+ با یه لشگر دلقک چجوری میخوای جنگو ببرین؟!
- همه امیدمون اینه که شما از خنده پس بیفتین !!!
فیلم : بازداشتگاه شماره ۱۷
#dialog
صفا: به به،تو چقدر قشنگی گوشهی دلم. هیچ میدونی تو قشنگترین موجودی هستی که من تا حالا دیدم؟
[دخترک سر به تایید تکان میدهد]
صفا: چندتا دوست داری؟
دخترک: دو تا.
صفا: دو تا؟ چقدر زیاد! اسمهاشون چیه؟
دخترک: مامان و بابا.
پری - داریوش مهرجویی
#dialog
تو چادر بر سرت کردی و یک ملت هوایی شد
بهار اعتراض از مصر ؛ از شامات راهی شد
به مجلس رفت طرح انقلاب مخملی امروز
رضاخان آمد و دوران استبداد شاهی شد
...
#محمد عباسی
#بچسبد به پست قبل
و خب مثل همه ی وقتایی که از خوندن چند تا متن و نوشته و حتی وبلاگ یه احتیاج شدید و عجیب به نوشتن و نوشتن و نوشتن میاد سراغم ، امروز عصر حوالی غروب بعد از خوندن دو تا پست به این حالت دچار شدم! به نظر من این یه نوع بیماری میتونه باشه ... یه نوع بیماری شیرین که مثلا اختلال در کروموزوم هاس! یا شایدم نوعی فلج مغزی به حساب بیاد که من به شخصه دچارشم ... جوری که از همون حوالی غروب تا الان حالمو عوض کرده ... این بیماری قشنگه! مثل چال لپ میمونه که به نوعی فلجی توی ماهیچه های صورت محسوب میشه ولی یه آپشنه برای خوشگل تر شدن... اگر بهش بگیم سندرم نوشتن ، من مبتلاشم! اما این سندرم وقتی خطرناک میشه که مینویسی و مینویسی یهو میبینی همشو داری پاک میکنی ... از حوالی غروب تا الان چیزی نزدیک سه تا پست و یک کانال تلگرام رو حتی ... !
بیشتر از هر وقتی زانوهایم را جمع کردم و وسط اتاق نشسته ام ... نه اینکه غصه ی امتحان فردا را داشته باشم و نه حتی آن فکر های واقعی لعنتی گریبانم را گرفته باشد !نه! امروز یکشنبه ی بیخودی بود ... همه چیز یک جور عجیبی لج درار بودند! کلا یک روز هایی اینجور میشود ... مطمئنم همه حسش کرده ایم ... حالا بیاییم دلیلش را بگذاریم آلودگی بیش از حد هوای این شهر دود گرفته ... اما من مطمئنم مسئله فقط به این چیز ها ختم نمیشود ... یک جای جهان یک چیزی امروز کمتر بوده ... آدم عجیب غریبی نیستم که این فکر ها را میکنم ... فقط زیاد به این چیز ها فکر میکنم! سوم دبیرستان که بودیم یک معلمی داشتیم که به چرخه ی پروانه ای و این جور صحبت ها علاقه ی زیادی داشت! همه چیز را ربط میداد به همین بال زدن پروانه در یک گوشه ی دنیا و طوفان آمدن در کنج دیگری از این جهان ... دانش آموز جماعت هم که دنبال سوژه برای خندیدن ... دیگر پروانه خانوم صدایش میکردیم! حالا اینکه در کجای جهان یک پروانه چگونه بوده و چگونه بال زده و یا حتی اشک ریخته را من نمیدانم! اما در این نقطه از جغرافیای هستی ... در گوشه ترین مکان اتاق این کبوتر . .. طوفانی به پاست ... پروانه ها هیچ وقت با کبوتر ها نمی سازند ... !
آخرین ها همیشه باید باشکوه باشن :)
ولی به عنوان آخرین شب تکی بودن!
پست باشکوه تری نمیتونم بنویسم :)
#لالمونی نوعی حس است که زبان قفل و دست چفت میشود و به نوشتن نمیرود!
شاید تووی صد سال دوم بتونیم شادی از عمق وجودو تجربه کنیم!
#خزعبلات خیلی جدی!
#حالت تهوع از دنیا و مافیها
وقتی داشت سوغاتیامو میداد برق ذوقشو تو نگاهش میدیدم! از من خوشحال تر بود ... سرم انقدر سنگین بود که به زور روی گردنم نگهش داشته بودم !!! سرماخوردگی بی وقت ! چادر و پارچه و عطر رو داد با همون ذوق ... منم با همون لبخند ماسیده ی مریض ... نگاهش میکردم ... گفت اصل کاریش هنوز مونده ... نگاه کردم ... سربندشو گذاشت توی دستم ... همون سربندی که کل مسیر نجف تا کربلا به سرش بوده .... این دفعه ذوق نگاه من بیشتر بود ...
