امروزم از آن روزهای سرد سردرگم کننده ی خسته است ؛ از آن وقت ها که یک عالم کار و درس بر سرم آوار شده و من از کوچک ترین فرصتی برای پرتاب کردن خودم روی تخت و خزیدن لا به لای پتوی نرم شتری رنگمان استفاده میکنم ... یک جوراب جا به جا میکنم دوباره ولو میشوم ... ماشین لباسشویی روشن میکنم دوباره مثل گلوله ای شلیک میشوم روی تخت ... انگار سفیدی برف آذر یک رخوتی به جانم انداخته ... انگیزه دارم ... زیاد ... چه انگیزه ای بالا تر از " تو" ... که وقتی به آمدنت فکر میکنم تمام نیروی ته کشیده ام پر میشود و من از حس وجودت لبریز ... اما ... همیشه سه شنبه های برفی آذر انقدر لعنتی و خواب آور است ؟ ...