد و گاهی همه را آنچنان میکوبانید که کسی جرئت سر بلند کردن نداشت ... من اما هیچ وقت او را دیوانه ندیدم ... همیشه میان حرف هایش انقدر منطق و فلسفه و حکمت و برهان و قرآن و حس تلنگر موج میزد که جرئت دیوانه خواندنش را نداشتم ... به درویش مسلک ها شبیه بود ... به آن یاحق یا حق گو های پاچنار و نازی آباد ... ما که این طرف فقط صدایش را میشنیدیم و وصف حال و اوضاعش را شنیده بودیم ... هیچکس ندیده بود که از دانشگاه خارج شود ... میگفتند دانشجوی ادبیات بوده و عاشق دختری شده و دست سرنوشت یا هر دست دیگر مانع وصال شده ... پشتش میبافتند ، از همان چرت و پرت ها ... زبان گفتنش را نداشت وگرنه شبانه روزی در مسجد دانشگاه نمی ماند ... او عشق را فهمیده بود ...


+ شبیه درویش مصطفی "من او" بود ...

  • کبوتر خاتون
از دیشبه که فکر میکنم دلم گرفته ... کلاس که تموم میشه میام گوشه ای ترین نقطه ی این کافه ی همیشگی! میشینم و سعی میکنم تنهاییمو به هم نزنم تا بتونم خودم یه تنه از پس حال بد خودم بر بیام و یه جوری راست و ریسش کنم ... همیشه اگر قهوه میخوردم ، قهوه ترک بود ولی با خودم میگم شاید یه تنوع نقطه ی شروع باشه برای ریکاوری! میگم یه موکا لطفا و میام میشینم ... تموم حوض آبیای سفالی و دستبندای برنجی و کتابای فوق العاده ی کافه رو یه نگاه میندازم ... این دفعه دلم نمیلرزه! همیشه و هر دفعه با دیدنشون لبخند میزدم ولی امروز انگار منحنی لبامم خشک شده ... میشینم و انیمیشن کوتاهی که به خودم قول داده بودم نگاه میکنم ... یه ذره ای به منحنی لبام کمک میکنه تا شبیه تر بشه به لبخند ... قهومو که میاره فکر میکنم با این اوضاع بد معدم دیوانگی محضه خوردنش ولی بوش یه بیخیال گنده میاره رو زبونمو شروع میکنم به مزه مزه کردنش ...
همینطور که اینستاگراممو چک میکنم نوتیفیکیشنای خداحافظی و حلالیت برای کربلاست که اون بالا ردیف میشه ... یاد اس ام اس صبح میفتم ... نوشته بود به اداره گذرنامه مراجعه کنید ! این یعنی نرفتنی شدن من ... ولی نا امیدی هنوز برام معنا نداره ...
موکا رو هم میزنم و تلخیشو قورت میدم ... هرچی شکر ریختم انگار نه انگار ...
میگم آقا این چرا انقدر تلخه؟ شیشه ی شکر رو یه نگاه میندازه و با تعجب تکونش میده که یعنی همه ی شکر رو توش ریختی!  ... اما بازم تلخه ...
اینجا حالمو بهتر میکنه ... آدماش شبیه خودمن ... از اون کافه های تاریک وحشتناک با آدمای عجیب غریب نیست که وقتی درشو باز میکنی حس کنی وارد یه اتاق خواب بوگندو شدی!!!
اینجا روشنه ... دختر صندوقدار که سفارشارو میگیره شبیه خودمه ... هر دفعه بهم لبخند میزنه ... انگار نشونه ی آشناییمون شده همین لبخندش و جواب من به نگاهش ...یه میز همیشگی ندارم ... بعضی وقتا گوشه ی گوشه میشینم بعضی وقتا وسط!  آدمایی که میان عجیب غریب نیستن ... صداهاشون بلند نیست ... خنده های ترسناک ندارن ... این کافه روشنه اما چراغی نیست!
انگار حالم بهتر شده ... 
اما این روزا اونجایی که آرومم کنه اینجا نیست حتی ...
ولی نا امیدی هنوزم برام معنا نداره ...
  • کبوتر خاتون

