اگر بخواهم بگویم تنها کار مثبت امروزم ، این بوده که به یاد حرف مولایم کارم را نگذاشتم برای فردا و انجامش دادم، به قدری حس خوب و دور از تباهی دارم که آن کار فقط مرتب کردن کمد لباس هایم بوده، از حس خوبش هیچ برایم کم نمی شود!
اگر بخواهم بگویم تنها کار مثبت امروزم ، این بوده که به یاد حرف مولایم کارم را نگذاشتم برای فردا و انجامش دادم، به قدری حس خوب و دور از تباهی دارم که آن کار فقط مرتب کردن کمد لباس هایم بوده، از حس خوبش هیچ برایم کم نمی شود!
بعد از مدت ها ننوشتن انگار دست آدم خشک میشود!مغزش خشک تر ...
فقط خواستم بگویم ، هر مرحله را که میگذرانی و به ذوق مرحله ی بعد، پله هارا دوتا یکی میکنی،
سخت تر می شود! دردناک تر!
اما
خدایا شکر ...
بعضی وقت ها فکر میکنم بنشینم و بنویسم بلکه مغزم کمی سبک شود و حالم معمولی! اما وقتی خودکار به دست میشوم و یا انگشتانم را روی کیبورد میگذارم، هجوم کلمه ها امانم را میبرند! کلمه های بی ربط و باربط! بی معنی و پر معنی! عجیب اینکه سخت ترین کار، شروع نوشتن است! نمی دانم از کجا و چی و چگونه دقیقا باید بگویم! اصلا چرا چنین چیزهایی را باید بگویم؟! مغزم هشدار جدی می دهد ... انگار جلوی چشم هایم آژیر قرمز به صدا درآمده، از خستگی دیگر توان حرکت دادن هیچ کدام از اعضای بدنم را ندارم. شام امشبم تمام و کمال با ظرف از دستم افتاد و شکست و بغضم را دو چندان کرد. مهمان داشتم، حدود یک ساعت در ترافیک دم غروب از ته شهر تا اینجا مانده بودم، با ضعف و فشار افتاده، میبینی؟ آخر هم که یک جوری شروع به نوشتن میکنم تبدیل به غر میشود! بیخیال! میشود اگر از آشناهای من در دنیای واقعی هستید و هنوز اینجا را میخوانید یک کامنت با اسم زیر این پست برایم بگذارید؟ ممنانم
آبگوشت ظهر جمعه رو بار گذاشتم، -میخواستم ادای مامانجونو دربیارم-، از ظهر جمعه هایی بود که باید قدرشو میدونستم، -کم پیش میاد جمعه رو باهم خونه باشیم-، سبزی خوردنا رو پاک کردم، سالاد شیرازی رو درست کردم و نشستم پای لپ تاپ، -لپ تاپ قدیمی سونی که بعد از مدت ها بردم دادم درستش کرد و یارو سرم کلاه گذاشت و بردم جای دیگه و خلاصه کلی پول خرجش کردم!-، میخواستم تصمیم بگیرم که بالاخره برای بچه ها جزوه لازمه یا نه، -جزوه ای که دو به شک بودم که بازم براشون تکرار کنم یا نه-، تا اومدم بشینم به تایپ و تصمیم که در خونه رو زدن، مشغول ناهار شدیم، از این جمعه های معمولی خوشم میاد، -جمعه هایی که توش عطر زندگی داره، آفتاب میفته روی فرشا و آدم لش میکنه کنار سفره، بوی غذا تو خونه مونده و پنجره ها رو باز میکنی تا هوا عوض شه، تمیزکاری و شست و شو و این کارای معمولی ولی خوب-، عصر میشه و قرارمو بهم میزنم میگم نمیام که بیشتر جمعمونو معمولی کنم، خوش میگذره اینجوری، بعد مغرب از خونه بیرون میریم که یه هوایی به کلمون بخوره و سری به مادر بزنیم، شام میریم باهم بیرون و دایی علی رو میبینیم!، من به روم نمیارم ولی کاف میبینتشونو بلند صداش میکنه،-نمیخواستم معذب شن از اینکه دیدیمشون-، برمیگردیم، دوباره به این فکر میکنیم که ماشینمونو عوض کنیم یا نه، دودوتا چهارتا میکنیم، بحث میکنیم، آخرسر دوباره تصمیم اولمونو میگیرم.
