وقتی داشت سوغاتیامو میداد برق ذوقشو تو نگاهش میدیدم! از من خوشحال تر بود ... سرم انقدر سنگین بود که به زور روی گردنم نگهش داشته بودم !!! سرماخوردگی بی وقت ! چادر و پارچه و عطر رو داد با همون ذوق ... منم با همون لبخند ماسیده ی مریض ... نگاهش میکردم ... گفت اصل کاریش هنوز مونده ... نگاه کردم ... سربندشو گذاشت توی دستم ... همون سربندی که کل مسیر نجف تا کربلا به سرش بوده .... این دفعه ذوق نگاه من بیشتر بود ...