چهار سال و نیم اینجا
پنج سال قبل ترش بلاگفا
به عبارتی نزدیک به دَه سال!
وبلاگنویسی خط رویاهامو عوض کرد ...
چهار سال و نیم اینجا
پنج سال قبل ترش بلاگفا
به عبارتی نزدیک به دَه سال!
وبلاگنویسی خط رویاهامو عوض کرد ...
فهمیدم که ذهن من، تمایل به غمگین شدن داره، نه تنها ذهن من بلکه نود درصد ذهن تمام آدم ها این میل شدید رو داره، در لحظات خوشى و آرامشمون، لحظاتى که میتونیم با در دست داشتن افکارمون به سمت درست پیش بریم، این ذهن با به یاد آوردن تصویرى از گذشته یا ترسى از آینده آرامش مارو به هم میزنه و همین میشه که ما لحظات ناب آرامش داشتن و سوگیرى به سمت شادى حقیقى رو در تمام طول زندگیمون به کم ترین مقدار ممکن داریم، پس متوجه شدم که این تلاش براى آرامش، براى حس کردن نرم خیال خوب، براى شادى عمیق و سو گرفتن به سمت نور ، نوعى مراقبه و تهذیب و تزکیه ى نفس محسوب میشه ، چرا که ما براى این کار احتیاج به پا گذاشتن روى میل شدید ذهنیمون داریم ، پا گذاشتن روى میل ناله و غم و افکار و اوهام گذشته و آینده ... توکل مهم ترین ابزار ما در این راهه ... چرا که ما ضعیفیم و زود از پا در میایم و احتیاج به کمک مداوم یک منبع الهام بخش حقیقى داریم ...
توى این راه نباید سکوت و ذکر رو فراموش کرد ...
#ذهن_نورانی
#تلافکار
همیشه دلم میخواست وقتی خانومِ خونه شدم ، خونمون شبیه خونه ی مادربزرگا باشه! پر از دَبّه های ترشی و خُمره های سرکه و ظرفای بزرگ مربا و نیزه های شربت و گلاب و عرق نعنا! تاقارای ماست و دوغ و مجمعه های پهن شده ی نعنا خشک و سبزی خشک و آلبالو خشکه ... یه عالمه کوزه های سفالی که آب خنک توش واسه تابستونا مثل آب رو آتیش باشه ... سمنو پزون داشته باشم ... نذری شله زرد داشته باشم ... بوی روغن کرمونشاهی سر هر ناهار و شام پیچیده باشه توی آشپزخونم و یه سماور همیشه روشن گوشه ی ایوونمون باشه ... خلاصه که کلی کارا دلم میخواسته و میخواد که انجام بدم ولی یه عالمه سرگرمیای کوچیک و بزرگ و شاید مسخره و بی محتوا دور و برمو گرفته ... کارایی که آخرش حالمو خوب نمیکنه فقط وقتمو میگذرونه و سرمو گرم میکنه ... کارایی که شاید خیلیاش اصلا با طبیعت ذاتی من جور در نیاد ولی به خاطر زمونه ای که دارم توش زندگی میکنم گاهی مجبورم انجامشون بدم که از دنیا عقب نمونم! غصم میگیره وقتی میبینم گیر همچین عصر روباتی خشک و مسخره ای افتادم که همه با هم سر جنگ و دعوا دارن ... هرکسی میخواد یه کاری انجام بده که از منجلاب سردرگمی این دنیای تباه شده فرار کنه ولی خودش و حالش و زندگیشو داغون میکنه ... میخوام بگم ما حالمون خوب نیست آ خدا! بد جبری رو گذاشتی توی زندگیمون ... جبر زمونه کم امتحانی نیست! اینکه من برای یاد گرفتن گلدوزی و خیاطی دلم پر بزنه و برام مثل رویایی باشه که تحققش کلی زحمت میخواد انصاف نیست ! انصاف نیست وقتی یکی دو نسل قبل خودمو میبینم که این چیزا براشون بدیهیات بوده و اصل زندگی! دلم میخواد شبیه اونا شم ... همونقدر مهربون ، نرم و سبک و لطیف .... شبیه پنج شنبه ها ... شبیه بوی آبپاشی باغچه ها ....