وسط مجلس نشسته ام ... زانوهایم را بغل گرفته ام... روسری مشکیم را جلوتر میکشم ؛ خانم کناری زیادی نگاهم میکند اعصابم را خرد کرده ... بلند میشوم بروم توی آشپزخانه ... حالم گرفته است ... هر سال کل چای روضه را خودم میدادم ... کل سال را دل خوش بودم به همین چای روضه ها ... هروقت زیادی از خودم نا امید میشدم به یاد چای و سینی و قند و نبات و خرمای روضه جان دوباره میگرفتم ... با خودم میگفتم بانو هنوز هم به من نظر دارند ... آقا نمیگذارند دلم شکسته تر شود ... کنیزی مجلسشان نصیب هرکسی نمیشود ... این یعنی هنوز هم میتوانم به دل لامصبم گوشه چشمی داشته باشم ... ای دل صاحب مرده! امسال را نمیدانم چه کنم ... نا امید شده و گوشه ای کز کرده ... دلم را میگویم ! هر چه میگویم عزیزکم ... جان دلم ... نا امیدی گناه بزرگ تریست ... شک و دلهره و اضطراب حالت را بدتر میکند ... بیا و پیاده شو از خر آن شیطان لعنتی! بچه شده و به حرف هایم با یک نگاه تخس گوش میکند ... نمیگذارد اشک هایش را ببینم ... لام تا کام حرف نمیزند ... توی آشپزخانه می آیم و مینشینم آن کنج کنج ... کف سنگ های سرد آشپزخانه ... دلم داغدار است باید یکجوری از التهابش کم کنم ... چشم میدوزم به جمعیتی که بیرون از آشپزخانه کنار در داخل هال جلویی نشسته اند ... سرم را تکیه میدهم به دیوار کناری ... نمیخواهم نگاهم به سینی های چای و قندان ها و کاسه های خرما بیفتد ... ولی انگار تلاشم بی فایدست ... مثل ماهی بیرون افتاده از آب که در اوج دست و پا زدن با مرگ هنوز هم گوشه چشم امیدی به آب دارد نگاهم به سینی چایی که دارند میبرند می افتد ... امسال چه کردم؟! که نشد مثل هر سال ... که نشد باز هم من چای خوشرنگ بریزم و سینی را جلوی گریه کن ها پایین و بالا بیاورم ... به مامان که میگویم میگوید جمعیت هرسال بیشتر میشود کار تو نبود ... میگویم دل خوشی من همین بود... میگوید بگذار به آن بنده ی خدا هم کمکی شود ... زیر بار پول بی زحمت نمیرود ... بگذار به بهانه چایی که تعارف میکند کمکش کنیم ... و من هنوز هم دلم داغدار است ... نه اربعینم شد اربعین و نه این پنج روز آخر ...
خدایا تو ببخش ...
دلتنگی یک غول بیابانی است که باید با او مدارا کرد!
آن وقت انقدر مهربان میشود که باهم کم کم دوست میشوید! کم کم باهم انس میگیرید!
من زیادی انس گرفتم ... زیادی درگیرش شدم
دلتنگی به کنار ...
[ احساس فشار روحی زیاد و رو به سر ریز شدن ... ]
* عنوان : کاملا مربوط! کاملا پرت و پلا! #رضا یزدانی
وسط ترس و استرس گیر افتادم! حس عجیب و شگفت انگیزیه
کاملا غیر قابل تحمل ، دردناک و نفوذ ناپذیر !
باید ببینم این همه حس مزخرف ارزششو داره یا نه؟!
اگه نداشته باشه ... خیلی راحت بگم ... همه ی زندگیمو باختم :)
بعد از سه ماه این روزای آخرش داره تلخ تر از زهر میگذره
کاف جان لدفا آدم خوبی باش !!
[ یه سلامیم داشته باشم خدمت استاد مدیریتمون! سلام عقده ای :| ... ]
و باید اعتراف کنم که فکر نمیکردم قسمتای سخت زندگی یه تیکه ی سخت ترم داره!
+ الحمدلله علی کل حال
با تو باید عشق را با چه زبانی حرف زد؟
انتِ فی قَلبی منیم جانیم بیلیرسن forever!
