شدى اینطورى که دیوونه بشى ... بزنه به سرت ... یهو از کنج مبل که کز کردى بپرى همه ظرف و ظروف و در و دیوار و کاسه بشقابارو توو سر و صورتو و دک و پوزت خورد کنى ،یه چند تا فریاد که نه ولی عررربده بکشى ،به نفس نفس بیفتى ، دنیا دور سرت بچرخه و چرخ و فلک بزنه ، یه چند موردى ضرب و شتم و درگیرى هم با خودت و افراد دور و برت داشته باشى و بعد ببینى هنوز نشستى همون کنج مبل و فقط زل زدى به صفحه ى خاموش تلویزیون که همین چند دقیقه پیش یه گلدون وسط ال سیدیش شیکونده بودى؟!!! شدى اینطورى که من شدم و دارم میگم؟!
شدى اینجورى که همه ناراحتیاتو نگرانیاتو دلهره هاى غمباد شدت ، مثل یه کورک سر باز کنه و بترکه و چرک و خون تمام حال و اوضاعتو بگیره؟!
انگار اینجور وقتا یه دیازپام فقط کارسازه و فردا شروع دوباره روز از نو و روزى از نو ...
نامه اى به #رییس_جمهور_منتخب_مردم
آقاى ر*و*ح*ا*ن*ى شرمنده که نامه رو طولانى نوشتم اما حق مطلب ادا نمیشد توى چند جمله و چند خط کوتاه!
جناب امیر بى گزند
و حلواى قند
و لطف بهار
و بنفش خوشرنگ
و اى شفتالو
اى آلبالو
اى باقلوا
اى حلوا !!!!!
ممنون که خودتونو روز به روز بیشتر از قبل به ما نشون میدین و خدمات وعده داده شده رو به ما مردمتون به نحو احسن ارائه میدین
ممنون که سایه ى جنگ رو از سرمون برداشتىین :) ما خشونت طلبانِ ضدِ اتحادِ لایعقل از امنیت و آرامش بدمون میاد آخه! از کشته شدن و ریخته شدن خون جوونامون،هم وطنامون ، هم مٓسلٓکامون انقدر شاد شدیم که هِى قند تو دلمون آب میشه دوباره یه جا داعشى پژاکى چیزى حمله کنه ما با دممون گردو بشکنیم که آخجون یه جنگ دیگه!هورررا بدوییم بریم دفاع کنیم!اى دارن ضایع میشن! بذار اینا ضایع شن جوونامون بمیرن عِب نداره که !مدافعاى حرمم که از ما بدتر! میرن اونجا عشق و حال !آقاى کرباسچى درد کشیدن ، یه چیزى میدونن که میگن دیگه لابد!
شمایى که دایه ى مهربان تر از مادرین واسه ما آخه ! تحریمارو برمیدارین هِى و هى! رونق اقتصادى میدین به مملکت و بیکارى رو نابود میکنین :))) چقد خوبین شما آخه :) ملک سلیمان فداتون شه الهى
بعد راستى شنیدم امروز مشکل بین شیعه و سنیم که حل کردین شکر خدا :) طبق بیانات شکربار و وحدت آفرین و تحریم لغو کنتون که فرمودین :
"امیرالمؤمنین مبنای ولایت و حکومت را نظر مردم و انتخاب مردم میداند. گفت هرکسی که شماها او را برگزینید من هم اطاعت میکنم. "
دیگه دردمون چیه حضرت والا مقامِ منتخب مردم
حضرت زهرا هم (نعوذبالله)باید با این درک شما آشنا میشدند تا جان مبارکشون رو فداى امر ولایت نکنن آخه تصدق ریش هاى خضاب به الوان نیلگون و نقره ایتون بشن داعشى ها! چقدر خردمندانه سخن بر زبان میرانید آخه!
چطوره بیایم با همین اکثریت مردم امام زمانى هم (نعوذبالله) براى خودمون دست و پا کنیم
آخه دیگه مبناى ولایت رو شخص شخیص شما که میزان و مبناس مشخص کردین! ما بى شعورانِ نمک به حرومِ منتقدِ به دولت بى جا کردیم اگر حرفى روى حرف شما بیاریم!اون بلندگویى که به طرفمون پرت میشه حقمونه!
