هیئت تمام شد وهمه رفتند
و تو هنوز
بالای گودال نشسته ای و خون گریه میکنی ...
هیئت تمام شد وهمه رفتند
و تو هنوز
بالای گودال نشسته ای و خون گریه میکنی ...
که بلاگرا من حیث المجموع و فی کل الاحوال از یه دوگانگی شخصیتی عجیب رنج میبرن!
من باب مثال این رفت و برگشتای مسخره که همگی یه جور درگیرشیم!
امروز خداحافظی ابدی از تمام دوستان و آشنایان در بلاگستان و فردا سلامی چو بوی خوش آشنایی!!!
آقاااا!کتمان نفرمایید که آمار رفت و برگشتای همگی رو میشه ...
در باب مثال تر اصن همین من کبوتر خاتون!!!
یک سری متن برایش نوشته و در جا فرستاده بودم ... خیلی قبل تر ... قبل تر از ماه رمضان و روزهای خوب و بد ... زیادی تعریف کرد و حالم را مثل همیشه از نوشتن خوش تر کرد و تمام شد ... تا اینکه دو سه تا نوشته ی دیگر را بدون اینکه فرستاده باشم ، خواند ... قالب اینها کاملا متفاوت و طنز بود ... انقدر از قلم طنز و کنایه دارم گفت که حس کردم باید سردبیر گل آقا میشدم!! اما به روی خودم نیاوردم و به لبخند عمیقی اکتفا کردم ... یاد روزنامه ها افتادم ! روزنامه های من که در بلاگفا داشتمش ... پست هایم هرروزه بود ... یک روز پست نمیگذاشتم همه بر سرم میریختند که کجایی و چه شد و تنبلی نکن! ... این روز ها بیشتر از همیشه دوباره به بلاگفا فکر میکنم ... هرچند روزنامه های من تجربه ی خاصی بود که هیچ وقت حکمتش را نفهمیدم اما بعد از حذفش خیلی بزرگ شدم ... حالا هرچقدر هم که از قلم طنزم و غیر طنزم تعریف کند ... هرچقدر هم از آن روزها خاطره ی خوب بد و دوستان ناب پیدا کرده باشم ... ترجیح میدهم همینطور آرام و ساکت بمانم ... اما بلاگفا دوباره در ذهنم نقش بسته و انگار دلم میخواهد دوباره برگردم اما صحنه ی خیانتش یک لحظه از جلوی چشم هایم نمیرود ....
عنوان * : نام کاربریم بود در روزنامه های من :) فکر میکنم چند نفری یادشان باشد
برای دختر ها و دور و بری هایشان
همیشه وقتی به آنجای قرآن می رسم که می فرماید شما بی عقل ها که تا خبر دختردار شدن تان به گوش تان می رسید صورت تان از خشم و غضب، سیاه می شد (نحل/58) فکر می کنم خدا خیلی عصبانی شده. همینقدر عصبانی که بردارد عین این قضیه را توی کتابش بیاورد، عین قضیه را به طعنه و کنایه به روی همه وجود جاهلیّت بیاورد. مستقیم؛ که انگار بگوید «هااا..... من که یادم نرفته شما چه جور موجوداتی بودید...». که انگار فرموده باشد «بیخود کردی فکر کردی شرم دارد دختردار شدن. غلط کردی که خجالت کشیدی و عصبانی شدی.» تازه گاهی کارهایی کرده عجیب و غریب. محمد بن عبدالله، عزیزکرده اش را دختری داده و گفته «کوثر». دخترش را گذاشته شیرینی دل محمّدش که «جگرگوشه». اصلاً هرکار کرده که دختر بشود عزیز. بشود بالانشین. بشود رحمت. که «از سفر که بر می گردید، اوّل دختر را ببوسید» که «اوّل هدیه دختر را بدهید بعد پسر را.» یا که «به دختر بیشتر از پسر هدیه بدهید».