#علی عطری
و خب ماجرا از جایی شروع شد که سر کلاس فلسفه بودم و روز امتحان میان ترم بود! استاد خیلی بی اعصاب تر از همیشه برگه ها رو پخش کرد و آزمون شروع شد ... نگاهی به یاسمن انداختم که میخواست تقلب کنه! دوست نداشتم تقلب کنم و سرمو روی برگم آوردم! میدونستم که هیچ هیچ هیچی بلد نیستم! با این حال شروع کردم به نوشتن. .. سوالا چی بود رو نمیدونم ... من فقط مینوشتم ... ولی انگار از نوشته هام راضی بودم ... استاد بالای سرم ایستاد ... یه نگاهی به من و برگم انداخت ... هیچ امیدی برای پاس کردن فلسفه نداشتم استاد میم دستش به انداختن بچه ها رند بود! یه نگاه خنثی انداخت و برگه رو سمت خودش چرخوند ... قلبم رو توی گلوم حس میکردم ... دیدم که امضا کرد و بیست نوشت و رفت!! و من یه لبخند پهن گشاد زشت زده بودم به بیست روی برگه! امتحان که تموم شد بهم گفت تو دو رقمی شده بودی؟ گفتم نه سه رقمی استاد! چون فلسفه و جامعه شناسی رو جا به جا زدم! و خب نمیدونم چرا توی خواب من همچین حرفی رو گفتم چون توی واقعیت اصلا همچین اشتباهی رو انجام ندادم! البته جا به جا زده بودم که همون موقع فهمیدم و درستش کردم! و بعد درست مثل بقیه ی خوابایی که میبینم قسمت دوم شروع شد! فضا کاملا عوض شد. توی خونه بودم ... اومده بود و داشتیم باهم صحبت میکردیم ... انقدر خوشحال و ذوق زده بودم که یه لحظه گفتم این همه حس خوب یه جا آخه!!؟ یه جای کار میلنگه ! نکنه خوابم؟! همون لحظه از خواب پریدم و با پتوی تا خرخره بالا کشیده ی خودم مواجه شدم ...
کاش حداقل توی خواب منطقم از کار می افتاد ... ای کاش ...
ز دستم بر نمی آید که یکدم بی تو بنشینم ...
[سعدی جان! بیا و این یک بیتت را مال من کن! خلاصه ی تمام حالم شده ... ]
+ نامه هایتان را تک به تک خواندم
با یک لبخند بزرگ
کاش میتوانستم به احترام همتان تمام قد بایستم و تعظیم کنم حتی :)
ممنونم ...
امضا : از دل و جان یک کبوتر بانو ""
حانیه جان جانم ! نامه هایت همیشه بوی خوبی های خودت را میدهد
بگذار از نو برایت بنویسم ... اینجا هوا برای از تو نوشتن مرا بس است:)
+ آدم های دوست داشتنی زندگی من. .. این قسمت : حانیه :)
+ من نامه دوست دارم :) برایم بنویسید ...
شبیه مرده ای که هنوز از گلویش صدا می آید!
اینجا زنده است ...
* یک ادامه ی رو به پایان شاید!
مثل هر چهارشنبه مینشینیم روی همان میز دو نفره ی گوشه ی سمت راست کافه بهشت ... چسب دماغش را باز کرده اما هنوز ورم دارد ... باز میخندیم به اینکه هر هفته دوست داریم متفاوت تر از هفته ی پیش سفارش بدهیم و باز به همان هات چاکلت و چایی و کیک میرسیم! میگوید "از مدرسه بگو ... چه خبر؟بچه ها چجورین؟! باهاشون راحتی؟دوست دارن؟"
یک لبخند بزرگ میزنم و یاد حرف هایشان می افتم ... اینکه هرهفته من با همان تیپ دانشگاهی ساده میروم که بعدش به کلاسم برسم و هر هفته بهم میگویند "چقدر روسریتون بهتون میاد!" "چقد امروز خوشگل شدین"! و من هر هفته میخندم که به همان تیپ همیشگی زشتم چقدر متفاوت نگاه میکنند :)
با این فکر ها لبخندم پررنگ تر میشود ... میگوید "دیوونه تر شدی؟! چرا جواب منو نمیدی میزنی زیر خنده؟!!" برایش شروع میکنم تعریف کردن ... از لحظه لحظه ی با بچه ها بودن ... از شیطنت هایشان ... اینکه چقدر درکشان میکنم ... چقدر پرروشان کردم! اینکه دیگر ذره ای ابهت ندارم و با اسم کوچک خالی خالی صدایم میکنند :|
این دفعه او میخندد ... میگوید "خیلی بی بخاری! باید حسابی جدی باشی ازت حساب ببرن! یعنی که چی؟!پسر بچه ها زود باور میکنن خبریه و برا خودشون داستان بافی میکنن ... "
میگویم " من نمیتونم ! همینم که هستم ! نمیخوام جوری رفتار کنم که خودم دوست ندارم ... اینجوری خودمم خیلی از باهاشون بودن لذت میبرم !"
دست هایش را میگیرم و ادامه میدهم " اگر نصیحت دیگه ای ندارین ادامه ی بازیامو باهاشون بگم "
زیر لب میگوید" آدم نمیشی " و یک لبخند مهربان به رویم میزند ...