آقا ! دیدین که از کجا شروع شد ... اونجا که یه روز یه دل سیر نشستم گریه کردم و مثل آینه دق به تلویزیون زل زدم ... اونجایی که نرفتنی شدیم و من باز گریه کردم و اشکام تار کرد دنیا و این روزا رو ... ولی خودتون که خوب میدونین ...  امیدمو نگه داشتم ... گذاشتمش کنج تاقچه ی دلم ... همونجا که نم و نسیم و نارنج و نور قایم شده بودن ... برای روز مبادا نگهش داشته بودم ... امیدو میگم ! رگ حیاتمو برای همین روزا نگه داشتم که اگه امسالم منو پس فرستادین و مهر بیچارگی رو روی دلم زدین ، چنگ بزنم به این ته مونده امید و چشم انتظاری به سفره ی کرمتون ... به اون  خونی که اگه یه قطرشم منتصب به شما و اون همه برکت و رحمت واسعتون باشه برام دنیا دنیاست ... که بگم سر جدم ... به سر عزیز کرده ی خودتون قسمتون بدم ... بیاینو این یه عالم امیدمو نا امید نکنین ... این کنج دلمو پاک نگه داشتم فقط به عشق شما ... نذارین تاریکی بگیره کل دلمو ... مگه نه اینکه باید خودتون صدام کنین ... صدای هل من ناصر ینصرنی خودتونه که توی ذره ذره ی اون خاک مقدس داره فریاد میشه و میره توی چشم و گوشم ... به همون خاک مقدس قسم که شما فقط یه ندا بدین ... صدا که سهله ... هروله کنون میام و روی همون خاک میفتم ... فقط شما صدام کنین ....


#من برای اربعین زاده شدم ... 

  • کبوتر خاتون

هیئت تمام شد وهمه رفتند

و تو هنوز

بالای گودال نشسته ای و خون گریه میکنی ...

  • کبوتر خاتون
یه روز دیدم این "چیز حالی" شده یه قسمت از وجودم ، دیگه دارم باهاش زندگی میکنم ... سعی کردم که بهش بخندمو ازش رد شم و بگم نیست ! ولی نشد ... چون مثه پیچک پیچیده بود دورم ... گفتم بیا با هم بهش اهمیت ندیم ولی سفت تر پیچید بهم ... اون موقعی که صبا رو با خودم بردم کلاس نقاشی که یه روز پر از خوشگذرونی براش بسازم ، همون روز با فکر اینکه با خوشحال کردن یه دل زیادی خوب و صاف و بدون چیز حالی ، ممکنه این پیچک از تنم خشک شه و بیافته روی خاک ،بعد از اینکه خوشگذرونیای دنیاشو براش تموم کردم ، همون موقع موفق شدم .... نخشکید و نیفتاد روی خاک ولی پیچکاشو از دور تنم و دلم و حالم باز کرد ... ریشه ی قلمبش سر جاش هست ولی خبری از پیچاش نیست ... نباید بذارم به ریشه اش آب و هوا برسه ... پیچیده شدن دوبارش ممکنه تمومم کنه ... خفم کنه ... منم با خودش بکشه زیر خاک ...
  • کبوتر خاتون


از اینا که این روزا از همه بیشتر باید تمرینشون کنم 

از اینا که همش باید یادم باشه

از اینا که قبلا فقط شعار نبود ، با تموم وجود زندگیم همین روالو داشت ...

از اینا که باید باشم ، که باید دوباره بشم ...