موقع خواب خوشحالم
جمعه ی معمولی رو باید به لیست شکرگزاریا اضافه کرد
ممنونم از خدا
از روزام بخوام بگم اینجوریه که همه چیز هست و یه چیزی نیست ... کمه ...
یه گمشده دارم انگار میون آدما ... میون کسایی که دوستشون دارم ولی حالم باهاشون خوب نیست ...
شدم معلم کلاس چهارم ... خانوم معلمشونم و شیرین ترین حس این روزا برام سر کلاساشون رقم میخوره ... پاکی و صافی و صداقتشون دلمو میبره
شبایی که فرداش باهاشون کلاس دارم انقدر با خودم کلنجار میرم، دانسته هامو زیر و رو میکنم، کتابشونو مرور میکنم
ولی هر بار که از در کلاسشون وارد میشم، برام مثل لحظه ی اول اضطراب آور ولی قشنگه
هر دفعه اونان که بیشتر و بیشتر به من یاد میدن و ازشون درس میگیرم.
یه روزایی میشینم به سکانس سکانس زندگیم فکر میکنم، اتفاقا و بالا پایینا...
هر دفعه بیشتر میفهمم که اندازه ی یه نفسش دست من نبوده و هر روز بیشتر از دیروز خدا فیلنامشو توی زندگیم اجرا کرده ...
و خب ... ازش ممنونم ... بیشتر از هر موقع و هر لحظه ی دیگه ای ...
پ.ن : میخوام دوباره نوشتن رو شروع کنم
توی کلاس نویسندگی گفته بود برای شروع، کلمات رو بریزین وسط و بنویسین
برای این پست همین کارو کردم و ممنونم که اینجا هنوز هست :)
•وابستگى• چیز عجیبیه!
مثلا همین امروز که با طهورا داشتیم در مورد هجرت کردن از تهران به شهراى دیگه ى ایران صحبت میکردیم و از دختر عموش میگفت که تمام زندگیشو منتقل کرده شمال ... یا اون روزى که توى اخبار خوندم تا چند سال دیگه یک گروهى رو میخوان اعزام کنن به مریخ و اسمشو گذاشتن "سفر بى بازگشت" و دو نفر هم ایرانى توى این گروه پذیرفته شدن ... یا اصلا وقتى کسى دم از یک تغییر ناگهانى میزنه ... یک تغییر اساسی... دلم آشوب میشه ... انگار که یه بغض قلمبه میاد و کنج قلبم میشینیه و رخت شور خونه اى توى دلم راه میندازه دیدنى ... اینا که چیزاى بزرگین ... جدا شدن از آدماى مهم زندگى و محل زندگى و حتى شیوه ى روزمرگى خاص، براى همه سخته و کار هر کسى نیست ...
من وابسته تر از این حرفام ... به بویى که توى راهروى طبقه دوازدهم میاد مانوسم! به اینکه صبح براى نماز صبح جانمازم پهن باشه گوشه ى اتاق و آبى چادرم چشامو از خواب آلودگى دربیاره انس گرفتم ... به صداى کفش همسایه ها... صداى کلید انداختنشون توى ساعتاى مشخص روز ... به سلام و روزبخیر گفتن به نگهبان عادت کردم ... نه ! اینا اسمشون شاید وابستگى نباشه! من •عادت• کردم ... به جزئیات ریز و درشت زندگیم با تمام قشنگیا و زشتیا و روزمرگیاش خو گرفتم ... نمیدونم خوبه یا بد ... هنوز نمیدونم درسته یا نادرست ... ولى به همین عادت کردنه هم من عادت کردم !!!
