وسط مجلس نشسته ام ... زانوهایم را بغل گرفته ام... روسری مشکیم را جلوتر میکشم ؛ خانم کناری زیادی نگاهم میکند اعصابم را خرد کرده ... بلند میشوم بروم توی آشپزخانه ... حالم گرفته است ... هر سال کل چای روضه را خودم میدادم ... کل سال را دل خوش بودم به همین چای روضه ها ... هروقت زیادی از خودم نا امید میشدم به یاد چای و سینی و قند و نبات و خرمای روضه جان دوباره میگرفتم ... با خودم میگفتم بانو هنوز هم به من نظر دارند ... آقا نمیگذارند دلم شکسته تر شود ... کنیزی مجلسشان نصیب هرکسی نمیشود ... این یعنی هنوز هم میتوانم به دل لامصبم گوشه چشمی داشته باشم ... ای دل صاحب مرده! امسال را نمیدانم چه کنم ... نا امید شده و گوشه ای کز کرده ... دلم را میگویم ! هر چه میگویم عزیزکم ... جان دلم ... نا امیدی گناه بزرگ تریست ... شک و دلهره و اضطراب حالت را بدتر میکند ... بیا و پیاده شو از خر آن شیطان لعنتی! بچه شده و به حرف هایم با یک نگاه تخس گوش میکند ... نمیگذارد اشک هایش را ببینم ... لام تا کام حرف نمیزند ... توی آشپزخانه می آیم و مینشینم آن کنج کنج ... کف سنگ های سرد آشپزخانه ... دلم داغدار است باید یکجوری از التهابش کم کنم ... چشم میدوزم به جمعیتی که بیرون از آشپزخانه کنار در داخل هال جلویی نشسته اند ... سرم را تکیه میدهم به دیوار کناری ... نمیخواهم نگاهم به سینی های چای و قندان ها و کاسه های خرما بیفتد ... ولی انگار تلاشم بی فایدست ... مثل ماهی بیرون افتاده از آب که در اوج دست و پا زدن با مرگ هنوز هم گوشه چشم امیدی به آب دارد نگاهم به سینی چایی که دارند میبرند می افتد ... امسال چه کردم؟! که نشد مثل هر سال ... که نشد باز هم من چای خوشرنگ بریزم و سینی را جلوی گریه کن ها پایین و بالا بیاورم ... به مامان که میگویم میگوید جمعیت هرسال بیشتر میشود کار تو نبود ... میگویم دل خوشی من همین بود... میگوید بگذار به آن بنده ی خدا هم کمکی شود ... زیر بار پول بی زحمت نمیرود ... بگذار به بهانه چایی که تعارف میکند کمکش کنیم ... و من هنوز هم دلم داغدار است ... نه اربعینم شد اربعین و نه این پنج روز آخر ...
خدایا تو ببخش ...