حضرت عٓمامه به سرِ عبا به تن! یادم رفت یادى کنم از ربنایى که دم افطار ها پخش نشد! این جناب شجریان هم از آن بلاچه هاى روزگار بودا:)) دل بى نواى مارو عادت داد به صداشو بعد تنهامون گذاشت و باهامون کات کرد:) گفت صدامو پخش نکنین! گفت اینا از ١٤٠٠سال پیش با هنر مشکل داشتن !همش میخواستن به چش بیان حسودیشون میشد! آخه پادرمیونى هاى شمام افاقه نکرد که!ایشون با پیغمبر خدا (نعوذبالله) از همون سالا کات کرده بودن صحبت این یکى دوروز نبود که!فقط اسم بدنومیش موند واسه دل ما:))
خلاصه که ترامپ قربون قد و بالا و دستاى لرزون شما بشه
من که بهتون راى ندادم
ولى اون اکثریت مردم که منتخبتون کردن حتما پیش خدا و وجدانشون به شما راى میدن !آخه آنها بر همان عهد که بستن هستند 😌
#نامه_نگارى
#سى_یا_سى
#رى پست کانال
#قدرت_لیو_در_دستان_شماست 😊
امتحانِ سخت فرداى شب قدر.
امتحان سخت فرداى شب قدر ساعت هشت صبح.
امتحان سخت ساعت هشت صبح فرداى شب قدر بعد از اعتراض ها و نامه ها به ساعت نُه موکول شد.!!!
براى نامسلمونیتون همینقدر کافى نیست؟!
انگار گـــٓرد دلتنگى و بغض پاشیده باشند روى دلم، تو انگار کن یک غم عجیب چمبره زده دور قلبم و وِل کن نیست و هِى فشار میدهد و دلم را تنگ و تنگ تر میکند
ترس از دست دادن انقدر سخت است که تا سلول سلول استخوان هایم نفوذ کرده و میسوزانتشان
عجیب ناخوشم ... ناخوشم از دیروز و آن دوازده نفرى که امروز سر سفره ى خانواده هایشان نیستند
دلم به هق هق میفتد وقتى که دخترک جوان تازه نامزد شده را میفهمم که دلبـر و دلـدارش را دیروز از او گرفتند ... مادرش ...
آخ که چقدر درد دارد صبح که پدرت ، همسرت از خانه بیرون مى آید با هزار فکر و امید چشم به راهش باشى ، نور قلبت براى آمدنش سو سو کند و به جاى خودش خبر شهادتش نصیبت شود ... شهید باغبانى که با خون خودش گل هاى باغچه اش را آبیارى کرد.
و چه خوب گفتند آقایمان امیرالمومنین(ع) که ما قدر نعمت سلامت و امنیت را نمیدانیم مگر به از دست دادنشان!
خانه ى ذهنم بهاری نیست ...
به دور از هر جنجال سیاسى
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست ...
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشقــ
نثار ارواح پاکشان
همیشه اینکه انقدر اتفاقاى دوست نداشتنى و رفتاراى سرد و اذیت کننده یادم بمونه و خوبیارو بشوره ببره پایین
منو ترسونده ، زیادم ترسونده
این درسته که آدم از هرچى بترسه سرش میاد ...
* تا نشنود دل دارِ من ...
راستى این استاد اخیر گفت که سه نقطه گذارى ها در متن بى معنى و پوچند!پس چرا من انقدر این سه نقطه هاى معنى دار را دوست دارم و هى سه نقطه هاى نوشته هایم بیشتر میشود؟...
بگذریم ...
القصه اینکه دلتنگم و این بار ... میل سخنم هست!!
