از دیشبه که فکر میکنم دلم گرفته ... کلاس که تموم میشه میام گوشه ای ترین نقطه ی این کافه ی همیشگی! میشینم و سعی میکنم تنهاییمو به هم نزنم تا بتونم خودم یه تنه از پس حال بد خودم بر بیام و یه جوری راست و ریسش کنم ... همیشه اگر قهوه میخوردم ، قهوه ترک بود ولی با خودم میگم شاید یه تنوع نقطه ی شروع باشه برای ریکاوری! میگم یه موکا لطفا و میام میشینم ... تموم حوض آبیای سفالی و دستبندای برنجی و کتابای فوق العاده ی کافه رو یه نگاه میندازم ... این دفعه دلم نمیلرزه! همیشه و هر دفعه با دیدنشون لبخند میزدم ولی امروز انگار منحنی لبامم خشک شده ... میشینم و انیمیشن کوتاهی که به خودم قول داده بودم نگاه میکنم ... یه ذره ای به منحنی لبام کمک میکنه تا شبیه تر بشه به لبخند ... قهومو که میاره فکر میکنم با این اوضاع بد معدم دیوانگی محضه خوردنش ولی بوش یه بیخیال گنده میاره رو زبونمو شروع میکنم به مزه مزه کردنش ...
همینطور که اینستاگراممو چک میکنم نوتیفیکیشنای خداحافظی و حلالیت برای کربلاست که اون بالا ردیف میشه ... یاد اس ام اس صبح میفتم ... نوشته بود به اداره گذرنامه مراجعه کنید ! این یعنی نرفتنی شدن من ... ولی نا امیدی هنوز برام معنا نداره ...
موکا رو هم میزنم و تلخیشو قورت میدم ... هرچی شکر ریختم انگار نه انگار ...
میگم آقا این چرا انقدر تلخه؟ شیشه ی شکر رو یه نگاه میندازه و با تعجب تکونش میده که یعنی همه ی شکر رو توش ریختی! ... اما بازم تلخه ...
اینجا حالمو بهتر میکنه ... آدماش شبیه خودمن ... از اون کافه های تاریک وحشتناک با آدمای عجیب غریب نیست که وقتی درشو باز میکنی حس کنی وارد یه اتاق خواب بوگندو شدی!!!
اینجا روشنه ... دختر صندوقدار که سفارشارو میگیره شبیه خودمه ... هر دفعه بهم لبخند میزنه ... انگار نشونه ی آشناییمون شده همین لبخندش و جواب من به نگاهش ...یه میز همیشگی ندارم ... بعضی وقتا گوشه ی گوشه میشینم بعضی وقتا وسط! آدمایی که میان عجیب غریب نیستن ... صداهاشون بلند نیست ... خنده های ترسناک ندارن ... این کافه روشنه اما چراغی نیست!
انگار حالم بهتر شده ...
اما این روزا اونجایی که آرومم کنه اینجا نیست حتی ...
ولی نا امیدی هنوزم برام معنا نداره ...