نشسته ایم رو به روی هم و حرف است که به هم میبافیم و صحبت میکنیم ... شربت خاک شیرش را هم میزند و نگاهش را به ته لیوان میدوزد ... یاد هانیه میفتم که عجیب بود و عجیب ازدواج کرد و عجیب تر جدا شد و دختر ناز سه ساله اش بی مهر و مادر و پدر شد ... مثل یک جرقه از ذهنم عبور میکند و یاد چند تا از طلاق های دیگری میفتم که شنیدم ... جرقه را بدون فکر مثل گلوله ی آتشی از دهنم پرت میکنم بیرون و حواسم نیست که ممکن است حالش را آتش بزنم ... حواسم نیست که خواهرش یک روز طلاق گرفت ... حواسم نیست که او خودش را در انتخاب بد خواهرش مقصر میدانست ... حواسم نیست که بالا رفتن آمار طلاق هر جایی هم گفتن ندارد ...