اولین و آخرین بار اول راهنمایی بود که انضباطم بیست شد! راستش فکر میکنم آن یکبار هم به خاطر گل روی تازه وارد بودنم بیست دادند که دلم نشکند ... دختر شری نبودم ... شیطنت با شرارت فرق دارد ... انرژی زیادی داشتم و همین باعث میشد زیاد نتوانم آرام بنشینم ... کم کم که سنم بیشتر شد و بزرگ تر شدم خب بالطبع تصمیم بیشتری برای خانم بودن گرفتم و فهمیدم دیگر از بچه بازی خبری نیست ... خب این چیزی از خنده ها ی همیشگی و بازی هایم با بچه ها کم نکرد ... میدانید ... آدم سختی هستم ... یعنی یک آدمی مثل من سخت زندگی میکند ... کافیست لبخندم فقط کمرنگ شود یا سر و صدایم کمتر ... سیل سوال ها و دلسوزی هاییست که نصیبم میشوند ... همه فکر میکنند یا شکست عشقی خوردم یا تصادف کردم یا استرس یک ماه دیگر امانم را بریده ... هیچ وقت با خودشان فکر نمیکنند که خب آدم است!سکوت میخواهد ... یک وقت هایی تنهایی لازم دارد ... نخندیدن میخواهد ... بیایید به حرمت خنده های آدم های مزخرفی مثل من حداقل کمی در سکوت بگذرید و سعی در درک و دلسوزی نکنید ! خندیدن مصنوعی هیچ حس قشنگی نیست ...