:)
#خونه_نورانى 🍃
سه شنبه ها همه چیز عجیب و مسخره اند!مسخره است چون نه اول است و نه آخر ... حتى سینماها هم نمک روی زخم سه شنبه میریزند و بلیت هایشان را نیم بها میکنند ! سه شنبه ى دوازده سالگیم بود که حال مامان را به حدى به هم ریختم که از یادآوریش آشوب میشوم ... سه شنبه ها بود که دو زنگ زبان داشتیم ... سه شنبه بود که اولین بار قهر کردم! ... سه شنبه بود که قسمت مزخرفی از زندگیم را خیساندم و پاک کردم ... از همین سه شنبه ها بود که انقدر بى مصرف و لعنتى بودم ... حتى نویسنده ها که براى کتابشان اسم کم مى آورند پاى سه شنبه را وسط میکشند !
یه وقتایی که دلیل اتفاقایی که برام افتاده رو پیدا میکنم ، یا انگار اون حکمت اصلیشونو بعد مدت ها میفهمم ، دلم میخواد خدا رو بغل کنم و فشار بدم و بچلونم و ماچ بارونش کنم و اون فقط با نگاهش بهم لبخند بزنه و توی بغلش بیشتر فشارم بده ... :)
#عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم ...
در اهمیت زنده ماندن و "زندگى کردن" بهترین حرف ها و نوشته ها گفته و نوشته شده ... اما در اصل مسئله اینست که ما هر کدام از درون انقدر به مفهوم زندگى رسیده باشیم که دلایلى داشته باشیم که حداقل خودمان را براى ادامه امیدوار کنیم ... که انسان بدون امید و انگیزه و احساس تحمل و توان ادامه دادن را به قطع از دست خواهد داد ...
اینجا اتفاق جالبى را دیدم ... اینکه بیاییم باهم فکر کنیم و به ١٣ دلیل براى تمام نکردن این زندگى برسیم ... براى فکر کردن به این موضوع احتیاج به نوشتن داشتم و کجا بهتر از همین جا :)
١٤ دلیل من :
١- خدا ... هنوز بندگى نکرده ام ... هنوز انقدرى راه براى رسیدن به آنچه که باید، دارم ...
٢- پدر و مادرم ... امیدشان را نا امید نمیکنم ... براى بیشتر شاد کردنشان مهلت میخواهم نه براى دق دادنشان!
٣- همسرم ... قرار گذاشته ایم همیشه هم راه و هم دل و هم سر باشیم! رفیق نیمه راه نمیشوم ...
٤- بچه هایم ... شاید قشنگ ترین دلیلم ... اینکه بتوانم ببینمشان ... با از بین بردن خودم نسلى که قرار بوده من مادرشان باشم را به قتل میرسانم ... از نوازش گونه هایشان در آینده نمیتوانم صرف نظر کنم ... از مادرى کردن برایشان ... از تربیت و شکوفا کردنشان ... ثمره ى زندگیم را باید ببینم تا از این دنیا با خیال آسوده بتوانم دست بکشم ...
٥- زندگى در عصر زیباتر ... زمانه و دوره اى که زندگى میکنیم به قدرى سیاه و نجس هست که دلم رضا ندهد همین قدر از دنیا سهم ببرم ... دلم بخواهد در عصرى که مدینه ى فاضله ى مجسم ترسیم شده باشم ... که صاحب عصر و زمانم را ببینم ...
٦- مهربانتر بودن ... به قدر کافى مهربانى نکرده ام ... نبخشیده ام ...
٧- دنیا دیده تر شدن ... انقدر سفر هست که باید بروم ...
٨- تاثیر گذارى در زمینه ى رشته ى تحصیلیم در ایران (این آرزوى قلبى من است)
٩- انقدر از فلسفه بفهمم و بدانم که حکم یک سیراب را بگیرم ... گرچه بیشتر دانستن تشنگى بیشترى مى اورد
١٠- به درجه اى برسم که دیگر "من" مطرح نباشم ...