  • کبوتر خاتون
از درخت گردو چشم میگیرم و به گل های ملافه ی روی تختم نگاه میکنم ... همه ی حواسم را جمع حرف هایش میکنم ... پای تلفن از هر دری میگوید ... امتحانش امروز تمام شده و از تک تک کلماتش این آسودگی خیال را میفهمم ... خودم را از خبری که داده خیلی خوشحال نشان میدهم و صدایم را ذوق زده میکنم .... میفهمد و میگوید انقدر توی فکر نرو ... دوباره دستم را خوانده ... میزنم به در بیخیالی و از لانه ی کلاغ های بالای درخت گردوی حیاطمان میگویم ... که سه تا بچه هایش تازه سر از تخم دراورده اند و پدر خانواده هرروز کلی غذا برایشان می آورد و مادر سر صبر دهانشان میگذارد ... من هنوز توی فکرم ... از اینکه چرا پس واقعا خوشحال نیستم؟! او دارد از منظره ی پشت پنجره ی اتاق من تعریف میکند و استثنائی بودنش را توضیح میدهد و آن همه دار و درخت را یک چیز عجیبی وسط این شهر دود گرفته میداند ... من اما همچنان دارم یک سیر صعودی از تنفر به خودم و عالم و آدم را طی میکنم ... به خودم اعتراف میکنم که شک کردم ... به همه چیز ... و خودم! و اخلاق گندم ! و مهم تر از همه ... به حالی که دیگر چند وقتیست حال نشده ... هرچه بوده تظاهر بوده ... این همه بدی یک جا باهم را از خودم توقع نداشتم ... جلوی خودم را میگیرم حرفی از مشهد نزنم ... او هنوز دارد از خوابش برایم تعریف میکند ... توی تنفر از خودم و حالم غوطه میخورم ... او هنوز سعی میکند من را به حرف بگیرد که توی فکر نروم ... 
*سعدی
ربط عنوان: حرکات موزون افکار و اوهام و خیالات من را در نظر بگیرید !!
  • کبوتر خاتون
بیست سالگی از آن سالگی های پر بو و پر خاطره و قشنگ و دلربا و ناناز و دوست داشتنیست! انقدر که دلم برایش غنج میرود و ضعف میکند و تصدقش میروم و نالان و حیرانش میشوم ... به نظرم از هجده سالگی هیجان انگیز تر است و حتی تر از بیست و هشت سالگی شاید ! ( به نظر من کسانی که بیست و هشتمین سال زندگیشان را سپری میکنند از دسته ی جذاب ترین های روزگارند!) 
بگذارید من به قربان صدقه هایم برای بیست جان ادامه دهم ... زودرنج است و دلمشغول و نازک نارنجی ... هنوز نیامده باید هوایش را از دور داشته باشم تا وقتی که به همین نزدیکی ها برسد ...
چند قدم بیشتر به آمدنش نمانده ...

#حوالی دلم
#قدم قدم
  • کبوتر خاتون

و خب مثل همه ی وقتایی که از خوندن چند تا متن و نوشته و حتی وبلاگ یه احتیاج شدید و عجیب به نوشتن و نوشتن و نوشتن میاد سراغم ، امروز عصر حوالی غروب بعد از خوندن دو تا پست به این حالت دچار شدم! به نظر من این یه نوع بیماری میتونه باشه ... یه نوع بیماری شیرین که مثلا  اختلال در کروموزوم هاس! یا شایدم نوعی فلج مغزی به حساب بیاد که من به شخصه دچارشم ... جوری که از همون حوالی غروب تا الان حالمو عوض کرده ... این بیماری قشنگه! مثل چال لپ میمونه که به نوعی فلجی توی ماهیچه های صورت محسوب میشه ولی یه آپشنه برای خوشگل تر شدن... اگر بهش بگیم سندرم نوشتن ، من مبتلاشم! اما این سندرم وقتی خطرناک میشه که مینویسی و مینویسی یهو میبینی همشو داری پاک میکنی ... از حوالی غروب تا الان چیزی نزدیک سه تا پست و یک کانال تلگرام رو حتی ... !

