فرش کرم شش متری را کامل پهن میکنم و جانمازم را میگذارم روی فرش ... از گوشه و کنار صاف و صوفش میکنم و چادر مقنعه ی گل دار را سرم میکنم ... به بوته ی یاس رازقی که گوشه ی ایوان توی گلدان بزرگ سفید کاشتیم نگاه میکنم ... دارد کم کم میله ها را میپیچد و بالا میرود ... ماه هم مثل همیشه هوایم را دارد ... از لای نرده ها نگاهم میکند و لاغری و باریکی روز های اولش را به رخ میکشد ... تازه صدای اذان مسجد قطع شده ... بلند میشوم قامت ببندم که صدای جیغ و سوت و کف و خنده شان تا آسمان میرود ... به باغ کناری نگاه میکنم خبری نیست ... رو به رو هم که حیاط خودمان است و پشتش هم یک عالم دار و درخت که در تاریکی شب فرو رفتند ... صدای جیرجیرک ها هم انگار قطع شده ... دوباره نگاه میکنم ... سایه هایشان را روی ساختمان بلند چند صد متر آن طرف تر باغ کناری میبینم ... دختر و پسر ادا و اطوار های عجیب و غریبی در می آورند و بلند بلند میخندند و صدای آهنگشان را هر لحظه بلند تر میکنند ...صدایشان توی سرم بوم بوم کنان ادامه دارد ... حس خیلی بدی دارم ... توی دلم میگویم خدایا "منو آدمم کن! میخوام آدم باشم که یه آدم نصیبم کنی ... " یاد حرف های میم میفتم! دوستش که شانزده سال دارد ... پیج اینستاگرامش را نشانم داد ... از روی بیو ی پیج فقط میشد به زیادی مذهبی بودن دخترک اشاره کرد! میگفت دو ماه با این پسره دوست بود! پیج پسره را هم نشانم داد ... بیو ی پیج پسره صد درجه شدید تر از دختره! میگفت دیروز آزمایش دادند هفته ی دیگر هم عقد میکنند ... پسر بیست ساله ... دختر شانزده ساله ... آشنایی توی اینستاگرام! دلیل آشنایی واسطه کردن این دختر برای آشنایی آن پسر با یک دختر دیگر که به بن بست میخورد و دست به دامن همین دختر میشود ... و دخترک ساده لوحی که انقدر بچه است و ... پوووف بلندی میکشم ... سرم به پیچ و تاب می افتد ... هنوز صدای آهنگ می آید و هر لحظه جیغ هایشان بلند تر میشود ... یاد چادری هایی می افتم که عکس های مدل به مدلشان را توی پیجشان میگذارند و با هزار عشوه و ادا یک دست به چادر یک دست به دوربین و گل و الخ لبخندی زده اند و از زیبایی حجاب کپشن میگذارند! حس بد تری سراغم می آید ...
این دفعه بلند میشوم جانمازم را جمع میکنم ببرم توی اتاق نماز بخوانم ... صدایشان کر کننده است ... مامان میگوید چرا انقدر رنگ و رو نداری ... میگویم این صداها را میشنفین؟دیوونه شدیم اه! میگوید صدا کجا بود؟ کبوتر حالت خوبه؟ رنگ و رو نداری اصلا ... بیا جلو ... دستش را روی پیشانیم میگذارد ... سریع درجه می آورد ... چهل درجه تب داری ....
دیگر نفهمیدم چه شد که توی تختم بودم ... پتویم رویم بود ... همه جا ساکت بود ... انگار همه خواب بودند ... مامان هم کنارم خوابش برده بود ...
چشم هایم را میبندم ... "خدایا آدمم کن! آدم باشم که یه آدم نصیبم کنی ... "