پنج ساله ام و نشسته ام پشت فرمان بنز سبز رنگ باباجون... فاطمه کنارم نشسته ... صداى مرغ و خروس ها از توى حیاط مى آید ... ما هم خاله بازى میکنیم ... من پدر خانواده ام و همه ى بچه هایمان پشت نشسته اند ، مامان و بابا و بقیه مستِ هواى بهارىِ شمال توى ویلا خواب و بیدارند و کسى حواسش به ما نیست ... حس قدرت میکنم و شاسى کنار فرمان را میکشم ... حواسم نیست که پنج ساله ام! ماشین به حرکت در مى آید و من و فاطمه هم میترسیم و هم ذوق میکنیم ... انگار رویایمان به بیست ثانیه ام نمیکشد و با در حیاط تصادف میکنیم ... همه از ویلا بیرون میریزند ... بقیه اش مهم نیست ... مهم آن حس قدرتى بود که من موقع کشیدن ترمز دستى ماشین داشتم و هیچ کس حواسش نبود ... شبیه نگاه هاى یواشکى که به تو میکنم و هیچکس حواسش نیست ... شبیه وقتى که نگاه هایمان باهم تصادف میکند ... بقیه اش مهم نیست ...
پس دقیقا چى هستید؟!
یه مقداراز دنیاى کوچک امنى که واسه خودتون ساختین خارج شین!
اینجورى شاید جهان جاى بهترى بشه ...
مرسى . آه
پاورقى :"دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دیانت ماست" شهید آیت الله مدرس
میبینى؟اون حفره ى هول آور گوشه ى قلبم اذیتم میکنم ! "تو" رو چطور؟
حال عجیبى ندارم ... یه روتینِ روزمره ى کنج خلوت گزیده شدم که نه گِرْیٓم هیجانى داره و نه خندم ! جالبه نه؟! میشه به عنوان یه پدیده ى نوظهور در جوامع "خوشى زدگانِ زیر دل " بیانم کرد ... :) یا میشه انقدر منو از نزدیک دید و جزئیاتمو حس کرد که بشه فهمید این بى هیجانى از یه نواختیه ! از کاراى مسخره ى هرروزست ! به خاطر یه دانشجوىِ خانه دارِ متاهلِ متفکرِ متشخصِ همسرِ فرزندِ عروسِ خواهرِ جارىِ زن برادرِ نوه ى خواهرزاده ى برادرزاده ى فلانِ بیسارِ بهمان بودنِ صرفه! میشه ازم خیلیم دورتر بود ... جورى که منو یه آدم ناشکرِ نمک نشناس دونست که براى لحظه لحظه ى نفس کشیدنش به جاى سجده ى شکر ، کُنج غم گزیده و یه کافر کفرانِ نعمت گوىِ تام دونست :) کاراى مسخره ى توى فیلما رو بیاریم تو زندگیمون چى میشه؟ اینکه دو لقمه کمتر بخوریم اما دو ساعت بیشتر گپ بزنیم،فیلم ببینیم،قدم بزنیم،یه کوه بریم،توى حموم آواز بخونیم،هیجان داشته باشیم،سورپرایز کنیم سورپرایز بشیم ، از کتابایى که خوندیم برا هم تعریف کنیم،از خستگى نگیم ، چشامون بخنده ،یهو دلو بزنیم به دریا و کوه و جنگل و بیابون ، انقد سیستمى فکر نکنیم ... انقدر نخوایم منطقى بریم جلو ! دلمونم حرف داره!همه چیز درست پیش نره!اصن ما بهترین نباشیم! اما خودمون باشیم! به خاطر "زندگى" زندگى کنیم ... نه به خاطر درس و کار و این و اون! به خاطر خدا ... به خاطر "هم" زندگى کنیم ...
میبینى؟ این چار تا خط منو از خودم متنفر تر میکنه!ترسوترم میکنه! "تو" رو چطور؟
میخوام اداى خوبا رو دربیارم و غصه هامو قصه نکنم براتون ...
اینه که کم حرف شدم و آروم ...
