صبح تلگرام را چک کردم ... همه ی گروه ها و کانال ها را از نظر گذراندم ... کانال رنگی رنگی را آخر از همه داشتم میدیدم ... آخرین پستش که درباره مثبت اندیشی و لذت از روز بود را هم نوش نظر کردم و بدو بدو رفتم به سمت انقلاب! با اندیشه ی مثبت و خوب که من امروزم را باید جور دیگر ببینم اصلا :| از دوتا اتوبوس جا ماندن و دیر رسیدن به قرار و جا پیدا نکردن در کلاس دکتر دینانی و روی پا ایستادن و کارت دانشجوئی مصادره شده و کافه ی مضحک و بی نهایت و اندی بدبیاری دیگر با یک تنفس عمیق و فکری مثبت و اندیشه ای گوگولی گذشتم و گفتم روزم را لذت ببرم خب :| روزم دیگر رو به اتمام بود و داشتم به سمت خانه می آمدم .. با سرعت عجیبی از اتوبوس پیاده شدم که به مسجد برسم ... گوشی به دست داشتم میدویدم ... با کاف صحبت میکردم ...همه ی روزم را با نگرشی مثبت برایش تعریف کردم و گفتم که اینها هم حوادثی زیبا بودند و باید زیبا ببینم و از این چرت و پرت ها! گفت مواظب خودت و دور و برت باش!انقدر خوشبینی کار دستت نده بعد هم خندید و خداحافظی! یه لحظه ترسیدم ! خداحافظی که کردیم حس کردم یک چیزی خورد تووی سرم ... حقیقتا باید اعتراف کنم که گرخیدم !! به خودم دلداری دادم که توهم زده ام و همه اش تقصیر حرف های کاف است! و من با جهان در صلحم و جهان با من در صلح است ...هی مسخره بازی در می آورد ! راستش یک ایش و اه هم چسباندم به ته فکر هایم و وارد مسجد شدم ... نماز مغرب تمام شد ... آمدم قامت نماز مورد نظر بعدی را ببندم که خانم پشتی زد به شانه ام و با دستمال کاغذی افتاد به جان کله ام!!! من واقعا دیگر داشتم به جنون میرسیدم ... با ترس و دلهره کله ام را عقب کشیدم و گفتم که خانوم توروخدا من طوریم شده؟اتفاقی افتاده؟چرا اینجوری میکنین آخه ؟ :/ بنده خدا با لبخند زیر زیرکی گفت پرنده ی نابخردی روی سرتان بعله ! :|