چند روزی بود مجله داستان مرداد را هم خریده بودم و تمام شده بود! کتاب های کتابخانه و دکور کنار میز هم تکراری شده بودند ! اما هنوز "بادبادک باز" خالد حسینی چشمک میزد ... دیروز که داشتیم در موردش بحث میکردیم گفته بودم من خیلی وقت پیش خواندم و درست فلان قسمت و فلان چیزش یادم نیست ... گفت دوباره بخوانید و فلان جا و بهمان موقع و الخ ... یک حسی قلقلکم میداد که بروم سراغش ... یادم بود که وقتی کتابش را تمام کردم بلافاصله فیلمش را دیدم ... یک حس تلخ گزنده توی وجودم پخش شد! فیلم و کتاب فوق العاده قوی و قشنگ و جذاب ... اما من دیگر حداقل روحیه ی دیدن فیلمش را نداشتم ... ولی دلم کتاب میخواست و هیچ جوره حریفش نمیشدم!! وارد شهر کتاب شدم ... اول سری به طبقه ی پایین زدم و بعد رفتم بالا که کتاب ها بودند ... بیشعوری را خواستم بخرم دیدم حوصله ی یک کتاب رمان مانند دارم نه چیزی شبیه بی شعوری!(ولی حتما بخوانیدش!یک پست جدا برایش خواهم نوشت!) رفتم سراغ قفسه ی رمان های به قول ما خالطور عاشقانه ی ایرانی!... تقریبا نصف بیشترشان را خوانده بودم و دوسالی میشد سمت رمان های زرد نرفته بودم ... به نظرم بیخود ترین و سطحی ترین اتفاق نویسندگی همین رمان های زردند! که هرچند قلم قوی و توصیفات جذاب داشته باشند بازهم موضوعات و حواشی تکراری و به شدت نامعقول دارند ... اما حیف که جذابیت خاصی برای سن خاصی دارند و من هم منکر جذابیتشان نیستم! به خانه که برگشتم رفتم سراغ همان "بادبادک باز" ... دوباره از نو شروع به خواندن کردم ... خالد حسینی نویسنده ی افغانی -آمریکایی که با بادبادک باز معروف شد ... قلم به شدت روان و دلچسب ... بسیار واقع گرا ... بحث دیروز هم سر این بود که حسینی پشت پرده ی طرفداری از فرهنگ اسلامی و فارسی دارد یکجورهایی از پشت خنجر میزند و صد البته نظر شخصی من بود! اما جذابیت کتاب من را دوباره به اواسطش کشانده ...
داستان در مورد دو پسر نوجوان در افغانستان با بازیگوشی های مخصوص خودشان است ، یکی فرزند ارباب و دیگری خدمتکار ... که در مسابقه ی بادبادک بازی شرکت میکنند و دست بر قضا ...
"هزاران خورشید تابان" اسم دومین کتاب این نویسنده است ... گیرایی و قوی بودن هردو غیر قابل انکار است! در عین جذابیت به شدت تلخ و ناگوار ...
پیشنهاد میکنم حتما بخوانید ... با چشمان باز و ذهن آگاه البته :)