  • کبوتر خاتون

بیشتر از هر وقتی زانوهایم را جمع کردم و وسط اتاق نشسته ام ... نه اینکه غصه ی امتحان فردا را داشته باشم و نه حتی آن فکر های واقعی لعنتی گریبانم را گرفته باشد !نه! امروز یکشنبه ی بیخودی بود ... همه چیز یک جور عجیبی لج درار بودند! کلا یک روز هایی اینجور میشود ... مطمئنم همه حسش کرده ایم ... حالا بیاییم دلیلش را بگذاریم آلودگی بیش از حد هوای این شهر دود گرفته ... اما من مطمئنم مسئله فقط به این چیز ها ختم نمیشود ... یک جای جهان یک چیزی امروز کمتر بوده ... آدم عجیب غریبی نیستم که این فکر ها را میکنم ... فقط زیاد به این چیز ها فکر میکنم!  سوم دبیرستان که بودیم یک معلمی داشتیم که به چرخه ی پروانه ای و این جور صحبت ها علاقه ی زیادی داشت! همه چیز را ربط میداد به همین بال زدن پروانه در یک گوشه ی دنیا و طوفان آمدن در کنج دیگری از این جهان ... دانش آموز جماعت هم که دنبال سوژه برای خندیدن ... دیگر پروانه خانوم صدایش میکردیم! حالا اینکه در کجای جهان یک پروانه چگونه بوده و چگونه بال زده و یا حتی اشک ریخته را من نمیدانم! اما در این نقطه از جغرافیای هستی ... در گوشه ترین مکان اتاق این کبوتر . .. طوفانی به پاست ... پروانه ها هیچ وقت با کبوتر ها نمی سازند ... !

  • کبوتر خاتون

وقتی داشت سوغاتیامو میداد برق ذوقشو تو نگاهش میدیدم! از من خوشحال تر بود ... سرم انقدر سنگین بود که به زور روی گردنم نگهش داشته بودم !!! سرماخوردگی بی وقت ! چادر و پارچه و عطر رو داد با همون ذوق ... منم با همون لبخند ماسیده ی مریض ... نگاهش میکردم ... گفت اصل کاریش هنوز مونده ... نگاه کردم ... سربندشو گذاشت توی دستم ... همون سربندی که کل مسیر نجف تا کربلا به سرش بوده .... این دفعه ذوق نگاه من بیشتر بود ...

  • کبوتر خاتون

وسط مجلس نشسته ام ... زانوهایم را بغل گرفته ام... روسری مشکیم را جلوتر میکشم ؛ خانم کناری زیادی نگاهم میکند اعصابم را خرد کرده ... بلند میشوم بروم توی آشپزخانه ... حالم گرفته است ... هر سال کل چای روضه را خودم میدادم ... کل سال را دل خوش بودم به همین چای روضه ها ... هروقت زیادی از خودم نا امید میشدم به یاد چای و سینی و قند و نبات و خرمای روضه جان دوباره میگرفتم ... با خودم میگفتم بانو هنوز هم به من نظر دارند ... آقا نمیگذارند دلم شکسته تر شود ... کنیزی مجلسشان نصیب هرکسی نمیشود ... این یعنی هنوز هم میتوانم به دل لامصبم گوشه چشمی داشته باشم ... ای دل صاحب مرده! امسال را نمیدانم چه کنم ... نا امید شده و گوشه ای کز کرده ... دلم را میگویم ! هر چه میگویم عزیزکم ... جان دلم ... نا امیدی گناه بزرگ تریست ... شک و دلهره و اضطراب حالت را بدتر میکند ... بیا و پیاده شو از خر آن شیطان لعنتی! بچه شده و به حرف هایم با یک نگاه تخس گوش میکند ... نمیگذارد اشک هایش را ببینم ... لام تا کام حرف نمیزند ... توی آشپزخانه می آیم و مینشینم آن کنج کنج ... کف سنگ های سرد آشپزخانه ... دلم داغدار است باید یکجوری از التهابش کم کنم ... چشم میدوزم به جمعیتی که بیرون از آشپزخانه کنار در داخل هال جلویی نشسته اند ... سرم را تکیه میدهم به دیوار کناری ... نمیخواهم نگاهم به سینی های چای و قندان ها و کاسه های خرما بیفتد ... ولی انگار تلاشم بی فایدست ... مثل ماهی بیرون افتاده از آب که در اوج دست و پا زدن با مرگ هنوز هم گوشه چشم امیدی به آب دارد نگاهم به سینی چایی که دارند میبرند می افتد ... امسال چه کردم؟! که نشد مثل هر سال ... که نشد باز هم من چای خوشرنگ بریزم و سینی را جلوی گریه کن ها پایین و بالا بیاورم ... به مامان که میگویم میگوید جمعیت هرسال بیشتر میشود کار تو نبود ... میگویم دل خوشی من همین بود... میگوید بگذار به آن بنده ی خدا هم کمکی شود ... زیر بار پول بی زحمت نمیرود ... بگذار به بهانه چایی که تعارف میکند کمکش کنیم ... و من هنوز هم دلم داغدار است ... نه اربعینم شد اربعین و نه این پنج روز آخر ... 