١١- همیشه در آرزوى دیدن سن ٢٨ سالگى و ٣٤ سالگى و ٤٥ سالگى ام بوده ام!! بنظرم اوج قلل جذابیتند ::)
١٢- هنوز کسانى هستند که نتوانسته ام از حس بدى که به دل و روحم وارد کرده اند رها شوم ... رها نیستم
١٣- نویسنده نشده ام!
١٤- وجود آدم هایى که دوست دارم پیشرفتشان را ببینم ... ازدواجشان را ... شادى هایشان را ...نگاه هایشان امیدوارم میکند ...
#رموزشادزیستن
#راههایادامهدادن
#شماچطور؟!
دیشب خواب میدیدم یکی بهم میگه تو دیگه نباید خودتو ببینی
تو آینه نگاه کن و چیزی نبین
و من توی آینه نگاه کردم
خودم بودم
اما خودمو ندیدم ...
ترسیده بودم ... دوباره نگاه کردم ... کمتر شده بودم ...
همون صدا گفت باید بیشتر بتونی
از خواب پریدم! ...
همون لحظم انگار داشت غرور منو میگرفت که خودمو تونستم نبینم
بیدار که شدم حالم از این “من” به هم خورد ...
#صرفثبتماجرا
میدونی
از یه جایی به بعد دیگه این دل ،"دل" نمیشه ...
بذار بره هرجا خواست ... هرجا "دلش" خواست ...
یک پروفسور دیوانه ای بود همیشه مینشست وسط مسجد و موقع نماز به هم میبافت ... چرت و پرت بود که به هم میبافت ... من میگفتم پروفسور بالتازار اما ح بود که میگفت دیوانه ی خالیست و نه بیشتر ... دانشگاه تهرانی ها میشناسندش ... دیوانه ی معروفی بود در دانشگاه ... دانشجو ها همه دوستش داشتند و دوستش نداشتند ... گاهی با حرف هایش همه را از خنده منفجر میکرد و گاهی همه را آنچنان میکوبانید که کسی جرئت سر بلند کردن نداشت ... من اما هیچ وقت او را دیوانه ندیدم ... همیشه میان حرف هایش انقدر منطق و فلسفه و حکمت و برهان و قرآن و حس تلنگر موج میزد که جرئت دیوانه خواندنش را نداشتم ... به درویش مسلک ها شبیه بود ... به آن یاحق یا حق گو های پاچنار و نازی آباد ... ما که این طرف فقط صدایش را میشنیدیم و وصف حال و اوضاعش را شنیده بودیم ... هیچکس ندیده بود که از دانشگاه خارج شود ... میگفتند دانشجوی ادبیات بوده و عاشق دختری شده و دست سرنوشت یا هر دست دیگر مانع وصال شده ... پشتش میبافتند ، از همان چرت و پرت ها ... زبان گفتنش را نداشت وگرنه شبانه روزی در مسجد دانشگاه نمی ماند ... او عشق را فهمیده بود ...
+ شبیه درویش مصطفی "من او" بود ...
آقا ! دیدین که از کجا شروع شد ... اونجا که یه روز یه دل سیر نشستم گریه کردم و مثل آینه دق به تلویزیون زل زدم ... اونجایی که نرفتنی شدیم و من باز گریه کردم و اشکام تار کرد دنیا و این روزا رو ... ولی خودتون که خوب میدونین ... امیدمو نگه داشتم ... گذاشتمش کنج تاقچه ی دلم ... همونجا که نم و نسیم و نارنج و نور قایم شده بودن ... برای روز مبادا نگهش داشته بودم ... امیدو میگم ! رگ حیاتمو برای همین روزا نگه داشتم که اگه امسالم منو پس فرستادین و مهر بیچارگی رو روی دلم زدین ، چنگ بزنم به این ته مونده امید و چشم انتظاری به سفره ی کرمتون ... به اون خونی که اگه یه قطرشم منتصب به شما و اون همه برکت و رحمت واسعتون باشه برام دنیا دنیاست ... که بگم سر جدم ... به سر عزیز کرده ی خودتون قسمتون بدم ... بیاینو این یه عالم امیدمو نا امید نکنین ... این کنج دلمو پاک نگه داشتم فقط به عشق شما ... نذارین تاریکی بگیره کل دلمو ... مگه نه اینکه باید خودتون صدام کنین ... صدای هل من ناصر ینصرنی خودتونه که توی ذره ذره ی اون خاک مقدس داره فریاد میشه و میره توی چشم و گوشم ... به همون خاک مقدس قسم که شما فقط یه ندا بدین ... صدا که سهله ... هروله کنون میام و روی همون خاک میفتم ... فقط شما صدام کنین ....
