چشمان تو یادم داد فریاد کشیدن را
تا قله به سر رفتن از کـــوه پریدن را
....
چشمان تو یادم داد فریاد کشیدن را
تا قله به سر رفتن از کـــوه پریدن را
اصرار نکن بانو این پیچ و خم وحشی
در مسخره پیچانده رویای رسیدن را
تا شوق سخن رویید رگبار سکوت آمد
تا در تن خود گیــرد گلــــواژه گزیدن را
با اینکه دهانها را ایمان و قسم بسته
از گوش کــــه میگیرد آیات شنیدن را
تا بوده همین بوده از کاسهی هم خوردیم
در ما ابدی کـــردند آییــــن چریدن را
من داس تو را خوردم احساس مرا خوردی
بیرون نکشاندیم از خود حس جویدن را
باید کـــه ز سر گیرد در حـول و ولا قلبت
در قل قل خون بمبم در سینه طپیدن را
وقت است غزل دیگر از قافیه برگردی
تصویر کسی باشی از درد کشیدن را
مفعول و مفاعیلن ای اسب غزل هی هی
باید کـــه بــــه هم ریــزی اوزان تتن تن را
از سُم سُم ِسُم کوبم دنیا ضربان میزد
بستند بـــه بازویـــم بازوی فلاخـــن را
در ذهن پلیدش زن هر لحظه در این نیت
بالا بزند دائــــم آن دامن ساتــــن را
با دود دو تــا سیگار آینده کدر میشد
آورد کنار تخت نی نامه و سوسن را
حالا سه نفـــر هرزه با هر چه که نامشروع
هی شعر به هم دادند ! آن جنس مدون را
تصویر بدی دارد آن نیمهی لخت عشق
از بستر خود کم کرد اندازهی یک زن را
در مصـــرع پایانـــی از قلـــه صدا بارید
بنشین
و
تماشا
کن
از
کوه
پریدن
را
علیرضا آذر