خدایا تو ببخش ...

  • کبوتر خاتون

و باید اعتراف کنم که فکر نمیکردم قسمتای سخت زندگی یه تیکه ی سخت ترم داره!


+ الحمدلله علی کل حال

  • کبوتر خاتون
مشهد راهم ندادید ... گفتم عیبی ندارد لیاقت نداشتم ... با خودش میروم ... 
نمیدانستم راهم ندادید که برات کربلا را هم نگیرم
که غم مشهد و کربلا هر دو یک جا بر دلم بماند
که غم مشهد و کربلا باشد ... دلتنگی و دوری هم باشد ... او بیاید و من بمانم ...
هر ساعت و دقیقه با دیدن عکس هر موکب و عمود نفس تنگی و سیلاب اشکی باشد که تمامی ندارد
این بغض لعنتی تمامش نمیکند ...
باید بگویم ... وگرنه خفه میشوم ... همین بغض سر کش آخر کارش را میکند
گله دارم ... دلخوری دارم ... حسرت دارم ... غصه دارم ... من غر دارم! غر! 
آقاجان! باباجان ... عمو جان ... مادر جان(س ) ... من بغض دارم و آه ...
جز دامن شما کجا را دارم که سر بگذارم و های های گریه کنم ... 
من از شما به شما گله دارم ... آخ که چقدر سخت است اوج سیاهیت را بدانی اما نتوانی دست بکشی 
من از شما خودتان را میخواهم ... دریغ نکنید :"(

+ من که میون آدما از همه رو سیاه ترم
میون این کبوترا با چه رویی بپرم ...
  • کبوتر خاتون
یک لحظه ام خوابم نمیبرد ... انقدر که فکر و فکر و فکر گیج و منگم کرده ... می آیی ... گونه ام را میبوسی ... تنگ در آغوشم میگیری ... بغضم که میترکد موهایم را آرام آرام لای انگشت هایت به بازی در میآوری ... توی چشم هایم نگاه میکنی و با صدای پر از آرامشت میگویی که تو فقط به خودت فکر کن!باقی فکر ها مال من ... بقیه اش برای من است ... تو به خودت فکر کن جان دلم ... میوه ی عمرم 
و من فکر میکنم اگر تورا نداشتم حتما دق میکردم ... که چقدر بدبخت بودم ... چقدر بیچاره و درمانده ... چقدر ...
مامان ... قربون دستات ...