ببین، حسّاس است روی دخترها، بفهم. مهمّی. مهم تری. خواستنی تری تو. بیشتر محبّت دارد. تعارف که نداریم، فرموده «بر دختران مهربانتر است تا پسران.» تو این را می فهمی یعنی چه؟
حالا بگذار هرکه هرچه می خواهد بگوید. گیرم گُل گُلی و رنگی رنگی را کسی نفهمد. گیرم کسی چادر نماز سفید گل دار نفهمد. سبز و فیروزه ای و سفید و سرخ را کسی نفهمد. گیرم اصلاً بگوید خدا خواسته مثلاً گولمان بزند! تو بگو اصلاً گول زدن. کدام دلی از گول خوردن مهربانانه خوشش نمی آید! دختر یا پسر. کدام بی مزه ای از اینکه دل خدا با دلش مهربان تر باشد ذوق نمی کند؟ کدام دلی است که نمی خواهد آن که دوستش دارد بخاطر دلش هم که شده روبروی جاهل جماعت غیرت کند و تا قیام قیامت پیش روی همه عالم، طعنه اش را با غیض توی صورتش بپاشد؟ این ها که دل دختر و پسر ندارد. هرکدامش را هرکه داشت، عاقل اگر بود، دلش قنج می رفت. حالا همه اش مال تو آمده. فقط.
گول زدن نیست جانم. بازی نیست. شیره مالیدن نیست. اینها فقط گزاره های غبطه آوری است برای آنها که مثل تو نیستند! حالا به نظرت، شکر کنیم لبخند بزنیم که خدا ذوق کند؟! :)
"لا تقنطوا من رحمه الله" مبارکه زمر- آیه 53
نا امید نشو بنده ی کوچکم ... تمام آسمان ها برای من است :)
"من یتوکل علی الله فهو حسبه" مبارکه طلاق-آیه 3
خدایی میکنم از وقتی که تو فکرش رو هم نمیکنی
اما بندگی تو برای همین یکی دو روز دنیاست
بهتر میدونم چه چیزی برات بهتره غمت نباشه :)
"الیس الله بکاف عبده" مبارکه زمر - آیه 36
بی معرفت من با این همه خدایی و بزرگی برات کافی نیستم؟
"فانی قریب"مبارکه بقره - آیه 186
من که نزدیکم ... این همه دلتنگیت از چیه ؟ :)
پاورقی : این ترجمه ی دقیق آیه ها نیست ... یه ترجمه ی دلیه :) کم و کاستیاش به خاطر کم و کاستیای فراوون خودمه ... خلاصه چشم پوشی کنین به خوبی خودتون و بزرگی این آیه ها :)
#قسمتی از کپشن یکی از پستای قدیمی اینستاگرامم ، که برام یه پست خاصه ، هم عکسش هم آهنگی که روش گذاشتم و هم کپشن ...
پیجم قفله متاسفانه وگرنه لینک میدادم :)
من این روزا از تو دور شدم و این غصه امو زیاد میکنه ...
آ خدا ... انقدی شرمندتم که حتی حرف زدنم باهات شده دو کلوم ناحسابی ...
تو خدایی ... بیا از اون بالا سرمو بگیر سمت خودت ... توی گوشم لا تقنطوا رو صدبار بگو
بلکه خودت بتونی برام یه کاری کنی ... فقط تو از پس این همه بدی من بر میای ...
من دستم خالی تر از همه ی این حرفاس ...