#تلافکار
سه شنبه ها همه چیز عجیب و مسخره اند!مسخره است چون نه اول است و نه آخر ... حتى سینماها هم نمک روی زخم سه شنبه میریزند و بلیت هایشان را نیم بها میکنند ! سه شنبه ى دوازده سالگیم بود که حال مامان را به حدى به هم ریختم که از یادآوریش آشوب میشوم ... سه شنبه ها بود که دو زنگ زبان داشتیم ... سه شنبه بود که اولین بار قهر کردم! ... سه شنبه بود که قسمت مزخرفی از زندگیم را خیساندم و پاک کردم ... از همین سه شنبه ها بود که انقدر بى مصرف و لعنتى بودم ... حتى نویسنده ها که براى کتابشان اسم کم مى آورند پاى سه شنبه را وسط میکشند !
دارم فکر میکنم چی شد که من بی هدف ترین شدم ؟! اون آرمانایی که هممون یه جوراییشو داریم که اسمش نشد هدف ... نشد شوق زندگی ... هدفای کوچیک تر ... تو دست تر و بغلی تر! باور کنین ما آدما با هدفای ریزتر زنده ایم تا با اون دونه درشتاش ...
ولی اینکه من انقد خودمو گم کردم اصلا درست نیست ...
* خانم آیدا کاش راهی برای جواب دادن به نظر خصوصی بی آدرس و نشونیتون داشتم!
دو روز پیش یک پسر دانشجوی ترم سوم حقوق دانشگاهمان صبح از خواب بیدار شد، حتما از همان ابتدای روز در فکرش تمام خاطراتش داشت دوره میشد ، حال بدش مدام به سلول هپایش رسوخ میکردند ، سیگار کشید پشت سیگار ، کاغذ کوچکی برداشت و چیزهایی که لازم بود تا همه بدانند را نوشت ... به آسمان نگاه کرد و حتما خاکستری ترین حالت ممکنش را دید ... کلاس اول را با کسالت شرکت کرد ، سیگارهایش تند تر دود میشدند ... کلاس دوم را نشست ... جزوه نوشت ... جزوه هایش را مرتب کرد ...داخل کیفش گذاشت ... از کلاس به سمت پشت بام دوید ... قفل را شکست و دوید ... و دوید ... و دوید ...
دو روز پیش یک پسر دوید و دوید اما به خدا نرسید ...
دو روز پیش دانشگاه
در سکوتی فرو رفت
و عزادار سکوت مدامش در برابر فریادهای بی صدای پسرک شد ...
دو روز است که بهشتی عزادار شده و هنوز صدای سقوط از پشت بام دانشکده ی حقوق به گوش میرسد ...
امتحانِ سخت فرداى شب قدر.
امتحان سخت فرداى شب قدر ساعت هشت صبح.
امتحان سخت ساعت هشت صبح فرداى شب قدر بعد از اعتراض ها و نامه ها به ساعت نُه موکول شد.!!!
براى نامسلمونیتون همینقدر کافى نیست؟!
همیشه اینکه انقدر اتفاقاى دوست نداشتنى و رفتاراى سرد و اذیت کننده یادم بمونه و خوبیارو بشوره ببره پایین
منو ترسونده ، زیادم ترسونده
این درسته که آدم از هرچى بترسه سرش میاد ...
* تا نشنود دل دارِ من ...
پس دقیقا چى هستید؟!
یه مقداراز دنیاى کوچک امنى که واسه خودتون ساختین خارج شین!
اینجورى شاید جهان جاى بهترى بشه ...
