میدونی ... رانندگیم مثل آشپزی میمونه ... اولش آدم هِى از کاربلدش کلى سوال میپرسه .. بهش چقد آبلیمو بزنم؟ ... دنده رو کِى عوض کنم؟ ... الان باید درشو ببندم ؟... کلاچو چقد نگه دارم ؟... اما از یه جایى به بعدش باید تنهایى برى توو میدوون ... از هرکى هرچى پرسیدى و فهمیدى و یاد گرفتى بسه ... باید خودت یه تنه برى توو میدون ببینى چقد عرضه دارى؟! اصن مرد عملى؟! میتونى تنهایى از پسش بربیاى ؟! تا کم کم راه بیفتى ...
درست مثل زندگى ... تا یه جایى هى میپرسى ... میفهمى ... یاد میگیرى ... درس میگیرى ... از یه جایى به بعد اون درسا رو باید پس بدى ! ... اونم یه تنه !... هرچقد بنده و شاگرد و راننده و آشپز با استعداد تر و بهتریم بوده باشى انگار امتحانت سخت تر میشه که آب دیده تر شى ! زندگى رو قشنگ تر و خوش دست تر بتونى ادامه بدى ...
کسى چه میدونه ؟! شایدم اگر انقدررررر شاگرد و یاد گیرنده ى همه چى تمومى بوده باشى و حواست به همه جاى کارت بوده باشه ، یه دفعه بگن امتحان لازم نداره ... قبول ... پاى برگتو امضا کنن ...