* عنوان : از آهنگ "مامان" سینا خان حجازی
  • کبوتر خاتون
گاهی باید به آدم ها فرصت داد ... همه حداقل برای یک بار هم که شده ارزش فکر کردن را دارند ... لازم نیست شخصیت خاصی برایت باشند ... همین که وجودشان را در ذهنت زیر ذره بین ببری کافیست ... باید یاد بگیرم که جبهه نگیرم! در مقابل فکر کردن به آدم هایی که می آیند و میروند ... کسانی که خواه نا خواه از زندگیم عبور میکنند و فرصت میخواهند نباید جبهه بگیرم ... آسمان و زمین برایم به هم نرسد ... امروز توی اتوبوس فهمیدم که توانایی فرصت دادن دارم ... اینکه از ایستگاه اول تا ایستگاه آخر به یک نفر در ذهنم فرصت دادم برایم امیدوار کننده است ... راستی من باید از اتوبوس ممنون باشم :) تازه باهم آشنا شدیم ... امیدواریم را مدیونش هستم...فرصت دادن به معنی تمام شدن نیست ... من برای خودم این کار را کردم ... کاملا خودخواهم ... کاملا ...
  • کبوتر خاتون
روی فرش نشسته ام منتظر یک معجزه  ... شاید معجزه کنند ... همه ی حرف ها توی سرم میپیچند .. روی فرش نشسته ام ... درست وسط فرش کرم رنگ زیر مبل های رسمی پذیرایی ... صاد صدایش می آید اما اصلا توی دیدم نیست ... صدای تیتراژ سمت خدا هم می آید ... همان که خودم دانلودش کرده بودم تا رو به روی پنجره بنشینم و الکی چشم هایم را روی هم بگذارم و توی گوشم بگذارمش و بوی کوفته ی مامان را ببلعم ...به سختی دل از فرش میکنم ... این روزها که خوب فهمیدم هر فرشی و هر گرهی و هر بافته ای یک داستان به اندازه ی زندگی دارد بیشتر بهشان نگاه میکنم ... چادرم را روی دستم میگیرم ... زانو هایم خم میشوند و دوباره روی فرش ولو میشوم ... یاد کلمه ها میفتم ... درست روی مبل روبرویی نشسته بود و سرش پایین بود ... عمق غمش را نمیفهمیدم اما وقتی شروع به گفتن کرد انگار که خون در رگ هایم منجمد میشد ... آمده بود که به من تبریک بگوید ! گفت خانوم جان به مادرتون گفتم چقدر خوشحال شدم...خدا به آقاتون (پدرم ) و خانوم ببخشتون ... بعد از تعارفات معمول و معذرتخواهی به خاطر نبودن مامان حال و احوالشان را پرسیدم ... آخ که باز حرف هایش دارد توی سرم میپیچد ... از پسرش گفت و فراری بودنش ... دختر مریضش ... نوه اش که آخر هم قبول نشد ... پول آب و برق و گاز و هزار کوفت دیگر ... اینکه دیگر رویش نمیشود از همسایه ها قرض کند ... اینکه به هرکسی میرسد یک بدهکاری دارد ... شکستگی و خستگی از دست ها و چشم هایش میبارید ... وسط فرش نشسته ام ... حالم هیچ خوش نیست ... از خودم متنفر شدم که چرا هیچ وقت نشده بود که حالش را بپرسم ... همیشه باید از مامان میشنیدم مشکلات و احوالاتش را آن هم وقتی که به بابا میگفت ... آن قدر با معرفت بود که برای یک تبریکی که هیچ لایقش نبودم از آن سر شهر آمده بود ... و هی اظهار شرمندگی میکرد که دست خالی آمده! انقدر بی معرفتیم برای خودم اثبات شد که روی نگاه کردن به آینه را ندارم ... آخ که چقدر نا شکریم ... نه بهتر است بگویم ناشکرم ... آخ ...
  • کبوتر خاتون

میگفت سعی کن یه ادم پر رنگ باشی برای ذهن یه نفر!

نه اینکه یه شخص مبهم توی ذهن چندین نفر ...

انقدری فکرمو مشغول کرده که نتونم بخوابم ...