بذارین پاى افسردگى بهارى که نه حال ریخت خودمو دارم و نه حوصله ى نِق نِق بقیه رو :)
حالم خوبه و اینو فقط خودم میفهمم و همین :)
ازدواج چیز عجیبیه ... از لحظه ای که واردش میشی شرایطت کلا تغییر میکنه ... مطابق با شرایط ; نوع رفتار و مسئولیت هاتم عوض میشه ... از هر جنبه ای میشه نگاهش کرد ... یکی میگه خیلی مسئولیت گردن آدم میندازه و سخته و بذار تا جوونیم حال کنیم و رها! باشیم ... یکی دیگه به عنوان یه وظیفه ی انسانی نگاهش میکنه و یکیم ممکنه فقط جهت تنوع یا صرفا به خاطر ترس از تنهایی تن به ازدواج بده ... اما به نظر من ازدواج علاوه بر اینکه خیلی مسئولیت داره و اتفاق بزرگی توی زندگی ایجاد میکنه به همون اندازه توی رشد و تعیین مسیر و سوگیری به سمت هدفی که باید توی زندگیمون داشته باشیم کمکمون میکنه ... هیچ کس نمیتونه منکر سختیا و پیچ و خمایی که ازدواج برای آدم میاره بشه ... نباید به ازدواج با یه دید آرمان گرایانه نگاه کرد ... اما اینم نباید فراموش کرد که هیچ شیرینی و زیبایی و خوشبختی بدون سختی به دست نمیاد ... که اگر هم بیاد سریع از دست میره و تلخ تر از زهر میشه ...
و مهم تر از اون اینو نباید فراموش کنیم که " لقد خلقنا الانسان فی کبد " ... :)
خودمونو از ازدواج نترسونیم !
اینکه حالا بذار خوش باشیم و زندگی کنیم بهانه ی خوبی برای ازدواج نکردن نیست :)) بعد از ازدواج "زندگی" معنی قشنگ تری میگیره
پاورقی : این مطلب در مورد یک ازدواج خوب خدایی صدق میکنه و لاغیر
پاورقی : توی دفترچه خاطراتم نوشته بودم از وقتی ازدواج کردم خوردن و خوابیدنمم هدفدار شده .....
#ری پست
دیشب که دم پنجره های خانه ایستاده بودیم تا ساعت قرار برسد ، یک حس سرد تنهایی و غربت و کهنگی سی و هشت ساله توی رگ هایم وول میخورد ... مثل یک مار که دور گردنم بپیچد داشت خفه ام میکرد ... ساعت که نه شد فهمیدم محل زندگی مزخرفی داریم ... حس غربت بیشتر شد ... الله اکبر محکمش را که فریاد زد دلم لرزید ... از صدایش صدایم محکم شد و الله اکبر دوم را گفتم .... الله اکبر سوم و چهارم و بقیه را محله مان شروع کرد! انگار که خاک ترس غربت را رویمان پاچیده بودند و با صدای "او" دل همه محکم تر شد :) ...
میدونی
از یه جایی به بعد دیگه این دل ،"دل" نمیشه ...
بذار بره هرجا خواست ... هرجا "دلش" خواست ...
قبل از هرچیز اینکه میخواستم این پست ها رو رمز دار بذارم
اما گفتم شاید دو نفر بیشتر بخونن و براشون فایده داشته باشه
از این به بعد یه سری مطالب با این عنوان ، گاهی پست میذارم
و البته یک سریش تجربه است و یک سریش مطالعات و چیزهاییه که دیدم و مربوط به رشته ی تحصیلم میشه
امیدوارم فایده ای داشته باشن
قَالَ إِنَّمَا أشکُو بَثِّی وَ حُزنِی إِلَی اللهِ...
همین ...
*از سعدی بود یا حافظ ، یادم نیست !
بعدا نوشت : گفتن برای محمد علی بهمنیه! بی سر و سامانی کاملا مشهوده !!!
متهمان ردیف آخر
می دانم همین که ببینید موضوع این نوشته درمورد اتفاقات اخیر، یعنی بحث کارتن خواب ها و گورخواب ها و... است حوصله تان سر می رود. اما نتوانستم چیزی نگویم. راستش تعجب کردم که مردم این همه ناراحت گورخواب ها شدند. چون اینها یک شبه گورخواب نشدند. حداقل اول کارتن خواب بودند و خب گور که خیلی از کارتن بهتر است. حالا چون اسمش گور است شلوغش نکنید!
