مثل هر چهارشنبه مینشینیم روی همان میز دو نفره ی گوشه ی سمت راست کافه بهشت ... چسب دماغش را باز کرده اما هنوز ورم دارد ... باز میخندیم به اینکه هر هفته دوست داریم متفاوت تر از هفته ی پیش سفارش بدهیم و باز به همان هات چاکلت و چایی و کیک میرسیم! میگوید "از مدرسه بگو ... چه خبر؟بچه ها چجورین؟! باهاشون راحتی؟دوست دارن؟"
یک لبخند بزرگ میزنم و یاد حرف هایشان می افتم ... اینکه هرهفته من با همان تیپ دانشگاهی ساده میروم که بعدش به کلاسم برسم و هر هفته بهم میگویند "چقدر روسریتون بهتون میاد!" "چقد امروز خوشگل شدین"! و من هر هفته میخندم که به همان تیپ همیشگی زشتم چقدر متفاوت نگاه میکنند :)
با این فکر ها لبخندم پررنگ تر میشود ... میگوید "دیوونه تر شدی؟! چرا جواب منو نمیدی میزنی زیر خنده؟!!" برایش شروع میکنم تعریف کردن ... از لحظه لحظه ی با بچه ها بودن ... از شیطنت هایشان ... اینکه چقدر درکشان میکنم ... چقدر پرروشان کردم! اینکه دیگر ذره ای ابهت ندارم و با اسم کوچک خالی خالی صدایم میکنند :|
این دفعه او میخندد ... میگوید "خیلی بی بخاری! باید حسابی جدی باشی ازت حساب ببرن! یعنی که چی؟!پسر بچه ها زود باور میکنن خبریه و برا خودشون داستان بافی میکنن ... "
میگویم " من نمیتونم ! همینم که هستم ! نمیخوام جوری رفتار کنم که خودم دوست ندارم ... اینجوری خودمم خیلی از باهاشون بودن لذت میبرم !"
دست هایش را میگیرم و ادامه میدهم " اگر نصیحت دیگه ای ندارین ادامه ی بازیامو باهاشون بگم "
زیر لب میگوید" آدم نمیشی " و یک لبخند مهربان به رویم میزند ...
میگویم از خودت بگو ... خوبی؟!
گفت مثل دیروز و پریروز و هفته ی پیش ... امروزمو فردا میکنم ... حوصله ی هیچ کاری ندارم ...
"زیادی جدی نگرفتی؟"
با تعجب نگاهم میکند ... "چیو؟!"
"زندگی رو ... "