#من برای اربعین زاده شدم ...
هیئت تمام شد وهمه رفتند
و تو هنوز
بالای گودال نشسته ای و خون گریه میکنی ...
و خب مثل همه ی وقتایی که از خوندن چند تا متن و نوشته و حتی وبلاگ یه احتیاج شدید و عجیب به نوشتن و نوشتن و نوشتن میاد سراغم ، امروز عصر حوالی غروب بعد از خوندن دو تا پست به این حالت دچار شدم! به نظر من این یه نوع بیماری میتونه باشه ... یه نوع بیماری شیرین که مثلا اختلال در کروموزوم هاس! یا شایدم نوعی فلج مغزی به حساب بیاد که من به شخصه دچارشم ... جوری که از همون حوالی غروب تا الان حالمو عوض کرده ... این بیماری قشنگه! مثل چال لپ میمونه که به نوعی فلجی توی ماهیچه های صورت محسوب میشه ولی یه آپشنه برای خوشگل تر شدن... اگر بهش بگیم سندرم نوشتن ، من مبتلاشم! اما این سندرم وقتی خطرناک میشه که مینویسی و مینویسی یهو میبینی همشو داری پاک میکنی ... از حوالی غروب تا الان چیزی نزدیک سه تا پست و یک کانال تلگرام رو حتی ... !
بیشتر از هر وقتی زانوهایم را جمع کردم و وسط اتاق نشسته ام ... نه اینکه غصه ی امتحان فردا را داشته باشم و نه حتی آن فکر های واقعی لعنتی گریبانم را گرفته باشد !نه! امروز یکشنبه ی بیخودی بود ... همه چیز یک جور عجیبی لج درار بودند! کلا یک روز هایی اینجور میشود ... مطمئنم همه حسش کرده ایم ... حالا بیاییم دلیلش را بگذاریم آلودگی بیش از حد هوای این شهر دود گرفته ... اما من مطمئنم مسئله فقط به این چیز ها ختم نمیشود ... یک جای جهان یک چیزی امروز کمتر بوده ... آدم عجیب غریبی نیستم که این فکر ها را میکنم ... فقط زیاد به این چیز ها فکر میکنم! سوم دبیرستان که بودیم یک معلمی داشتیم که به چرخه ی پروانه ای و این جور صحبت ها علاقه ی زیادی داشت! همه چیز را ربط میداد به همین بال زدن پروانه در یک گوشه ی دنیا و طوفان آمدن در کنج دیگری از این جهان ... دانش آموز جماعت هم که دنبال سوژه برای خندیدن ... دیگر پروانه خانوم صدایش میکردیم! حالا اینکه در کجای جهان یک پروانه چگونه بوده و چگونه بال زده و یا حتی اشک ریخته را من نمیدانم! اما در این نقطه از جغرافیای هستی ... در گوشه ترین مکان اتاق این کبوتر . .. طوفانی به پاست ... پروانه ها هیچ وقت با کبوتر ها نمی سازند ... !
وقتی داشت سوغاتیامو میداد برق ذوقشو تو نگاهش میدیدم! از من خوشحال تر بود ... سرم انقدر سنگین بود که به زور روی گردنم نگهش داشته بودم !!! سرماخوردگی بی وقت ! چادر و پارچه و عطر رو داد با همون ذوق ... منم با همون لبخند ماسیده ی مریض ... نگاهش میکردم ... گفت اصل کاریش هنوز مونده ... نگاه کردم ... سربندشو گذاشت توی دستم ... همون سربندی که کل مسیر نجف تا کربلا به سرش بوده .... این دفعه ذوق نگاه من بیشتر بود ...