+ عنوان کاملا نامرتبط

از : مهدی فرجی

  • کبوتر خاتون

از غر زدن بیزارم ... همینطور از خرید کردن ! البته که این دو مقوله کاملا جدا هستند اما میشود گفت ربط هم دارند ... به کلمه ی "برو بابا" واقعا حس خوبی ندارم همچنین به جمله ی "از تو توقع نداشتم" ... خب باز میتوان امیدوار بود که به هم مرتبطند و هر دو از جنس حرف و کلمه و جمله اند ... اما چیز های نفرت انگیز زندگی من انقدر در موضوعات متنوع و نامرتبط پخش شدند که خودم شخصا بینشان سر در گم میمانم ... اما علایقم ... سلایقم ... و احساساتم ... چیزی فرای تصور پخش و پلا و پراکنده اند! یعنی چیزی فاجعه تر از بد آمدنی ها! نباید به خودم خرده بگیرم ... شخصیت پراکنده هم برای خودش سبکیست ! شاید شبیه این نقاشی های پست مدرن باشم که هیچ چیز قابل فهم و درکی ندارند و فقط مخلوطی از رنگ های تیره و روشنند  و همه الکی ژست می آیند که به به و چه چه! یعنی ما فهمیدیم که این چیست اما در باطن هیچ و پوچ! هیچ درکی و پوچ فهمی از نقاشی! شاید هم مثل یک رود خانه باشم ... از یک جا میپرم جای دیگر و دیگر قطره ی آب قبلی نیستم [ طبق نظریه تئتتوس ما دوبار پایمان را داخل رودخانه نمیگذاریم چرا که آبی که اولین بار زیر پایمان بوده رفته و شاید به دریا رسیده!] ... در عین تمام پراکندگی ها و اوج تنوع ها و هرج و مرجی علایق و نفرت ها ... یک نظم و دیسیپلین خاص ذهنی مایه ی عذاب میشود ... یک چارچوب و قانون کلی شخصیتی مخل آسایش میشود ... و من همیشه دست به گریبان تمام ضد و نقیض های درون و بیرونم هستم ... شاید برای همین انقدر "نوشتن" برایم هیجان انگیز در عین حال آرامبخش است ... میشود "جمع رای بین دو حکیم"* !! ذهن منضبط و دل شلخته ... قانون شخصیت و هرج و مرج فکری ... من درونم یک شهر دارم :) 


*اسم مهم ترین کتاب فلسفی فارابی ...

  • کبوتر خاتون
+ یک لحظه خواستم ... اما نشد ... قاتل نیستم ...
 
+ دلخوشی های کوچک دست و پا گیرم شدند. . . . از رسیدن به غم های بزرگتر فراریم دادند ...

+ پس عدالت ؟! ... حرفشم نزن ... خنده داره ...

+ جانکم ! عزیزکم !  ...

+ اوووووووه ... نخند .... نیشتو ببند ... خنده هات درد دارن ...

+ بگیر دستِ مرا شرع را بهانه نکن !! برای دردِ دلم مستحب ترینی تو ... ."سارا طایفه "

+ نوشتم رج به رج بافتم سطر به سطر ... قرار بود بنویسم از بافتن ... پاک شد ... پاک پاک پاک ...

ﺑﺎ ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻮﺑﺖ ﺍﮔﺮ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﻨﯽ / ای ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﻝِ ﻣﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥِ ﺗﻮﺳﺖ .... "سعدی"

