آخرین ها همیشه باید باشکوه باشن :)
ولی به عنوان آخرین شب تکی بودن!
پست باشکوه تری نمیتونم بنویسم :)
#لالمونی نوعی حس است که زبان قفل و دست چفت میشود و به نوشتن نمیرود!
آخرین ها همیشه باید باشکوه باشن :)
ولی به عنوان آخرین شب تکی بودن!
پست باشکوه تری نمیتونم بنویسم :)
#لالمونی نوعی حس است که زبان قفل و دست چفت میشود و به نوشتن نمیرود!
شاید تووی صد سال دوم بتونیم شادی از عمق وجودو تجربه کنیم!
#خزعبلات خیلی جدی!
#حالت تهوع از دنیا و مافیها
وقتی داشت سوغاتیامو میداد برق ذوقشو تو نگاهش میدیدم! از من خوشحال تر بود ... سرم انقدر سنگین بود که به زور روی گردنم نگهش داشته بودم !!! سرماخوردگی بی وقت ! چادر و پارچه و عطر رو داد با همون ذوق ... منم با همون لبخند ماسیده ی مریض ... نگاهش میکردم ... گفت اصل کاریش هنوز مونده ... نگاه کردم ... سربندشو گذاشت توی دستم ... همون سربندی که کل مسیر نجف تا کربلا به سرش بوده .... این دفعه ذوق نگاه من بیشتر بود ...
وسط مجلس نشسته ام ... زانوهایم را بغل گرفته ام... روسری مشکیم را جلوتر میکشم ؛ خانم کناری زیادی نگاهم میکند اعصابم را خرد کرده ... بلند میشوم بروم توی آشپزخانه ... حالم گرفته است ... هر سال کل چای روضه را خودم میدادم ... کل سال را دل خوش بودم به همین چای روضه ها ... هروقت زیادی از خودم نا امید میشدم به یاد چای و سینی و قند و نبات و خرمای روضه جان دوباره میگرفتم ... با خودم میگفتم بانو هنوز هم به من نظر دارند ... آقا نمیگذارند دلم شکسته تر شود ... کنیزی مجلسشان نصیب هرکسی نمیشود ... این یعنی هنوز هم میتوانم به دل لامصبم گوشه چشمی داشته باشم ... ای دل صاحب مرده! امسال را نمیدانم چه کنم ... نا امید شده و گوشه ای کز کرده ... دلم را میگویم ! هر چه میگویم عزیزکم ... جان دلم ... نا امیدی گناه بزرگ تریست ... شک و دلهره و اضطراب حالت را بدتر میکند ... بیا و پیاده شو از خر آن شیطان لعنتی! بچه شده و به حرف هایم با یک نگاه تخس گوش میکند ... نمیگذارد اشک هایش را ببینم ... لام تا کام حرف نمیزند ... توی آشپزخانه می آیم و مینشینم آن کنج کنج ... کف سنگ های سرد آشپزخانه ... دلم داغدار است باید یکجوری از التهابش کم کنم ... چشم میدوزم به جمعیتی که بیرون از آشپزخانه کنار در داخل هال جلویی نشسته اند ... سرم را تکیه میدهم به دیوار کناری ... نمیخواهم نگاهم به سینی های چای و قندان ها و کاسه های خرما بیفتد ... ولی انگار تلاشم بی فایدست ... مثل ماهی بیرون افتاده از آب که در اوج دست و پا زدن با مرگ هنوز هم گوشه چشم امیدی به آب دارد نگاهم به سینی چایی که دارند میبرند می افتد ... امسال چه کردم؟! که نشد مثل هر سال ... که نشد باز هم من چای خوشرنگ بریزم و سینی را جلوی گریه کن ها پایین و بالا بیاورم ... به مامان که میگویم میگوید جمعیت هرسال بیشتر میشود کار تو نبود ... میگویم دل خوشی من همین بود... میگوید بگذار به آن بنده ی خدا هم کمکی شود ... زیر بار پول بی زحمت نمیرود ... بگذار به بهانه چایی که تعارف میکند کمکش کنیم ... و من هنوز هم دلم داغدار است ... نه اربعینم شد اربعین و نه این پنج روز آخر ...
خدایا تو ببخش ...
دلتنگی یک غول بیابانی است که باید با او مدارا کرد!
آن وقت انقدر مهربان میشود که باهم کم کم دوست میشوید! کم کم باهم انس میگیرید!