وسط مجلس نشسته ام ... زانوهایم را بغل گرفته ام... روسری مشکیم را جلوتر میکشم ؛ خانم کناری زیادی نگاهم میکند اعصابم را خرد کرده ... بلند میشوم بروم توی آشپزخانه ... حالم گرفته است ... هر سال کل چای روضه را خودم میدادم ... کل سال را دل خوش بودم به همین چای روضه ها ... هروقت زیادی از خودم نا امید میشدم به یاد چای و سینی و قند و نبات و خرمای روضه جان دوباره میگرفتم ... با خودم میگفتم بانو هنوز هم به من نظر دارند ... آقا نمیگذارند دلم شکسته تر شود ... کنیزی مجلسشان نصیب هرکسی نمیشود ... این یعنی هنوز هم میتوانم به دل لامصبم گوشه چشمی داشته باشم ... ای دل صاحب مرده! امسال را نمیدانم چه کنم ... نا امید شده و گوشه ای کز کرده ... دلم را میگویم ! هر چه میگویم عزیزکم ... جان دلم ... نا امیدی گناه بزرگ تریست ... شک و دلهره و اضطراب حالت را بدتر میکند ... بیا و پیاده شو از خر آن شیطان لعنتی! بچه شده و به حرف هایم با یک نگاه تخس گوش میکند ... نمیگذارد اشک هایش را ببینم ... لام تا کام حرف نمیزند ... توی آشپزخانه می آیم و مینشینم آن کنج کنج ... کف سنگ های سرد آشپزخانه ... دلم داغدار است باید یکجوری از التهابش کم کنم ... چشم میدوزم به جمعیتی که بیرون از آشپزخانه کنار در داخل هال جلویی نشسته اند ... سرم را تکیه میدهم به دیوار کناری ... نمیخواهم نگاهم به سینی های چای و قندان ها و کاسه های خرما بیفتد ... ولی انگار تلاشم بی فایدست ... مثل ماهی بیرون افتاده از آب که در اوج دست و پا زدن با مرگ هنوز هم گوشه چشم امیدی به آب دارد نگاهم به سینی چایی که دارند میبرند می افتد ... امسال چه کردم؟! که نشد مثل هر سال ... که نشد باز هم من چای خوشرنگ بریزم و سینی را جلوی گریه کن ها پایین و بالا بیاورم ... به مامان که میگویم میگوید جمعیت هرسال بیشتر میشود کار تو نبود ... میگویم دل خوشی من همین بود... میگوید بگذار به آن بنده ی خدا هم کمکی شود ... زیر بار پول بی زحمت نمیرود ... بگذار به بهانه چایی که تعارف میکند کمکش کنیم ... و من هنوز هم دلم داغدار است ... نه اربعینم شد اربعین و نه این پنج روز آخر ...
خدایا تو ببخش ...
و باید اعتراف کنم که فکر نمیکردم قسمتای سخت زندگی یه تیکه ی سخت ترم داره!
+ الحمدلله علی کل حال
میگفت سعی کن یه ادم پر رنگ باشی برای ذهن یه نفر!
نه اینکه یه شخص مبهم توی ذهن چندین نفر ...
انقدری فکرمو مشغول کرده که نتونم بخوابم ...