* ...  از بس که گره زد به گره حوصله ها را ... "محمد علی بهمنی"
  • کبوتر خاتون
 "زود برگردین" ؛ "نرین حاجی حاجی مکه" ؛ "سال دیگه این موقع منتظرتونیما" ؛ [لبخند] ؛ "سوغاتی سوغاتی" ؛[چشم غره]؛ "بیا یه بوس بده ببینم از دستم در میره" ؛[خنده][بوس] ؛ "داییجون مواظب باشین" ؛ "به امید دیدار" ؛ "به امید دیدار" ؛ "گریه نکن بچه" ؛ "زنگ بزنین خبرشو بهم بدین هفته ی دیگه منتظرما "؛[استرس ] ؛ "چشم چشم ولی اگه خبری ازم نشد بدونین بد خراب کردم" ؛ " خاله جون دیر شد" ؛ "باید باراتونو تحویل بدیم" ؛ "فرهاد بدو" [اخم کردن] ؛ "برامون عکسای خوشگل خوشگلتو بفرست" ؛ "وای بچه نیفته" [گریه]؛ "ای بابا خواهر گریه هات برای چیه ما که هرسال همینه بساطمون "[فین فین] ؛ "بریم بریم دیر شد" ؛ "برین به سلامت،دست خدا همراهتون" ؛ "زود بیاین" ؛ [ماچ،بغل،بوسه ][ماچ بغل بوسه ][دست دست ][بغل ]"چادرت خاکی شده" [تکوندن ] [بوس بوس ] ؛ "اوه اونجا رو توافق شد!" ؛ " نههههه!!!!" ؛ "اوه حالا چی میشه" ؛ "خوشحال باشیم؟" ؛ "چی دادن چی گرفتن؟" ؛ " مسافران پرواز .... به مقصد .... هر چه زودتر .... " ؛ " وای خاک به سرم الان جا میمونیم" ؛ " وای من میخوام بفهمم چی شد چی نشد" ؛ "برو تو هواپیما بعدا خبرت میکنم" ؛ "باز با نمک شد" ؛ "بدویین بدویین" ؛ "آقا خیلی چاکریم" ؛ "توافق شد ماهی یه بار باید بیاین دیگه ها" ؛ [خنده][خنده ][خنده] [بغل ] ؛ "آب لمبو شدم بیخیال بابا" ؛ [خنده] ؛ "نیام دفعه دیگه ببینم دوتا شدی من باید باشما "؛[خنده ][خنده ][گونه های قرمز ] خدا حافظ [فرستادن بوس ][بای بای ][اشک ]
این بود کل داستان مواجهه ما با توافق ... آیا متشکریم ؟ :)
این داستان ادامه دارد ... سر دراز دارد  ... 
  • کبوتر خاتون

الان که مینویسم یک ربعی هست حرفمان تمام شده ... از یک چیز ساده شروع شد ... "نظرت راجع به فلانی چیه؟" فهمیدم دنبال بهانه بود ... خودش بحث را کشاند به اینجا که با خدا قهر کرده ... نزدیک به سه ساعت داشتیم حرف میزدیم ... وسط بحث من داشتم گریه میکردم اما خب چه خوب که پشت این صفحه نمیدید ... از پدرش که میگفت و تنفر و حسی که توی قلبش بود و تمام بدی هایی که کرده بود حس میکردم موی سفید دراوردم .... تمام اتفاقات زندگیشان را میدانستم ... اما وقتی یک دختر بچه خودش بگوید "کمبود محبت یه مرد رو توی زندگیم حس میکنم " ... این یعنی فاجعه ... آشفتگی ذهنش انقدر مشخص بود که هیچ چیز برایش نداشتم ... فقط گفت "من به کمکت خیلی احتیاج دارم" ... مغزم داغ بود گفتم "میم عزیزم من خیلی باید به حرفات فکر کنم ... نمیتونم الان جوابی برات داشته باشم اما خب ... تا هروقت بخوای به حرفات گوش میکنم..." تا همین یک ربع پیش داشتیم حرف میزدیم ... قبل از خداحافظی گفت که تو باید مشاور بشی ... فقط همین ... ولی من همان سه ساعت قبل فهمیدم هیچ به درد این کار نمیخورم ... دو تا تار سفید مو دارند جلوی چشم هایم میرقصند ...

  • کبوتر خاتون

یک روز نشستم و فکر کردم به تمام دل مشغولی هایم  ... بچه تر که بودم دل نداشتم که مشغولی بگیرد اصلا! از یک جایی به بعد هم دل دار شدیم هم دلبر! (ضم به ب ) ... کلا مشکل از همان دل لعنتی شروع میشود ... از روزی که حسش میکنی شروع به مشغولیت میکند .... میگیرد ... وا میشود ... تنگ میشود ... میشکند ... میترکد ... میپوسد ... میسازد ... میرود ... اسیر میشود ... خلاصه کم دردسر ندارد ... اما آدمی فقط با دلش زنده است ...حال دلش که خوب نباشد میخواهد برود بمیرد ... امروز خیلی دلم میخواست بروم بمیرم ... اینجور موقع ها یا میخوابم ! یا میروم یک جای بلند و فریاد بزنم... الان نه توانستم بخوابم ... نه فریاد بزنم ...قطعا یکسره باید بروم و بمیرم ...

  • کبوتر خاتون