مرسى . آه
پاورقى :"دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دیانت ماست" شهید آیت الله مدرس
دیشب که دم پنجره های خانه ایستاده بودیم تا ساعت قرار برسد ، یک حس سرد تنهایی و غربت و کهنگی سی و هشت ساله توی رگ هایم وول میخورد ... مثل یک مار که دور گردنم بپیچد داشت خفه ام میکرد ... ساعت که نه شد فهمیدم محل زندگی مزخرفی داریم ... حس غربت بیشتر شد ... الله اکبر محکمش را که فریاد زد دلم لرزید ... از صدایش صدایم محکم شد و الله اکبر دوم را گفتم .... الله اکبر سوم و چهارم و بقیه را محله مان شروع کرد! انگار که خاک ترس غربت را رویمان پاچیده بودند و با صدای "او" دل همه محکم تر شد :) ...
امروزم از آن روزهای سرد سردرگم کننده ی خسته است ؛ از آن وقت ها که یک عالم کار و درس بر سرم آوار شده و من از کوچک ترین فرصتی برای پرتاب کردن خودم روی تخت و خزیدن لا به لای پتوی نرم شتری رنگمان استفاده میکنم ... یک جوراب جا به جا میکنم دوباره ولو میشوم ... ماشین لباسشویی روشن میکنم دوباره مثل گلوله ای شلیک میشوم روی تخت ... انگار سفیدی برف آذر یک رخوتی به جانم انداخته ... انگیزه دارم ... زیاد ... چه انگیزه ای بالا تر از " تو" ... که وقتی به آمدنت فکر میکنم تمام نیروی ته کشیده ام پر میشود و من از حس وجودت لبریز ... اما ... همیشه سه شنبه های برفی آذر انقدر لعنتی و خواب آور است ؟ ...
یک سری متن برایش نوشته و در جا فرستاده بودم ... خیلی قبل تر ... قبل تر از ماه رمضان و روزهای خوب و بد ... زیادی تعریف کرد و حالم را مثل همیشه از نوشتن خوش تر کرد و تمام شد ... تا اینکه دو سه تا نوشته ی دیگر را بدون اینکه فرستاده باشم ، خواند ... قالب اینها کاملا متفاوت و طنز بود ... انقدر از قلم طنز و کنایه دارم گفت که حس کردم باید سردبیر گل آقا میشدم!! اما به روی خودم نیاوردم و به لبخند عمیقی اکتفا کردم ... یاد روزنامه ها افتادم ! روزنامه های من که در بلاگفا داشتمش ... پست هایم هرروزه بود ... یک روز پست نمیگذاشتم همه بر سرم میریختند که کجایی و چه شد و تنبلی نکن! ... این روز ها بیشتر از همیشه دوباره به بلاگفا فکر میکنم ... هرچند روزنامه های من تجربه ی خاصی بود که هیچ وقت حکمتش را نفهمیدم اما بعد از حذفش خیلی بزرگ شدم ... حالا هرچقدر هم که از قلم طنزم و غیر طنزم تعریف کند ... هرچقدر هم از آن روزها خاطره ی خوب بد و دوستان ناب پیدا کرده باشم ... ترجیح میدهم همینطور آرام و ساکت بمانم ... اما بلاگفا دوباره در ذهنم نقش بسته و انگار دلم میخواهد دوباره برگردم اما صحنه ی خیانتش یک لحظه از جلوی چشم هایم نمیرود ....
