نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

الهی !
قد انقطع رجائی
عن الخلق
و " انت " رجائی

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ...

...
..

قرار نیست هرچیزی که مینویسم عین حقیقت باشد !
اینجا من نیست :) مطمئن باشید
مینویسم پس هستم

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

آخه آخدا ...

یهو هولم دادی تو میدون ... یه میدون پر از مین که هر لحظش یه جور ترکیدن داره

د آخه نوکرتم ، قربونت بشم ... من ریزقل تر ع این حرفام که انقد یهوویی داری گندم میکنی

اوس کریم! کرمتو شکر ... ناشکر نیسم و خودت خوب اینو میدونی که چقده میمیرم براتو نفسم واسته

اما یه وقتایی کوتا بیا دیگه ... میدونم که نمیشه وفق مرادم باشه این چرخ لامروت روزگار

ولی تو خدایی ... 

اون بالا بالاییه ... اوسا کرییییمی ... این دفه رم سی خاطر اون خوب خوبات یه فکری به حالاتم کن ... 

بدجور تو گیر و گور خودم گم شدم ... دستمو بگیر بکش بیرون ... این قلب بدمصبو صاف و صوف کن

از همون آرامشات میخوام ... اونا که توپ و تانک و فش و فوشم بش ببندی آب از آب تکون نخوره

غرقم کن آخدا ... تو خودت غرقم کن ... بلکیم سربلند اومدم بیرون ...


#میشه دعام کنین؟

  • کبوتر خاتون

یک پروفسور دیوانه ای بود همیشه مینشست وسط مسجد و موقع نماز به هم میبافت ... چرت و پرت بود که به هم میبافت ... من میگفتم پروفسور بالتازار اما ح بود که میگفت دیوانه ی خالیست و نه بیشتر ... دانشگاه تهرانی ها میشناسندش ... دیوانه ی معروفی بود در دانشگاه ... دانشجو ها همه دوستش داشتند و دوستش نداشتند ... گاهی با حرف هایش همه را از خنده منفجر میکرد و گاهی همه را آنچنان میکوبانید که کسی جرئت سر بلند کردن نداشت ... من اما هیچ وقت او را دیوانه ندیدم ... همیشه میان حرف هایش انقدر منطق و فلسفه و حکمت و برهان و قرآن و حس تلنگر موج میزد که جرئت دیوانه خواندنش را نداشتم ... به درویش مسلک ها شبیه بود ... به آن یاحق یا حق گو های پاچنار و نازی آباد ... ما که این طرف فقط صدایش را میشنیدیم و وصف حال و اوضاعش را شنیده بودیم ... هیچکس ندیده بود که از دانشگاه خارج شود ... میگفتند دانشجوی ادبیات بوده و عاشق دختری شده و دست سرنوشت یا هر دست دیگر مانع وصال شده ... پشتش میبافتند ، از همان چرت و پرت ها ... زبان گفتنش را نداشت وگرنه شبانه روزی در مسجد دانشگاه نمی ماند ... او عشق را فهمیده بود ...


+ شبیه درویش مصطفی "من او" بود ...

  • کبوتر خاتون

ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪ : ‏« ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﻋﻤﻮ، ﯾﮏ ﺑﺎﺭ زندگانی ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺁﺩﻣﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺶ از ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ . ﺧﻮﺏ ﺍﮔﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﮑﻨﯽ می ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ . ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ اﺳﺖ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﻭ ﻣﺎ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ زﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ . ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ، ﯾﮏ ﺑﺎﺭ هماﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻧﺴﯿﻢ ﺻﺒﺢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ دﻫﯿﻢ، ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻋﻄﺶ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻗﺪﺣﯽ آب ﺧﻨﮏ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﻧﺸﺎﻧﯿﻢ، ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺳﯿﺒﯽ رﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺗﻦ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻣﯽ شوﯾﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﺳﺐ ﺩﺭ ﺩﺷﺖ تاﺧﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ؛ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ... ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻭ ﻧﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ . بعد ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﻫﺎ می ﺩﻭﯾﻢ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان ﻃﻌﻢ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ . ﺩﺭ ﭘﯽ ﻟﺬﺕ اوﻝ. سیب ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﻢ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ را ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﯿﺎﺑﯿﻢ، ﺁﺏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﻢ ﺗﺎ ﻟﺬﺕ ﺭﻓﻊ عطﺶ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ. ﺩﺭ ﺁﺏ ﻏﻮﻃﻪ ﻣﯽ زنیم تا ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ بلعیم تا نشانی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﺴﯿﻢ ﺑﯿﺎﺑﯿﻢ . ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ یک باﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻓﺼﻞ ... ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ،ستار؛ ﺗﻮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﭼﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ‏» ستاﺭ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺳﻨﮓ ﻭ ﮔﻢ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ بود ، ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﺷﺪ؛ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﻣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺑﻪ جواب ﮔﻔﺖ: ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ کام ﻧﻤﯽ ﻧﺸﯿﻨﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺗﻠﺨﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻧﺪ، هر باﺭ ﺗﺎﺯﻩ ..


#کلیدر

#محمود دولت آبادی

  • کبوتر خاتون
وقتایی که توو خوابم نیستی ، خیلی میترسم ... خیلی ...
  • کبوتر خاتون

نشسته ایم رو به روی هم و حرف است که به هم میبافیم و صحبت میکنیم ... شربت خاک شیرش را هم میزند و نگاهش را به ته لیوان میدوزد ... یاد هانیه میفتم که عجیب بود و عجیب ازدواج کرد و عجیب تر جدا شد و دختر ناز سه ساله اش بی مهر و مادر و پدر شد ... مثل یک جرقه از ذهنم عبور میکند و یاد چند تا از طلاق های دیگری میفتم که شنیدم ... جرقه را بدون فکر مثل گلوله ی آتشی از دهنم پرت میکنم بیرون و حواسم نیست که ممکن است حالش را آتش بزنم ... حواسم نیست که خواهرش یک روز طلاق گرفت ... حواسم نیست که او خودش را در انتخاب بد خواهرش مقصر میدانست ... حواسم نیست که بالا رفتن آمار طلاق هر جایی هم گفتن ندارد ... 

  • کبوتر خاتون

امروزم از آن روزهای سرد سردرگم کننده ی خسته است ؛ از آن وقت ها که یک عالم کار و درس بر سرم آوار شده و من از کوچک ترین فرصتی برای پرتاب کردن خودم روی تخت و خزیدن لا به لای پتوی نرم شتری رنگمان استفاده میکنم ... یک جوراب جا به جا میکنم دوباره ولو میشوم ... ماشین لباسشویی روشن میکنم دوباره مثل گلوله ای شلیک میشوم روی تخت ... انگار سفیدی برف آذر یک رخوتی به جانم انداخته ... انگیزه دارم ... زیاد ... چه انگیزه ای بالا تر از " تو" ... که وقتی به آمدنت فکر میکنم تمام نیروی ته کشیده ام پر میشود و من از حس وجودت لبریز ... اما ... همیشه سه شنبه های برفی آذر انقدر لعنتی و خواب آور است ؟ ...

  • کبوتر خاتون