من زیادی انس گرفتم ... زیادی درگیرش شدم
دلتنگی به کنار ...
[ احساس فشار روحی زیاد و رو به سر ریز شدن ... ]
* عنوان : کاملا مربوط! کاملا پرت و پلا! #رضا یزدانی
وسط ترس و استرس گیر افتادم! حس عجیب و شگفت انگیزیه
کاملا غیر قابل تحمل ، دردناک و نفوذ ناپذیر !
باید ببینم این همه حس مزخرف ارزششو داره یا نه؟!
اگه نداشته باشه ... خیلی راحت بگم ... همه ی زندگیمو باختم :)
بعد از سه ماه این روزای آخرش داره تلخ تر از زهر میگذره
کاف جان لدفا آدم خوبی باش !!
[ یه سلامیم داشته باشم خدمت استاد مدیریتمون! سلام عقده ای :| ... ]
و باید اعتراف کنم که فکر نمیکردم قسمتای سخت زندگی یه تیکه ی سخت ترم داره!
+ الحمدلله علی کل حال
با تو باید عشق را با چه زبانی حرف زد؟
انتِ فی قَلبی منیم جانیم بیلیرسن forever!
#علی عطری
و خب ماجرا از جایی شروع شد که سر کلاس فلسفه بودم و روز امتحان میان ترم بود! استاد خیلی بی اعصاب تر از همیشه برگه ها رو پخش کرد و آزمون شروع شد ... نگاهی به یاسمن انداختم که میخواست تقلب کنه! دوست نداشتم تقلب کنم و سرمو روی برگم آوردم! میدونستم که هیچ هیچ هیچی بلد نیستم! با این حال شروع کردم به نوشتن. .. سوالا چی بود رو نمیدونم ... من فقط مینوشتم ... ولی انگار از نوشته هام راضی بودم ... استاد بالای سرم ایستاد ... یه نگاهی به من و برگم انداخت ... هیچ امیدی برای پاس کردن فلسفه نداشتم استاد میم دستش به انداختن بچه ها رند بود! یه نگاه خنثی انداخت و برگه رو سمت خودش چرخوند ... قلبم رو توی گلوم حس میکردم ... دیدم که امضا کرد و بیست نوشت و رفت!! و من یه لبخند پهن گشاد زشت زده بودم به بیست روی برگه! امتحان که تموم شد بهم گفت تو دو رقمی شده بودی؟ گفتم نه سه رقمی استاد! چون فلسفه و جامعه شناسی رو جا به جا زدم! و خب نمیدونم چرا توی خواب من همچین حرفی رو گفتم چون توی واقعیت اصلا همچین اشتباهی رو انجام ندادم! البته جا به جا زده بودم که همون موقع فهمیدم و درستش کردم! و بعد درست مثل بقیه ی خوابایی که میبینم قسمت دوم شروع شد! فضا کاملا عوض شد. توی خونه بودم ... اومده بود و داشتیم باهم صحبت میکردیم ... انقدر خوشحال و ذوق زده بودم که یه لحظه گفتم این همه حس خوب یه جا آخه!!؟ یه جای کار میلنگه ! نکنه خوابم؟! همون لحظه از خواب پریدم و با پتوی تا خرخره بالا کشیده ی خودم مواجه شدم ...
کاش حداقل توی خواب منطقم از کار می افتاد ... ای کاش ...
ز دستم بر نمی آید که یکدم بی تو بنشینم ...
[سعدی جان! بیا و این یک بیتت را مال من کن! خلاصه ی تمام حالم شده ... ]
+ نامه هایتان را تک به تک خواندم
با یک لبخند بزرگ
کاش میتوانستم به احترام همتان تمام قد بایستم و تعظیم کنم حتی :)
ممنونم ...
امضا : از دل و جان یک کبوتر بانو ""
حانیه جان جانم ! نامه هایت همیشه بوی خوبی های خودت را میدهد
بگذار از نو برایت بنویسم ... اینجا هوا برای از تو نوشتن مرا بس است:)
+ آدم های دوست داشتنی زندگی من. .. این قسمت : حانیه :)
+ من نامه دوست دارم :) برایم بنویسید ...
شبیه مرده ای که هنوز از گلویش صدا می آید!
اینجا زنده است ...
* یک ادامه ی رو به پایان شاید!