من که این همه نامه مینویسم ، نامه میگیرم ، نامه میخونم ، چی شد واسه ی تو نوشتن من انقد طول کشید؟! اصلا چرا تا الان این فقط من بودم که نامه های تورو میخوندم و این تو نبودی که نامه ای از من داشته باشی؟! اینکه بهت قول نامه داده بودم شرمندگیمو خیلی غلیظ تر میکنه ... ولی باید بنویسم ... حتی الان که خیلی دیره ... از کجا شروع شد و چی شد و چرا و چطورشو کاری ندارم ... اونجایی شروع شد که انگار اون فامیل ما واسطه شد واسه تورو دیدن :) واسه خندیدن و شاد شدن و لبخند زدن :) بعدش مهمه که با معرفت ترین بودی و هستی ... اونجاهایی که هیچ کدومشون درکم نکردنو هرکدوم یه جور تنهام گذاشتن و حالمو گرفته کردن و کدر شدم از دست تک به تک آدمایی که دم از همه چی میزدن ، ولی "تو" بودی ... جیمی من ! تو همیشه بودی و هستی حتی اگه من نبودم ... این دفعه من به تو میخوام بگم بمونی ... همینطوری با معرفت ، همینطوری ساده و دوستداشتنی ... تولدت بهانه شد برای شکوندن طلسم نوشتن این نامه ی بادبادک شده! اما بزرگترین دلیلم خود تویی ... خود تویی که با اولین نامت گفتی بمون ، حالا این منم که دارم بهت میگم ، بمون ، حتی شده زوری!!
تولدت مبارک دوست داشتنی ترین غیر دو چشم مفرد مونث مهربون دنیای من :)
+آدم های دوست داشتنی زندگی من ، این قسمت : اچ جیمیر :)
وقتی دوربین یک عدد باشد و دوربینر (اصطلاحی کاملا من در اوردی در جهت مترادف سازی برای عکاس!) بله دوربینر دو عدد ، اوضاع قاراش میشی میشود کمپرس! یکی مقصدش شمال باشد و دیگری غرب رو به جنوب متمایل به مرکز ، مطمئنا هیچ تفاهمی جهت همراهی دوربین برای هرکدام صورت نمیگیرد ، و دو حریف برای به مقصد رسیدن یعنی همراهی دوربین و آن لنز نازش ، سعی در کوباندن طرف مقابل با آن عکس های مسخره ی دلقک وار لوس بی هدفش دارتد ! وقتی از طریق ترکاندن عکس ها و زیر سوال کشیدنشان راه به جایی نبردند با محل مقصد مورد نظر هرکدام طرف میشوند! بدینگونه که یکی از آشغال های بی نهایت شمال میگوید و مینالد و عکاسی از آشغال را حماقت میداند و آن یکی قسمت های غرب رو به جنوب متمایل به مرکز را جایی پرت،دورافتاده،بدون آب و علف، ناشناخته و در نتیجه بی ارزش برای عکاسی تلقی میکند ! القصه اینکه دوربین و دوربینر ها هنوز بر سر جنگند ما این وسط نقش دوربینری را ایفا میکنیم که از بخت بدش نه مقصد رو به شمالی دارد و نه مقصد غرب جنوب مرکزی!! بیایید مقصد هایتان را با ما شریک شوید دوربینش با من :|
ولگردی کلمات
گاهی میخواهم بیایم و جزئیات تجربههای مختلفم را بگذارم اینجا. بعد ولی فکر میکنم که هر چیزی اگر بیشتر در محدودهی جهان من باقی بماند، زیباییاش بیشتر است و همین عدمدسترسیاش و دور ماندنش از کلمه، آنها را بیشتر مال من میکند. همین است که خوش ندارم زیاد دربارهی عشق بنویسم. خاصه اینکه «عشق» در زمانهی بیرؤیای ما زیاد بر زبان میآید. همه در شادی سیّالی غوطهور هستند که برآمده از کاربرد مدام و بیمحابای همین کلمه است. و من با خودم میگویم که شاید بهتر باشد آن را در پستوی خانه نهان کنم. ما مجبوریم که اسم خیلی از هیجانات و غرایزمان را عشق بگذاریم. تقصیر کسی هم نیست. همهی ما گمان میکنیم آدمهای خیلی خاصی هستیم و عواطفمان هم عمیقتر از بقیه است. ولی گاهی که فکر میکنم نیازهای پیشپا افتاده و نیازهای متعالی آدمها چطور الگوهای رفتاری یکسانی را به وجود میآورد به خاص بودن هر چیزی شک میکنم.
