نشسته بودم و فکر میکردم ، به همه چیز و هیچ چیز ... به غصه ها، آدما، حال بد و خوب دنیا که هر طرفیش یه جور اذیت کنندست ... به عاصی شدن از دست آدما و فکر کردن به این که همین آدما زندگی تورو تشکیل میدن و از زندگی راه فراری نیست ...
بچه هایی که هرکدوم یه جور غصه دارن برای پدر مادراشون و نداشتن بچه هزار بار غصه ی بعضیا رو بیشتر کرده ... به زندگیای از هم پاچیده و تازه شکل گرفته ... به اونایی که تازه یکی به دنیا اومده و عضو جدید خانوادشون شده و اونایی که همون موقع کسی رو از دست دادن و از خانوادشون کم شده ... به قیافه گرفتنا، خندیدنا، گریه کردن، رفتارا، دلشکستگی، خاطره ها ...
خلاصه داشتم فکر میکردم و حالم خوب نبود ... قرآن روی میز جلوی مبلی بود که روش نشسته بودم ... برش داشتم و گفتم اگر کلام خدایی باید چیزی برای گفتن به این حال و اوضاع من داشته باشی ؟! اگر به تو یقین دارم بسم الله ...
باز کردم و اومد :
وَمَا هَٰذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ ۚ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ
ممنونم عالیجناب خلقت :)