عنوان * : نام کاربریم بود در روزنامه های من :) فکر میکنم چند نفری یادشان باشد
وقتی دوربین یک عدد باشد و دوربینر (اصطلاحی کاملا من در اوردی در جهت مترادف سازی برای عکاس!) بله دوربینر دو عدد ، اوضاع قاراش میشی میشود کمپرس! یکی مقصدش شمال باشد و دیگری غرب رو به جنوب متمایل به مرکز ، مطمئنا هیچ تفاهمی جهت همراهی دوربین برای هرکدام صورت نمیگیرد ، و دو حریف برای به مقصد رسیدن یعنی همراهی دوربین و آن لنز نازش ، سعی در کوباندن طرف مقابل با آن عکس های مسخره ی دلقک وار لوس بی هدفش دارتد ! وقتی از طریق ترکاندن عکس ها و زیر سوال کشیدنشان راه به جایی نبردند با محل مقصد مورد نظر هرکدام طرف میشوند! بدینگونه که یکی از آشغال های بی نهایت شمال میگوید و مینالد و عکاسی از آشغال را حماقت میداند و آن یکی قسمت های غرب رو به جنوب متمایل به مرکز را جایی پرت،دورافتاده،بدون آب و علف، ناشناخته و در نتیجه بی ارزش برای عکاسی تلقی میکند ! القصه اینکه دوربین و دوربینر ها هنوز بر سر جنگند ما این وسط نقش دوربینری را ایفا میکنیم که از بخت بدش نه مقصد رو به شمالی دارد و نه مقصد غرب جنوب مرکزی!! بیایید مقصد هایتان را با ما شریک شوید دوربینش با من :|
- آقا این سرویس چینی کجاییه؟ تکیه یا سرویس؟ قیمتش چنده ؟
+ اوه! بله خانم ! اینا از کارای پر طرفدارمونه واقعا شیک و لوکسه ! آمریکایی اصله فیلان مارکه که الان حرف اولو میزنه ... کناره هاشو با آب طلای بیست و چهار عیار طرح زدن .... قیمتش هم ناقابل فلان تومنه
- ایرانیشو میخوایم ! کدوم سرویساتون ایرانیه؟
+ o.O اون طرف تشریف بیارین ، اینجا هستن
- اینا چطورن؟ کاتالوگ داره طرحاشو ببینیم ؟ قیمتش چنده ؟
+ قیمتش فلان تومن ! پسند کردین منو صدا کنین ...
(و رفت در حالیکه هیچ حس خوش چند لحظه ی قبل را نداشت!!!! )
پاورقی : حداقل انقدر رفتار متمایز نشون ندین ! حداقل تر به کارگر مملکت خودتون احترام بذارین !
حداقل ترتر اینکه نذارین کسی که میخواد ایرانی بخره دلسرد بشه ... !
پاورقی پریم : کاری به آب طلای دور ظرفاش ندارم که اشکال شرعی برای خوردن غذا توش شدیدا وارده ! اینکه پولمون بره تو جیب جایی که ممکنه برای کشتن یه سری آدم مظلوم خرجش کنه اشکال شرعیش شدید تره قطعا! اون خون آریایی تو رگاتون اگه به جوشه !! (:دی) چرا نمیخوایم خیرمون به هم وطن خودمون برسه نه یه غریبه؟!!!
پاورقی زگوند : از بحثای شعاری بالا که این روزا همه ی سعیم اینه که عملیش کنم ، بگذریم ، به بحث جهیزیه و جاهاز چینون و جاهاز بینون یه سری میرسیم که فقط دنبال مارک و برند و چیزی که چشم پر کن تر و دهن پر کن تره هستن ! اونجاییش که از ترس یه سری خاله زنک و عمو مردک (استاد فلسفمون همیشه این دوتا اصطلاحو مقابل هم میگه! ) که از شدت کوته فکریشون حتی بشقابای چینده شده ی روی میزو برمیگردونن تا مارکشو واضح به ذهن بسپرن تا خدایی نکرده چیزی جا نیفته!! میرن فلان مارکا و برندارو میخرن و میچینن و میذارن ... اونجاییش که فلسفه ی اصلی جهاز که راحتی بچه ی خودشونه نه ناراحتی و حرف مردم ، فراموش کردن کلا ... اونجاییش که فقط یاد گرفتیم داشته ها و نداشته هامونو به رخ هم بکشیم نه اینکه واسه خدا و بعد خودمون زندگی کنیم ... هستم که میگم ... دیدم که میگم ...