از وبلاگ : کاشی ها را خیال من آبی میکند
#از وبلاگ ها
نشسته ایم روی فرش های نمازخانه ی دانشکده ی الهیات! بعد از کلی ندیدن و دلتنگی همدیگر را گیر آورده ایم و بیخیال حرف زدن نمیشویم ... دوباره میبوسمش ... انقدری از خوشحالیش خوشحالم که نمیتوانم آرام بگیرم ... خودم را کلا فراموش کردم ... میگویم فاطمه!یه هفته شده ها! یه هفتست قاطی باقالیایی که تو :) لبخند عمیق میزند ... بقیه ی عکس ها را نشانم میدهد ... انگستر نشانش را میبینم و باز ذوق میکنم ... از محبت و عشق یکهویی که خدا در دل آدم می اندازد میگوید ... از اینکه چقدر همین یک هفته راحت شده اند باهم :) خنده ام میگیرد ... کمی سر به سرش میگذارم ... وسط خنده هایمان انگار که یک چیزی یادش بیفتد ساکت میشود و با لبخند مرموزی میگوید : دلت تنگه ها:) کی دیدیش؟ لبخندم میماسد ... نه ! میخشکد روی دلم! یاد خودم می افتم ... میگویم یک هفته ! دقیقا ... میگوید : این روزا کلی شیرینه ... قدر بدون ... هیجانش بیشتره.
به هیچ چیز فکر نمیکنم ... اصلا حواسم نبود... چقدر دل تنگم ...
#از سری پست های پیشنویس شده ی منتشر نشده که بعد از وبلاگ تکونی پیدا میشن و منتشر :))
پاورقی : خوندمش ، یاد اون موقع که افتادم ... :)
اصلا یه حس خیلی خوبی شد برای امروزی که انقدر بد داشت شروع میشد ...
اواخر مهر ، اوایل آبان ۹۴
خونه ی ذهنم بهاری نیست ... این تنها جمله ایه که میتونم این چند روز و چند ساعت خیلی اخیر با اطمینان بگم و هیچ فکری پشتش نداشته باشم ... من آرومم ... زندگی هم روال عادی خودشو پشت سر میذاره و این دل منه که طوفانیه ... وقتی اشکام گوله گوله میچکن روی دفترم و نمیدونم چطور جمعشون کنم تا زندگیمو سیل برنداشته ، اون دفتر زندگی منه حتی اگه نگفته بودم ، فقط میتونم از جعبه ی فلزی گل گلی کنار دستم چهار تا دستمال کاغذی عطری بکشم بیرون و بچپونم توی حدقه ی چشم و صورت و دماغم ... تا بیشتر از این رسوام نکنن و زندگیمو زیر و رو ... خودمو با دعای مجیر که داره پخش میشه سرگرم میکنم و گریمو به پای اون میذارم ... تا مامان غصه نخوره و خودم بیشتر از قبل این حس دلسوزی مزخرفم نسبت به خودم بالا نگرفته توجیهش کنم ... مامان ولی تیز تر و زرنگ تر از همه ی این حرفای منه ... وقتی باهاش حرف میزنم کاملا به فکر اینه که من دارم خودمو خیلی اذیت میکنم ... اینکه همه چیزو توی خودم میریزم ... روز به روز داره لاغرترم میکنه ... این عقیده ی مامانه ... ولی توی دلم انگار با همون بغض سیل وار فریاد میزنم که حق با مامانه ... و این تقصیر هیچ کس نیست الا خودم ... و احساسم ... و حساسیت روحم ... شاید زیادی دل نازک شدم ... اما روز به روز لاغر تر و رنگ پریده تر میشم و بذار همه فکر کنن به خاطر روزه گرفتن و این دوران مزخرف بیخود اخیره ...
راستش هنوز انقدی لاکچری نشدم که روز تولدم اندوهگین بشم
یا مثلا روزای قبلش اصلا بهش فکر نکنم و یادم نباشه و اینا
مثل هر سال ، این چند روز آخر دارم ذوق مرگ میشم :)
#کودک درون
#تولدانه
به یاد پارسال
چنین شبی
چنین حالی
چنین وقتی
فقط #امیر بی گزندی تو انگار مسکنه ... !
پاورقی : خوشحالم دیگه تموم شدی و رفتی و دیگه برنگشتی
:))ک ن ک و ر ...