راستی بزرگمهر حسین پور و همسرشان با مطالعاتی که داشتند معتقدند باید اینها را عقیم کنیم. چون اینها ژن شان ضعیف است و باید حذف شوند. آخ خدای من چقدر روشن فکر^_^. چرا این به فکر خود خدا نرسیده بود؟! آخر خدا هم انقدر بی مطالعه؟!
حالا واقعا چرا اینهمه کارتن خواب؟
شما فکر کنید با اعضای خانواده تصمیم می گیرید خانه را تمیز کنید. کلی تلاش می کنید، دست و بالتان خاکی و شاید زخمی می شود، خسته می شوید و ... بعد می نشینید توی خانه می بینید خانه تان از قبل از آن تصمیم کثیف تر شده است! داستان ما و انقلابمان هم همین است. این همه سختی و بدبختی کشیدیم و اینهمه کس و کارمان کشته شدند و این همه خون دل خوردیم که انقلابی که آن را انقلاب مستضعفین نامیدیم سر بگیرد، اما حالا که نگاه می کنیم می بینیم مستضعفینمان هم بیشتر شده اند و هم مستضعف تر. مشکل هم از جایی شروع شد که مایی که اول دست به دست هم دادیم و انقلاب کردیم از میانه ی راه دست یکدیگر را ول کردیم و هر کسی کیسه ی خودش را چسبید. حالا آن هر کسی می تواند مقام مسئولی که حقوق کلان می گیرد تا فقط حرف بزند باشد، می تواند ثروتمندی که به جای دردسر تولید، شیرینی واردات را تجربه می کند، یا من و شمایی که بی توجه به دور و برمان، و دور و بری هایمان فقط کار می کنیم که مال دنیا را جمع کنیم و خانه و ماشین و مبل و کوفت و زهرمار بخریم.
ما متهمیم. وقتی هفته ای هفت روز برنج و گوشت می خوریم و بعد می نالیم که حقوقمان کم است و نمی توانیم به کسی کمک کنیم متهمیم. وقتی هرسال رخت و لباس و دکور و هرچیز دیگری که زورمان برسد را نو می کنیم متهمیم. وقتی در تهران 300هزار و خورده ای (نزدیک به 400 هزار) خانه ی خالی هست متهمیم. ما متهمان خرده پا فردا مسئول می شویم. هر مبلغی روی حکم کارگزینی و فیش حقوقی مان بزنند را با کمال میل می گیریم (اگر چانه نزنیم و لابی نکنیم که بیشتر شود). همه اش را هم خرج همان چیزهایی می کنیم که از زمان غیر مسئولی مان عادت داشتیم. و مردم برایمان انقدر بی ارزش می شوند که خود را متهم هم نمی دانیم! اگر هم مسئول نشویم می شویم یک آدم معمولی که همه چیز را از چشم مسئولین می بیند و خودش را هیچ کاره می داند.
در هر صورت ما تبرئه می شویم. به به تبرئه شدن چقدر خوب است ^_^
از وبلاگ : دلستون
همه ی ما گرفتار یک سری نوستالژی و خاطره هستیم که با یادآوردنشان یک آه بلند روی لب و توی دلمان جا خوش میکند ... که وقتی بی حال تریم حتی اشکمان را هم جاری میکنند ... یک حس و حال خاص و شور عجیبی توی این خاطرات موج میزنند ... ماه رمضان آن سال ... دوستان و دوستی هایی که خاص بودند و الان به کمرنگ ترین شکل ممکن ادامه دارند ... پیدا شدن سر و کله ی یک آدم خیلی عجیب وسط زندگی و ناپدید شدن عجیب ترش ... ویلای نوشهر ... تفرش و شب پر از ستاره اش ... حتی ان بلاگفای لعنتی و حرف های گفته و نگفتمان ...
این قسمت از آهنگی که پلی شده و دارد دیوانه ام میکند ...
+ شما چطور؟
آخه آخدا ...