+ عنوان کاملا نامرتبط
از : مهدی فرجی
از غر زدن بیزارم ... همینطور از خرید کردن ! البته که این دو مقوله کاملا جدا هستند اما میشود گفت ربط هم دارند ... به کلمه ی "برو بابا" واقعا حس خوبی ندارم همچنین به جمله ی "از تو توقع نداشتم" ... خب باز میتوان امیدوار بود که به هم مرتبطند و هر دو از جنس حرف و کلمه و جمله اند ... اما چیز های نفرت انگیز زندگی من انقدر در موضوعات متنوع و نامرتبط پخش شدند که خودم شخصا بینشان سر در گم میمانم ... اما علایقم ... سلایقم ... و احساساتم ... چیزی فرای تصور پخش و پلا و پراکنده اند! یعنی چیزی فاجعه تر از بد آمدنی ها! نباید به خودم خرده بگیرم ... شخصیت پراکنده هم برای خودش سبکیست ! شاید شبیه این نقاشی های پست مدرن باشم که هیچ چیز قابل فهم و درکی ندارند و فقط مخلوطی از رنگ های تیره و روشنند و همه الکی ژست می آیند که به به و چه چه! یعنی ما فهمیدیم که این چیست اما در باطن هیچ و پوچ! هیچ درکی و پوچ فهمی از نقاشی! شاید هم مثل یک رود خانه باشم ... از یک جا میپرم جای دیگر و دیگر قطره ی آب قبلی نیستم [ طبق نظریه تئتتوس ما دوبار پایمان را داخل رودخانه نمیگذاریم چرا که آبی که اولین بار زیر پایمان بوده رفته و شاید به دریا رسیده!] ... در عین تمام پراکندگی ها و اوج تنوع ها و هرج و مرجی علایق و نفرت ها ... یک نظم و دیسیپلین خاص ذهنی مایه ی عذاب میشود ... یک چارچوب و قانون کلی شخصیتی مخل آسایش میشود ... و من همیشه دست به گریبان تمام ضد و نقیض های درون و بیرونم هستم ... شاید برای همین انقدر "نوشتن" برایم هیجان انگیز در عین حال آرامبخش است ... میشود "جمع رای بین دو حکیم"* !! ذهن منضبط و دل شلخته ... قانون شخصیت و هرج و مرج فکری ... من درونم یک شهر دارم :)
*اسم مهم ترین کتاب فلسفی فارابی ...
الان که مینویسم یک ربعی هست حرفمان تمام شده ... از یک چیز ساده شروع شد ... "نظرت راجع به فلانی چیه؟" فهمیدم دنبال بهانه بود ... خودش بحث را کشاند به اینجا که با خدا قهر کرده ... نزدیک به سه ساعت داشتیم حرف میزدیم ... وسط بحث من داشتم گریه میکردم اما خب چه خوب که پشت این صفحه نمیدید ... از پدرش که میگفت و تنفر و حسی که توی قلبش بود و تمام بدی هایی که کرده بود حس میکردم موی سفید دراوردم .... تمام اتفاقات زندگیشان را میدانستم ... اما وقتی یک دختر بچه خودش بگوید "کمبود محبت یه مرد رو توی زندگیم حس میکنم " ... این یعنی فاجعه ... آشفتگی ذهنش انقدر مشخص بود که هیچ چیز برایش نداشتم ... فقط گفت "من به کمکت خیلی احتیاج دارم" ... مغزم داغ بود گفتم "میم عزیزم من خیلی باید به حرفات فکر کنم ... نمیتونم الان جوابی برات داشته باشم اما خب ... تا هروقت بخوای به حرفات گوش میکنم..." تا همین یک ربع پیش داشتیم حرف میزدیم ... قبل از خداحافظی گفت که تو باید مشاور بشی ... فقط همین ... ولی من همان سه ساعت قبل فهمیدم هیچ به درد این کار نمیخورم ... دو تا تار سفید مو دارند جلوی چشم هایم میرقصند ...
یک روز نشستم و فکر کردم به تمام دل مشغولی هایم ... بچه تر که بودم دل نداشتم که مشغولی بگیرد اصلا! از یک جایی به بعد هم دل دار شدیم هم دلبر! (ضم به ب ) ... کلا مشکل از همان دل لعنتی شروع میشود ... از روزی که حسش میکنی شروع به مشغولیت میکند .... میگیرد ... وا میشود ... تنگ میشود ... میشکند ... میترکد ... میپوسد ... میسازد ... میرود ... اسیر میشود ... خلاصه کم دردسر ندارد ... اما آدمی فقط با دلش زنده است ...حال دلش که خوب نباشد میخواهد برود بمیرد ... امروز خیلی دلم میخواست بروم بمیرم ... اینجور موقع ها یا میخوابم ! یا میروم یک جای بلند و فریاد بزنم... الان نه توانستم بخوابم ... نه فریاد بزنم ...قطعا یکسره باید بروم و بمیرم ...