* : که اگر باز ستانند دو چندان گیرند ...
فکر کنید عنوان بی ربط ترین عنوان دنیاست ;)
- آقا این سرویس چینی کجاییه؟ تکیه یا سرویس؟ قیمتش چنده ؟
+ اوه! بله خانم ! اینا از کارای پر طرفدارمونه واقعا شیک و لوکسه ! آمریکایی اصله فیلان مارکه که الان حرف اولو میزنه ... کناره هاشو با آب طلای بیست و چهار عیار طرح زدن .... قیمتش هم ناقابل فلان تومنه
- ایرانیشو میخوایم ! کدوم سرویساتون ایرانیه؟
+ o.O اون طرف تشریف بیارین ، اینجا هستن
- اینا چطورن؟ کاتالوگ داره طرحاشو ببینیم ؟ قیمتش چنده ؟
+ قیمتش فلان تومن ! پسند کردین منو صدا کنین ...
(و رفت در حالیکه هیچ حس خوش چند لحظه ی قبل را نداشت!!!! )
پاورقی : حداقل انقدر رفتار متمایز نشون ندین ! حداقل تر به کارگر مملکت خودتون احترام بذارین !
حداقل ترتر اینکه نذارین کسی که میخواد ایرانی بخره دلسرد بشه ... !
پاورقی پریم : کاری به آب طلای دور ظرفاش ندارم که اشکال شرعی برای خوردن غذا توش شدیدا وارده ! اینکه پولمون بره تو جیب جایی که ممکنه برای کشتن یه سری آدم مظلوم خرجش کنه اشکال شرعیش شدید تره قطعا! اون خون آریایی تو رگاتون اگه به جوشه !! (:دی) چرا نمیخوایم خیرمون به هم وطن خودمون برسه نه یه غریبه؟!!!
پاورقی زگوند : از بحثای شعاری بالا که این روزا همه ی سعیم اینه که عملیش کنم ، بگذریم ، به بحث جهیزیه و جاهاز چینون و جاهاز بینون یه سری میرسیم که فقط دنبال مارک و برند و چیزی که چشم پر کن تر و دهن پر کن تره هستن ! اونجاییش که از ترس یه سری خاله زنک و عمو مردک (استاد فلسفمون همیشه این دوتا اصطلاحو مقابل هم میگه! ) که از شدت کوته فکریشون حتی بشقابای چینده شده ی روی میزو برمیگردونن تا مارکشو واضح به ذهن بسپرن تا خدایی نکرده چیزی جا نیفته!! میرن فلان مارکا و برندارو میخرن و میچینن و میذارن ... اونجاییش که فلسفه ی اصلی جهاز که راحتی بچه ی خودشونه نه ناراحتی و حرف مردم ، فراموش کردن کلا ... اونجاییش که فقط یاد گرفتیم داشته ها و نداشته هامونو به رخ هم بکشیم نه اینکه واسه خدا و بعد خودمون زندگی کنیم ... هستم که میگم ... دیدم که میگم ...
