نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

الهی !
قد انقطع رجائی
عن الخلق
و " انت " رجائی

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ...

...
..

قرار نیست هرچیزی که مینویسم عین حقیقت باشد !
اینجا من نیست :) مطمئن باشید
مینویسم پس هستم

نشستم توی بالکن و دارم به ابرا که هرلحظه پایین تر میان نگاه میکنم ... از این بالا باید به آسمون نزدیک باشم اما بازم خیلی دورم ... صاد و میم توی حیاط دارن با "بیابون" بازی میکنن ... نمیدونم دقیقا چرا اسم اون سگ بیچاره ی نگهبان رو گذاشتن بیابون!  ولی دوتایی دارن باهاش کیف میکنن! از بالای نرده ها بهشون نگاه میکنم ... با دو متر فاصله ازش وایسادن و دارن براش علف پرت میکنن که بخوره! بهشون میگم اون علف نمیخوره که! میگن دوست داره خیلی با اشتها میخوره ... دقت که میکنم میبینم همه ی علفا و شاخ و برگای تو دستشون میفته جلوی پاهای کوچولوی خودشون! بیابونم فقط یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهشون میندازه و دوباره سرشو میذاره رو دستاش و استراحت میکنه ... ازش خوشم نمیاد ... کلا با حیوونا نمیتونم رابطه ی خوبی برقرار کنم ... انقدر ازشون فراری هستم که وقت دوست داشتنشون رو ندارم ... ابرا که دیگه تقریبا همه ی مارو پوشوندن و کل جنگل هم توی مه فرو رفته شروع به باریدن میکنن ... اولش انقدر ذوق میکنم که از میم و صاد و بیابون غافل میشم ... ولی بعد میدوم تو حیاط و میارمشون بالا ... هرچی اصرار میکنن که بازم بمونیم میگم سرما میخورین ... صاد میگه ولی تو همیشه خودت زیر بارون کلی میمونی! بهشون میگم اینجا هوا سرده تهران گرم تره ... حالا بیاین بربم ... ولی نمیگم که به خاطر بیابون آوردمتون بالا!چون اون یه سگه و با بارون خیس میشه و شماها نزدیکش نباید بشین چون ممکنه نجس بشین .... نگفتم که زمین حیاطم از نظر من الان نجسه! از پله ها که میایم بالا "عین" توی چارچوب در وایساده ... یه سلام سرسری میکنم و از کنارش رد میشم میام تو ... حوصله ندارم حرف دیگه ای بزنه ... سریع دست میم و صاد رو میگیرم و میبرم طبقه ی بالا ... همه خوابیدن ..." عین" مثل جن میمونه!همه جا هست!نمیدونم چرا اون بیدار بود! میرم توی اتاق که روسریمو عوض کنم میبینم اون دوتا خیلی ناراحت وایسادن دم در اتاق ... دلم میگیره که ناراحتشون کردم ... یه فکری به ذهنم میزنه ... ساک وسایل خاله بازیشونو میارم دستشونو میگیرم میریم زیر پله میشینیم ... تمام وسایلارو میچینم ... باهم شروع میکنیم به خاله بازی! اولش فقط به خاطر این بازی میکنم که از دلشون دربیارم ... یه ذره که میگذره انقدر توی بازی باهاشون غرق میشم که فکر میکنم من واقعا اقدس خانوم زن همسایشونم و همش دارم براشون غذا درست میکنم و اونا بچه داری میکنن ... انقدر حواسم پرت میشه که نمیفهمم همه بیدار شدن و دارن مارو نگاه میکنن و با یه لبخند عمیق همراهیم میکنن :)

  • کبوتر خاتون