و در آخر : منو متهم به هیچ چیز نکنید! :)
اینکه شرایطش باشه و خودمون نخوایم ، اونه که با ارزشه
صبح تلگرام را چک کردم ... همه ی گروه ها و کانال ها را از نظر گذراندم ... کانال رنگی رنگی را آخر از همه داشتم میدیدم ... آخرین پستش که درباره مثبت اندیشی و لذت از روز بود را هم نوش نظر کردم و بدو بدو رفتم به سمت انقلاب! با اندیشه ی مثبت و خوب که من امروزم را باید جور دیگر ببینم اصلا :| از دوتا اتوبوس جا ماندن و دیر رسیدن به قرار و جا پیدا نکردن در کلاس دکتر دینانی و روی پا ایستادن و کارت دانشجوئی مصادره شده و کافه ی مضحک و بی نهایت و اندی بدبیاری دیگر با یک تنفس عمیق و فکری مثبت و اندیشه ای گوگولی گذشتم و گفتم روزم را لذت ببرم خب :| روزم دیگر رو به اتمام بود و داشتم به سمت خانه می آمدم .. با سرعت عجیبی از اتوبوس پیاده شدم که به مسجد برسم ... گوشی به دست داشتم میدویدم ... با کاف صحبت میکردم ...همه ی روزم را با نگرشی مثبت برایش تعریف کردم و گفتم که اینها هم حوادثی زیبا بودند و باید زیبا ببینم و از این چرت و پرت ها! گفت مواظب خودت و دور و برت باش!انقدر خوشبینی کار دستت نده بعد هم خندید و خداحافظی! یه لحظه ترسیدم ! خداحافظی که کردیم حس کردم یک چیزی خورد تووی سرم ... حقیقتا باید اعتراف کنم که گرخیدم !! به خودم دلداری دادم که توهم زده ام و همه اش تقصیر حرف های کاف است! و من با جهان در صلحم و جهان با من در صلح است ...هی مسخره بازی در می آورد ! راستش یک ایش و اه هم چسباندم به ته فکر هایم و وارد مسجد شدم ... نماز مغرب تمام شد ... آمدم قامت نماز مورد نظر بعدی را ببندم که خانم پشتی زد به شانه ام و با دستمال کاغذی افتاد به جان کله ام!!! من واقعا دیگر داشتم به جنون میرسیدم ... با ترس و دلهره کله ام را عقب کشیدم و گفتم که خانوم توروخدا من طوریم شده؟اتفاقی افتاده؟چرا اینجوری میکنین آخه ؟ :/ بنده خدا با لبخند زیر زیرکی گفت پرنده ی نابخردی روی سرتان بعله ! :|
آخرین ها همیشه باید باشکوه باشن :)
ولی به عنوان آخرین شب تکی بودن!
پست باشکوه تری نمیتونم بنویسم :)
#لالمونی نوعی حس است که زبان قفل و دست چفت میشود و به نوشتن نمیرود!
وسط ترس و استرس گیر افتادم! حس عجیب و شگفت انگیزیه
کاملا غیر قابل تحمل ، دردناک و نفوذ ناپذیر !
باید ببینم این همه حس مزخرف ارزششو داره یا نه؟!
اگه نداشته باشه ... خیلی راحت بگم ... همه ی زندگیمو باختم :)
بعد از سه ماه این روزای آخرش داره تلخ تر از زهر میگذره
کاف جان لدفا آدم خوبی باش !!