و در آخر : منو متهم به هیچ چیز نکنید! :)
اینکه شرایطش باشه و خودمون نخوایم ، اونه که با ارزشه
دوران دبستان خیلی مسخره ای داشتم ! همیشه دلم برای مامانم تنگ میشد ... بازیگوش بودم اما انگار یک سره یک نیروی مزخرفی از آن مدرسه ی کذایی سرکوبم میکرد ... واضح تر اینکه از مدرسه ی دبستانم متنفر بودم و شاید حتی بیشتر ! به نظرم اینکه از کوتاه قد ترین و بدبخ ترین شاگردان کلاسمان هم بودم باز تقصیر همان مدرسه ی گند است ... هیچ کدام از استعدادهایم را درک نکردند و یک سره خفه مان کردند ... ! تا رسیدم به راهنمایی ... دیگر وقتش بود از آن جهنم مجسم به یک بهشت بالفعل بروم! نه اینکه بگویم مدرسه ی راهنمایی و دبیرستانم (که هردو یکی بودند) بهشت مجسم بود و معلم ها حوری پری ... اما خب در راهنمایی یک هژده سانتی قد کشیدم و شدم از بلندان ته نشین کلاس! سالی چاهار تا مسابقه ی منطقه و استان بود که برنده میشدم ... حتی یک سال شدم بهترین دختر مدرسه که قصه ها داشت :)) و البته ازدواجم که دبیرستان رفتن هایم ، شد مسببش :) همه ی این حرف ها را گفتم تا گفته باشم مدرسه چیز بسیار بسیار مهمیست! در انتخاب آن دقیق و کوشا باشید اما دبستان اندک ارزشی ندارد ، وقتتان را تلفش نکنید :دی از راهنمایی به بعد
#کاملا جدی
#کاملا عادی
#از مباحث روانشناسی تربیت که دیروز امتحانش بود
از وقتی که یادم می آید دور و برم به اندازه ی کافی و بعضی وقت ها بیشتر از اندازه ی کافی شلوغ بوده ... پر از دوست و آشنا و فامیل - خانواده اما جزء شلوغی حساب نمیشوند،آنها را نباید با غیر، جمع کنیم - داشتم میگفتم که همیشه اجتماعی بودم و از هرچه بیشتر داشتن دوست و آشنا غرق لذت میشدم ، هرجایی که میرفتم با دو نفر آشنا میشدم و گاها حتی کار به شماره تلفن و تبریک این مناسبت آن مناسبت هم میرسید
تا اینکه درست به اینجا رسیدم ! به این نقطه ... به این جایی که دیدم روحم فرسودگیش را هشدار میدهد ... کسل و خمود و یک طور های ناجوری بودنش را فریاد میزند ... فهمیدم تعدد آدم ها در کنارم مساویست با تعدد افکار و فرهنگ ها و سلیقه ها ، تعدد نگاه ها و حرف ها ، تفاوت های مذهبی و سیاسی و عاطفی و سلیقگی ... و درست در همین جا ، همین نقطه به این رسیدم که انقدر تفاوت و تعدد در من اصطکاک بوجود آورده! یک نوع خلاء که هی پر و خالی میشود ...
شاید کارم اشتباه باشد اما این دایره وحصاری که دورم کشیده ام و چند تایی شبیه تر به خودم را در آن دست چین شده جا داده ام و از ما بقی بریده ام را خب، دوست تر دارم !!!
همیشه این را خوب میدانستم که آدم تحت تاثیری هستم ... دقیق ترش اینکه آدم تحت تاثیر قرار گیرنده ای هستم که خیلی زیاد روی یک مسئله ی حتی نه چندان مهم فکر میکند و روحیه اش تحت تاثیر آن قرار میگیرد... اما خب ... نه تا این حد! از صبح که سر صبحانه برایم از مقاله ای که در مورد سفر بی بازگشت به مریخ خوانده بود ، تعریف میکرد تحت تاثیر قرار گرفتم ! از همان صبح انگار تازه دارم کره ی زمین را با همه ی خوبی هایش میبینم ... از اینکه یک آدم معمولی هستم که در یک شرایط معمولی زندگی میکند و دنیای معمولی خودش برای خودش از همه قشنگ تر است ، هی خوشحال میشوم و خوشحال تر به خاطر اینکه دغدغه ای مثل یک سفر بی بازگشت به مریخ ندارم که بروم و دیگر برنگردم ! تازه انگار آدم های اطرافم را دیدم ... یعنی بهتر دیدم ... حتی تصور اینکه از عزیز ترین هایم روی این کره ی خاکی دل ببرم واقعا طاقت فرساست! تازه فهمیدم من چقدر به آدم ها وابستگی دارم ... به همه ی آدم ها ... به جامعه بودن ... به سیاست ... به وضع فاجعه ی عصر حاضر ... به دموکراسی ... به نفس کشیدن! و نترسیدن از تمام شدن اکسیژن! به ظلم ... به عدالت .... به روزنامه ... دکه ی سر خیابان ... درخت های توی کوچه ... من فهمیدم که حتی به خاک توی باغچه مان هم وابستگی دارم ... آن وقت چگونه حتی به این فکر کنم که صبحم را در جایی شروع کنم که حتی دیگر آسمانش این رنگی نیست ! نمیشود الکی شاد بود ... واقعا از فایده های این پروژه های عظیم علمی میتواند این باشد که یکی مثل من را عاشق معمولی بودنشان میکند !!