میگویم از خودت بگو ... خوبی؟!
گفت مثل دیروز و پریروز و هفته ی پیش ... امروزمو فردا میکنم ... حوصله ی هیچ کاری ندارم ...
"زیادی جدی نگرفتی؟"
با تعجب نگاهم میکند ... "چیو؟!"
"زندگی رو ... "
خواهر اگر تعدادِ موهای سپیدِ برادرش را نداند که خواهر نیست، خواهر اگر عمقِ چروک های پیشانیِ برادرش را نشناسد که خواهر نیست. تازه این ها مربوط به ظواهر است. این ها را چشمِ هر خواهری می تواند در سیمای برادرش ببیند. زینب یعنی شناسای بندهای دلِ حسین، یعنی زیستن در دهلیزهای حسین، عبور کردن از رگ های حسین و تپیدن با نبضِ حسین ...
#آفتاب_در_حجاب
#سید_مهدی_شجاعی
این درست که چشم امید بچه ها به توست.این هم درست که نبض عطش بچه ها در دستهای توست.اما یقین بدان که همه ی این کودکان تو را از آب بیشتر دوست دارند و همه ی جهان را با دستهای تو عوض نمیکنند.باور کن همه ی این کودکان حاضرند دل های کوچکشان را پیش نگاه نگران تو سر ببرند و تمام حیاتشان را برای یک لحظه بیشتر ماندنت قربان کنند.
آب مهم نیست عباسِ جان و دلم!خودت را دریاب!
#سقای_آب_و_ادب
#سید_مهدی_شجاعی
وَ مَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجاً
وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَ مَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ
فَهُوَ حَسْبُهُ
إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ
قدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْراً
هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او قرار میدهد
و او از جایی که گمان ندارد، روزی میدهد،و هر کس بر خدا توکل نماید
خدا او را کفایت میکند،
و خداوند فرمان خود را به انجام میرساند
، همانا خدا برای هر چیزی اندازهای داده است
کبوتر : هی دختر ! حواست که هست؟! خیلی چیزا رو داری که هنوز خیلیا ندارن ... هوم ؟!
من : ببین حرف تو درسته ولی من هیچ وقت دلم نمیخواد دلمو خوش کنم به چیزایی که دارم و بقیه ممکنه نداشته باشن! اینجوری چشمم به کمبودای بقیست نه داشته های خودم! ...
کبوتر : زیادی داری پیچیدش میکنی ...
من : خیلی باهاش حرف زدم ... همون دو ساعتی که دیدمش خیلی باهاش حرف زدم ... نگاهم جلوتر از من حرف میزد .... نگاهش فقط میخندید! هی! تو چی میفهمی؟!
کبوتر :یعنی اون دو ساعت شده جزء داشته های تو ؟! شده چیزی که به داشتنش میبالی؟!
من : ببین بی خی یال ... خب؟!
کبوتر : خب ...
من : ولی ... ولی میدونی چیه؟! حس بدیه اینکه هیچ حرفی دیگه براش ندارم و اون بازم میخواد حرف بزنه ... میترسم از حرفاش ... حرفایی که برام قابل پیش بینی هست و نیست! اگر اون چیزی که فکر میکنم باشه جوابای من برای خودم قابل پیش بینی نیست ...
کبوتر : کبوتر! تو نباید قابل پیش بینی باشی! میفهمی که؟!
من : متنفرم از این چارچوبا ... متنفرم از اینکه طبق یه سری قانون نانوشته ی چرت باید آدما طبق یه اصولی رفتار کنن تا بتونن نتیجه ای رو که میخوان بگیرن ... جوابی رو که میخوان بشنون ... به خاطر همین قوانین مزخرفه که هیچکس خودش نیست !
کبوتر : حواست که هست؟! من توام و تو من ... اما چقدر از هم جداییم ... همون تفاوتامونه که برای بقیه قشنگ شده انگار!
من : هی هی !!! حواس تو کجاست؟! اصلا به من گوش کردی؟!
کبوتر : هی دختر! من همون چارچوبا و قانونای مزخرفم! من همون قالب آهنیم که نمیذاره تو خودت باشی اما میبینی ؟! از من متنفر نیستی ... توام با این چارچوبا داری دست و پنجه نرم میکنی ... داری زندگی میکنی ...
من : میشه یه خواهشی بکنم؟!
کبوتر : ...
من : شنبه که اومد تا حرفاشو بزنه ... تو با من نباش ... میخوام این دفعه فقط خودم باشم ! بدون چارچوب .. بدون تو ...
من که در خرداد از چشم تو افتادم ، دریغ
ماه جبران بود شهریور که آنهم رد شدم
شاعرش را ناشناس بدانید!