یهو هولم دادی تو میدون ... یه میدون پر از مین که هر لحظش یه جور ترکیدن داره
د آخه نوکرتم ، قربونت بشم ... من ریزقل تر ع این حرفام که انقد یهوویی داری گندم میکنی
اوس کریم! کرمتو شکر ... ناشکر نیسم و خودت خوب اینو میدونی که چقده میمیرم براتو نفسم واسته
اما یه وقتایی کوتا بیا دیگه ... میدونم که نمیشه وفق مرادم باشه این چرخ لامروت روزگار
ولی تو خدایی ...
اون بالا بالاییه ... اوسا کرییییمی ... این دفه رم سی خاطر اون خوب خوبات یه فکری به حالاتم کن ...
بدجور تو گیر و گور خودم گم شدم ... دستمو بگیر بکش بیرون ... این قلب بدمصبو صاف و صوف کن
از همون آرامشات میخوام ... اونا که توپ و تانک و فش و فوشم بش ببندی آب از آب تکون نخوره
غرقم کن آخدا ... تو خودت غرقم کن ... بلکیم سربلند اومدم بیرون ...
#میشه دعام کنین؟
یک پروفسور دیوانه ای بود همیشه مینشست وسط مسجد و موقع نماز به هم میبافت ... چرت و پرت بود که به هم میبافت ... من میگفتم پروفسور بالتازار اما ح بود که میگفت دیوانه ی خالیست و نه بیشتر ... دانشگاه تهرانی ها میشناسندش ... دیوانه ی معروفی بود در دانشگاه ... دانشجو ها همه دوستش داشتند و دوستش نداشتند ... گاهی با حرف هایش همه را از خنده منفجر میکرد و گاهی همه را آنچنان میکوبانید که کسی جرئت سر بلند کردن نداشت ... من اما هیچ وقت او را دیوانه ندیدم ... همیشه میان حرف هایش انقدر منطق و فلسفه و حکمت و برهان و قرآن و حس تلنگر موج میزد که جرئت دیوانه خواندنش را نداشتم ... به درویش مسلک ها شبیه بود ... به آن یاحق یا حق گو های پاچنار و نازی آباد ... ما که این طرف فقط صدایش را میشنیدیم و وصف حال و اوضاعش را شنیده بودیم ... هیچکس ندیده بود که از دانشگاه خارج شود ... میگفتند دانشجوی ادبیات بوده و عاشق دختری شده و دست سرنوشت یا هر دست دیگر مانع وصال شده ... پشتش میبافتند ، از همان چرت و پرت ها ... زبان گفتنش را نداشت وگرنه شبانه روزی در مسجد دانشگاه نمی ماند ... او عشق را فهمیده بود ...
+ شبیه درویش مصطفی "من او" بود ...
ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪ : « ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﻋﻤﻮ، ﯾﮏ ﺑﺎﺭ زندگانی ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺁﺩﻣﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺶ از ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ . ﺧﻮﺏ ﺍﮔﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﮑﻨﯽ می ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ . ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ اﺳﺖ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﻭ ﻣﺎ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ زﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ . ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ، ﯾﮏ ﺑﺎﺭ هماﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻧﺴﯿﻢ ﺻﺒﺢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ دﻫﯿﻢ، ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻋﻄﺶ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻗﺪﺣﯽ آب ﺧﻨﮏ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﻧﺸﺎﻧﯿﻢ، ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺳﯿﺒﯽ رﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺗﻦ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻣﯽ شوﯾﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﺳﺐ ﺩﺭ ﺩﺷﺖ تاﺧﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ؛ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ... ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻭ ﻧﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ . بعد ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﻫﺎ می ﺩﻭﯾﻢ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان ﻃﻌﻢ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ . ﺩﺭ ﭘﯽ ﻟﺬﺕ اوﻝ. سیب ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﻢ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ را ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﯿﺎﺑﯿﻢ، ﺁﺏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﻢ ﺗﺎ ﻟﺬﺕ ﺭﻓﻊ عطﺶ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ. ﺩﺭ ﺁﺏ ﻏﻮﻃﻪ ﻣﯽ زنیم تا ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ بلعیم تا نشانی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﺴﯿﻢ ﺑﯿﺎﺑﯿﻢ . ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ یک باﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻓﺼﻞ ... ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ،ستار؛ ﺗﻮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﭼﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ » ستاﺭ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺳﻨﮓ ﻭ ﮔﻢ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ بود ، ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﺷﺪ؛ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﻣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺑﻪ جواب ﮔﻔﺖ: ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ کام ﻧﻤﯽ ﻧﺸﯿﻨﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺗﻠﺨﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻧﺪ، هر باﺭ ﺗﺎﺯﻩ ..