+ مصاحبه با یکی از آدم های غیر معمولی
#ری پست
اصلا میدانید چیست؟! من از اول هم کلی شبیه پسر ها بازی میکردم تا دختر ها ... انقدر که از دیوار راست بالا مبرفتم به فکر عروسک هایم نبودم!!! از اول اولش هم انضباط بیست نداشتم تا آخر آخرش!! ولی انقدر احساساتی بودم که حال خودم یکی را رسما به هم میزدم !! چقدر از فعل ماضی استفاده کردم ... الان هم همینطوری در حد حال بهم زنی احساساتم برایم خسته کننده شده !! عروسک های به آغوش نکشیده ی کودکیم را به رخم میکشد! هنوز هم عروسک دوست ندارم ولی عجیب بچه های کوچولو را میپرستم ... انگار هنوز هم باید از دیوار راست بالا بروم تا آرامش بچگی های قشنگم هم بیاید ... بیاید کنار هم بنشینیم ... باهم چای بنوشیم ... ابر هارا نگاه کنیم ... باهم یک نفس عمیییییق بکشیم ...
هنوز هم کلی با بچه کوچولوها بازی میکنم ... پایه ی ثابت قایم باشک بازی هایشان منم ... وسطی را خودم برایشان عملی اجرا کردم تا یاد گرفتند!نقاشی کشیدن را برایشان رنگی کردم ...
هنوز هم میتوانم کودک باشم ... خنده هایم دیگر خنده دار نباشد...من یک اشتباهیم در قالب بزرگی ... باید بچه بودن را از نو شروع کنم ...
کاش بفهمند بچگی کردن لطمه ای به بزرگ بودن نمیزند ... کاش ...
#ری پست
دلم خندوانه میخواد ...
دلم خندوانه و اون حال و هوای اون روزامو میخواد
دلم خنده های غش غش بیخیالانه ی مزخرف پر سر و صدای یه کنکوری رو بعد از کنکورش میخواد !!
دلم حتی کنکوری بودن رو !! نه این یه تیکه رو واقعا دیگه دلم نمیخواد :|
روزایی میشه که دلم این روزا رو میخواد :)
و بیمنه رزق الوری ...
#بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
#کبوتر عشق
و خب قصه از جایی شروع شد که من خیلی بچه تر بودم! خیلی یعنی سه سال !! سه سال بچه تر بودم و تو هم سه سال کمتر ... نمیدونم چی شد ... حس مشترکمون از یه پست شروع شد ... از اون آدمایی بودی که هرچی میگفتم ، میگفتی منم همینطور! هرچی میگفتی ، میگفتم منم همینطور !! مگه هر کس تووی زندگیش چند درصد شانس داشتن همچین آدمی رو داره ؟ آدمی که حس کنی تو اونی و اون تو! انقدری که بعضی وقتا از اون همه شباهت ازش بترسی !! توی این سه سال انقدری چیز ازت یاد گرفتم که حتی نمیتونم بشمرمشون ! ببین نذار دیگه از کادوهای خوشگل هر دفعه ایت بگم که ذوق دیدنتو هر دفعه برام دوبله سوبله میکنه :)) توی مهم ترین مراحل زندگیم ... تک به تک ... جزء به جزء ... کنارم بودی ... و میدونم که هستی ...
مگه هرکس تووی زندگیش چند درصد شانس داشتن "ونوسی" رو داره که بهش بگه " ونوسکم" ؟ :)
# آدم های دوست داشتنی زندگی من ... این قسمت : مغــــنا :)
دوباره دارم وسوسه میشم "من او" رو بخونم!