[ یه سلامیم داشته باشم خدمت استاد مدیریتمون! سلام عقده ای :| ... ]
و خب ماجرا از جایی شروع شد که سر کلاس فلسفه بودم و روز امتحان میان ترم بود! استاد خیلی بی اعصاب تر از همیشه برگه ها رو پخش کرد و آزمون شروع شد ... نگاهی به یاسمن انداختم که میخواست تقلب کنه! دوست نداشتم تقلب کنم و سرمو روی برگم آوردم! میدونستم که هیچ هیچ هیچی بلد نیستم! با این حال شروع کردم به نوشتن. .. سوالا چی بود رو نمیدونم ... من فقط مینوشتم ... ولی انگار از نوشته هام راضی بودم ... استاد بالای سرم ایستاد ... یه نگاهی به من و برگم انداخت ... هیچ امیدی برای پاس کردن فلسفه نداشتم استاد میم دستش به انداختن بچه ها رند بود! یه نگاه خنثی انداخت و برگه رو سمت خودش چرخوند ... قلبم رو توی گلوم حس میکردم ... دیدم که امضا کرد و بیست نوشت و رفت!! و من یه لبخند پهن گشاد زشت زده بودم به بیست روی برگه! امتحان که تموم شد بهم گفت تو دو رقمی شده بودی؟ گفتم نه سه رقمی استاد! چون فلسفه و جامعه شناسی رو جا به جا زدم! و خب نمیدونم چرا توی خواب من همچین حرفی رو گفتم چون توی واقعیت اصلا همچین اشتباهی رو انجام ندادم! البته جا به جا زده بودم که همون موقع فهمیدم و درستش کردم! و بعد درست مثل بقیه ی خوابایی که میبینم قسمت دوم شروع شد! فضا کاملا عوض شد. توی خونه بودم ... اومده بود و داشتیم باهم صحبت میکردیم ... انقدر خوشحال و ذوق زده بودم که یه لحظه گفتم این همه حس خوب یه جا آخه!!؟ یه جای کار میلنگه ! نکنه خوابم؟! همون لحظه از خواب پریدم و با پتوی تا خرخره بالا کشیده ی خودم مواجه شدم ...
کاش حداقل توی خواب منطقم از کار می افتاد ... ای کاش ...
توی اتوبوس نشسته ام(دو روز است که فهمیدم اتوبوس یکی از قشنگ ترین و دوست داشتنی ترین چیز های این دنیاست!)سرم پایین است و با کیف پولم بازی میکنم ... باز و بسته اش میکنم ... به عکس های دوست داشتنی زندگیم نگاه میکنم ... حواسم به خانم کناری هست ... دارد با چشم هایش همه ی عکس هارا اسکن میکند و من به این کارش لبخند کجکی میزنم ... سرش را بلند میکند یک نگاه دقیق به خودم و دوباره عکس ها ... انگار که تحملش تمام شده باشد یکهو میگوید: خواهرتونه؟! با لبخند صاف و صوف تری بله را میگویم و کیف پولم را توی کیفم می اندازم ... با چشم های خیلی متعجب میگه دوقلو هستین ؟ این دفعه با خنده میگویم سه سال کوچیک تره :) از منم خیلی خوشگل تره :) انگار که از این همه شباهتی که به چشمش آمده دارد پس می افتد میگوید واقعا مثل دوقلوهایید و لبخندی نثارم میکند و صاف مینشیند!از کارهایش خنده ام گرفته و بیشتر به این فکر میکنم که من و "ضاد" انقدری توی خودمان تفاوت میبینیم که گاهی به خواهر بودنمان شک میکنیم و میخندیم ... بلند میشوم که خانوم مسن بنشینند و به میله ی بین آقایان و خانم ها تکیه میکنم ... دو تا دختر کناریم مشغول بحث درمورد پسری به اسم فرشاد هستند که سارا دارد بهش کلک میزند و فرشاد خیلی بچه است و وابسته شده و روحش لطمه میبیند ... وقتی میگویند سارا چند وقت دیگر میرود سر خانه و زندگیش و فرشاد میماند روح زخم خورده اش آب یخ روی سرم