دیشب که دم پنجره های خانه ایستاده بودیم تا ساعت قرار برسد ، یک حس سرد تنهایی و غربت و کهنگی سی و هشت ساله توی رگ هایم وول میخورد ... مثل یک مار که دور گردنم بپیچد داشت خفه ام میکرد ... ساعت که نه شد فهمیدم محل زندگی مزخرفی داریم ... حس غربت بیشتر شد ... الله اکبر محکمش را که فریاد زد دلم لرزید ... از صدایش صدایم محکم شد و الله اکبر دوم را گفتم .... الله اکبر سوم و چهارم و بقیه را محله مان شروع کرد! انگار که خاک ترس غربت را رویمان پاچیده بودند و با صدای "او" دل همه محکم تر شد :) ...