سخت میگذره بهم بعضی جاهاش
ولی ارزششو داره ... !
#مثلا بیا و درویش مصطفی من باش !
#من او / رضا امیرخانی
بعضی وقتا فکر میکنم افتادم توو چال لپش!
وگرنه "بله" گفتن کار من نبود ...
*امید صباغ نو
پال:«در روز رستاخیز، زمانی که با خدا روبرو میشم و اون میپرسه چرا یکی از درستترین معجزههاش رو کشتم، من چی بگم؟ بگم مربوط به کارم بود؟ کارم؟»
جان:«تو به خدا میگی اون یه لطف بود که کردی. من میدونم که نگرانی و داری آزار میبینی. من میتونم حسش کنم. اما شما نباید دراینباره کاری کنید. من خودم میخوام که انجام بشه و به پایان برسه. من میخوام. خستهام رئیس. خستهام از اینکه تمام راه تنهام. تنها مثل یه گنجشک توی بارون. خستهام از اینکه هرگز کسی رو نداشتم که بگه کجا میریم، از کجا میایم و یا چرا میریم. بیشتر از مردمی خستهام که همدیگه رو آزار میدن. خستهام از تمام دردهایی که میشنوم و حس میکنم. که هر روز بیشتر میشن. درست مثل اینه که خردههای شیشه توی سرمه، برای همیشه. میتونین متوجه بشین؟»
#فیلم : مسیر سبز (The green mile)
+ از اون فیلمایی که هربار که دیدمش تحت تاثیرش بودم ... دقیقا ۱۱ بار ...!
صبح تلگرام را چک کردم ... همه ی گروه ها و کانال ها را از نظر گذراندم ... کانال رنگی رنگی را آخر از همه داشتم میدیدم ... آخرین پستش که درباره مثبت اندیشی و لذت از روز بود را هم نوش نظر کردم و بدو بدو رفتم به سمت انقلاب! با اندیشه ی مثبت و خوب که من امروزم را باید جور دیگر ببینم اصلا :| از دوتا اتوبوس جا ماندن و دیر رسیدن به قرار و جا پیدا نکردن در کلاس دکتر دینانی و روی پا ایستادن و کارت دانشجوئی مصادره شده و کافه ی مضحک و بی نهایت و اندی بدبیاری دیگر با یک تنفس عمیق و فکری مثبت و اندیشه ای گوگولی گذشتم و گفتم روزم را لذت ببرم خب :| روزم دیگر رو به اتمام بود و داشتم به سمت خانه می آمدم .. با سرعت عجیبی از اتوبوس پیاده شدم که به مسجد برسم ... گوشی به دست داشتم میدویدم ... با کاف صحبت میکردم ...همه ی روزم را با نگرشی مثبت برایش تعریف کردم و گفتم که اینها هم حوادثی زیبا بودند و باید زیبا ببینم و از این چرت و پرت ها! گفت مواظب خودت و دور و برت باش!انقدر خوشبینی کار دستت نده بعد هم خندید و خداحافظی! یه لحظه ترسیدم ! خداحافظی که کردیم حس کردم یک چیزی خورد تووی سرم ... حقیقتا باید اعتراف کنم که گرخیدم !! به خودم دلداری دادم که توهم زده ام و همه اش تقصیر حرف های کاف است! و من با جهان در صلحم و جهان با من در صلح است ...هی مسخره بازی در می آورد ! راستش یک ایش و اه هم چسباندم به ته فکر هایم و وارد مسجد شدم ... نماز مغرب تمام شد ... آمدم قامت نماز مورد نظر بعدی را ببندم که خانم پشتی زد به شانه ام و با دستمال کاغذی افتاد به جان کله ام!!! من واقعا دیگر داشتم به جنون میرسیدم ... با ترس و دلهره کله ام را عقب کشیدم و گفتم که خانوم توروخدا من طوریم شده؟اتفاقی افتاده؟چرا اینجوری میکنین آخه ؟ :/ بنده خدا با لبخند زیر زیرکی گفت پرنده ی نابخردی روی سرتان بعله ! :|