خالی میکنند ... حرف هایشان را کاملا بالاجبار میشنوم و اصلا از این بابت خوشحال نیستم چون هرچقدر هم خودم را به نشنیدن بزنم صدایشان گوش فلک را پر میکند ... چشم به میله ی توی دستم میدوزم و به شدت فشارش میدهم ... که یکهو یک صدای خیلی آشنا توی گوشم میپیچد ... خودم این آهنگ را بلوتوث کردم و روی زنگ گوشی جدید گذاشتم ... هی میگفت بچه این قرتی بازیا چیه یه دیرین دورونی باشه که من بفهمم داره زنگ میزنه کافیه و من با یک دندگی و خنده اصرار داشتم این آهنگ لایت دوست داشتنی را تنظیم کنم ... باز صدا را میشنوم سرم را بلند میکنم میبینم بله ! باباجون هستند!خودشان و موبایلشان در دست! گوشی را که قطع کردند سریع شماره را میگیرم و "سلام علیکم حاجاقا"ی کش دار ولی آرامی میگویم ... "کجایین باباجون؟" "تهران" "کجای تهران؟" "ای سرتق!باز میخوای کجا بری؟ اصلا تو کجایی؟" "پشت سرتون" "من پشت سرم چشم دارم چیزی نمیبینم" "باباجون من تو اتوبوسم" "یکهو با یک حالت هیجانی گردنشان صد و هشتاد درجه میچرخد و من از خنده هی دستم را گاز میگیرم ... "تو اینجا چیکا میکنی دختر؟" "مراقب شمام!خواستم حواستونو جمع کنین ،خانوم کوچیکه ای تو کار نباشه که با من و مامانجون طرفین" با چشم هایشان خط و نشان هایی میکشند و میخندند "چرا با ماشین نیستین؟" "میخواستم تورو کنترل کنم " حالا من با چشم هایم خط و نشان میکشم ... "سادات جان من باید این ایستگاه پیاده بشم برو خونه ی ما تا من بیام ... با کلی تعارف و نه و این ها پیاده میشوند ... به ایستگاه همیشگی میرسیم ... پیاده میشوم ... میروم حساب کنم که آقای راننده با یک دقتی میگوید خانوم عینک آفتابی به چشم کیف سنتی به دست جوون که قصد کنترل کردن داشتن براشون حساب شد!!!! :|
این روزها ... این روزهای لعنتی خوب نفرین شده ... باید بنویسم زیاد هم بنویسم ... دست و دلم به دفتر چرمی نمیرود ... یک ساعت یک بار تصمیم محکم تری برای نوشتن میگیرم اما باز ... باید بنویسم از استاد ... که با دیدنش داشتم پرواز میکردم ... هی نگاهم میکرد میگفت خوبی؟ باید نگاهش را ببنید ... شبیه هیچکس نیست ... تا ته عمق وجودت را میخواند ... زیر نگاهش انقدر معذب بودم که فقط دوست داشتم بحث را عوض کنم ... هی پشت سر هم میگفتم دلم براتون شده بود یه ذره ... یک لبخند پررنگ تر میزد و با چشم هایش میخندید ... باز یکجوری سر و ته قضیه را هم می آوردم .. از اینکه انقدر اصرار داشت فلسفه نخوانم ... اینکه تا لحظه ی آخر با حالت تمنا میگفت حالا حالا ها نباید عروس بشی! ... از نگرانی نگاهش ... از آب انار و سیب زمینی سرخ کرده ای که به مناسبت بیکاریمان با تینا خوردیم! ... از تاب بازی هیجان انگیزم! ... اینکه چقدر دلم برای پارک نیاوران تنگ بود و این یک سال فقط حسرت قدم زدن های مسخره اش را داشتم ... از خلوتی ... از گربه های لعنتی لوس ... این روزها فکر و ذهنم شده انتخاب رشته اما به تنها چیزی که دوست ندارم فکر کنم همین مقوله ی چرت است ... دست و دلم به نوشتن نمی رود که نمی رود که نمی رود ...
میدونم چند شدم ... فردا قطعی میشه
به خدا مطمئنم بیشتر از هروقت دیگه ای :)