قرار بود که من الان روبروی دیواری که روش نور سبز افتاده نشسته باشم و به آیینه کاریای اطرافم لبخند بزنم ... قرار بود که پرواز کنم ... گریه کنم .... توی آغوش دارالحجه هق هقمو خالی کنم ... قرار نبود که الان من اینجا باشم ... اما نشد ... همون که میترسیدم سرم آوار شد ... حتی برای همین یک روزی که قرار بود اونجا باشم و تا شب از حرم تکون نخورم کلی رویا بافته بودم ... یه سفر دو نفره ی کاری با بابا ... نشد که بشه ... نشد که برم ... پیدا نشدن بیلیت بهانه بود ... منو راه ندادن ... لیاقتم به اندازه ی نگاه کردن به ایوون طلا نبود ... میگن ماه رمضون مثل آینه میمونه ... خوب که باشی تکثیرت میکنه ... میگن حداقل شمع باش که نورتو زیاد کنن توی این ماه ... شمع که هیجی ... فیتیله ی چراغم نیستیم ... هعی ...