#کلیدر
#محمود دولت آبادی
نشسته ایم رو به روی هم و حرف است که به هم میبافیم و صحبت میکنیم ... شربت خاک شیرش را هم میزند و نگاهش را به ته لیوان میدوزد ... یاد هانیه میفتم که عجیب بود و عجیب ازدواج کرد و عجیب تر جدا شد و دختر ناز سه ساله اش بی مهر و مادر و پدر شد ... مثل یک جرقه از ذهنم عبور میکند و یاد چند تا از طلاق های دیگری میفتم که شنیدم ... جرقه را بدون فکر مثل گلوله ی آتشی از دهنم پرت میکنم بیرون و حواسم نیست که ممکن است حالش را آتش بزنم ... حواسم نیست که خواهرش یک روز طلاق گرفت ... حواسم نیست که او خودش را در انتخاب بد خواهرش مقصر میدانست ... حواسم نیست که بالا رفتن آمار طلاق هر جایی هم گفتن ندارد ...
امروزم از آن روزهای سرد سردرگم کننده ی خسته است ؛ از آن وقت ها که یک عالم کار و درس بر سرم آوار شده و من از کوچک ترین فرصتی برای پرتاب کردن خودم روی تخت و خزیدن لا به لای پتوی نرم شتری رنگمان استفاده میکنم ... یک جوراب جا به جا میکنم دوباره ولو میشوم ... ماشین لباسشویی روشن میکنم دوباره مثل گلوله ای شلیک میشوم روی تخت ... انگار سفیدی برف آذر یک رخوتی به جانم انداخته ... انگیزه دارم ... زیاد ... چه انگیزه ای بالا تر از " تو" ... که وقتی به آمدنت فکر میکنم تمام نیروی ته کشیده ام پر میشود و من از حس وجودت لبریز ... اما ... همیشه سه شنبه های برفی آذر انقدر لعنتی و خواب آور است ؟ ...
آقا ! دیدین که از کجا شروع شد ... اونجا که یه روز یه دل سیر نشستم گریه کردم و مثل آینه دق به تلویزیون زل زدم ... اونجایی که نرفتنی شدیم و من باز گریه کردم و اشکام تار کرد دنیا و این روزا رو ... ولی خودتون که خوب میدونین ... امیدمو نگه داشتم ... گذاشتمش کنج تاقچه ی دلم ... همونجا که نم و نسیم و نارنج و نور قایم شده بودن ... برای روز مبادا نگهش داشته بودم ... امیدو میگم ! رگ حیاتمو برای همین روزا نگه داشتم که اگه امسالم منو پس فرستادین و مهر بیچارگی رو روی دلم زدین ، چنگ بزنم به این ته مونده امید و چشم انتظاری به سفره ی کرمتون ... به اون خونی که اگه یه قطرشم منتصب به شما و اون همه برکت و رحمت واسعتون باشه برام دنیا دنیاست ... که بگم سر جدم ... به سر عزیز کرده ی خودتون قسمتون بدم ... بیاینو این یه عالم امیدمو نا امید نکنین ... این کنج دلمو پاک نگه داشتم فقط به عشق شما ... نذارین تاریکی بگیره کل دلمو ... مگه نه اینکه باید خودتون صدام کنین ... صدای هل من ناصر ینصرنی خودتونه که توی ذره ذره ی اون خاک مقدس داره فریاد میشه و میره توی چشم و گوشم ... به همون خاک مقدس قسم که شما فقط یه ندا بدین ... صدا که سهله ... هروله کنون میام و روی همون خاک میفتم ... فقط شما صدام کنین ....
#من برای اربعین زاده شدم ...