•وابستگى• چیز عجیبیه!
مثلا همین امروز که با طهورا داشتیم در مورد هجرت کردن از تهران به شهراى دیگه ى ایران صحبت میکردیم و از دختر عموش میگفت که تمام زندگیشو منتقل کرده شمال ... یا اون روزى که توى اخبار خوندم تا چند سال دیگه یک گروهى رو میخوان اعزام کنن به مریخ و اسمشو گذاشتن "سفر بى بازگشت" و دو نفر هم ایرانى توى این گروه پذیرفته شدن ... یا اصلا وقتى کسى دم از یک تغییر ناگهانى میزنه ... یک تغییر اساسی... دلم آشوب میشه ... انگار که یه بغض قلمبه میاد و کنج قلبم میشینیه و رخت شور خونه اى توى دلم راه میندازه دیدنى ... اینا که چیزاى بزرگین ... جدا شدن از آدماى مهم زندگى و محل زندگى و حتى شیوه ى روزمرگى خاص، براى همه سخته و کار هر کسى نیست ...
من وابسته تر از این حرفام ... به بویى که توى راهروى طبقه دوازدهم میاد مانوسم! به اینکه صبح براى نماز صبح جانمازم پهن باشه گوشه ى اتاق و آبى چادرم چشامو از خواب آلودگى دربیاره انس گرفتم ... به صداى کفش همسایه ها... صداى کلید انداختنشون توى ساعتاى مشخص روز ... به سلام و روزبخیر گفتن به نگهبان عادت کردم ... نه ! اینا اسمشون شاید وابستگى نباشه! من •عادت• کردم ... به جزئیات ریز و درشت زندگیم با تمام قشنگیا و زشتیا و روزمرگیاش خو گرفتم ... نمیدونم خوبه یا بد ... هنوز نمیدونم درسته یا نادرست ... ولى به همین عادت کردنه هم من عادت کردم !!!
#تلافکار