من که این همه نامه مینویسم ، نامه میگیرم ، نامه میخونم ، چی شد واسه ی تو نوشتن من انقد طول کشید؟! اصلا چرا تا الان این فقط من بودم که نامه های تورو میخوندم و این تو نبودی که نامه ای از من داشته باشی؟! اینکه بهت قول نامه داده بودم شرمندگیمو خیلی غلیظ تر میکنه ... ولی باید بنویسم ... حتی الان که خیلی دیره ... از کجا شروع شد و چی شد و چرا و چطورشو کاری ندارم ... اونجایی شروع شد که انگار اون فامیل ما واسطه شد واسه تورو دیدن :) واسه خندیدن و شاد شدن و لبخند زدن :) بعدش مهمه که با معرفت ترین بودی و هستی ... اونجاهایی که هیچ کدومشون درکم نکردنو هرکدوم یه جور تنهام گذاشتن و حالمو گرفته کردن و کدر شدم از دست تک به تک آدمایی که دم از همه چی میزدن ، ولی "تو" بودی ... جیمی من ! تو همیشه بودی و هستی حتی اگه من نبودم ... این دفعه من به تو میخوام بگم بمونی ... همینطوری با معرفت ، همینطوری ساده و دوستداشتنی ... تولدت بهانه شد برای شکوندن طلسم نوشتن این نامه ی بادبادک شده! اما بزرگترین دلیلم خود تویی ... خود تویی که با اولین نامت گفتی بمون ، حالا این منم که دارم بهت میگم ، بمون ، حتی شده زوری!!
تولدت مبارک دوست داشتنی ترین غیر دو چشم مفرد مونث مهربون دنیای من :)
+آدم های دوست داشتنی زندگی من ، این قسمت : اچ جیمیر :)
وقتی دوربین یک عدد باشد و دوربینر (اصطلاحی کاملا من در اوردی در جهت مترادف سازی برای عکاس!) بله دوربینر دو عدد ، اوضاع قاراش میشی میشود کمپرس! یکی مقصدش شمال باشد و دیگری غرب رو به جنوب متمایل به مرکز ، مطمئنا هیچ تفاهمی جهت همراهی دوربین برای هرکدام صورت نمیگیرد ، و دو حریف برای به مقصد رسیدن یعنی همراهی دوربین و آن لنز نازش ، سعی در کوباندن طرف مقابل با آن عکس های مسخره ی دلقک وار لوس بی هدفش دارتد ! وقتی از طریق ترکاندن عکس ها و زیر سوال کشیدنشان راه به جایی نبردند با محل مقصد مورد نظر هرکدام طرف میشوند! بدینگونه که یکی از آشغال های بی نهایت شمال میگوید و مینالد و عکاسی از آشغال را حماقت میداند و آن یکی قسمت های غرب رو به جنوب متمایل به مرکز را جایی پرت،دورافتاده،بدون آب و علف، ناشناخته و در نتیجه بی ارزش برای عکاسی تلقی میکند ! القصه اینکه دوربین و دوربینر ها هنوز بر سر جنگند ما این وسط نقش دوربینری را ایفا میکنیم که از بخت بدش نه مقصد رو به شمالی دارد و نه مقصد غرب جنوب مرکزی!! بیایید مقصد هایتان را با ما شریک شوید دوربینش با من :|
ولگردی کلمات
گاهی میخواهم بیایم و جزئیات تجربههای مختلفم را بگذارم اینجا. بعد ولی فکر میکنم که هر چیزی اگر بیشتر در محدودهی جهان من باقی بماند، زیباییاش بیشتر است و همین عدمدسترسیاش و دور ماندنش از کلمه، آنها را بیشتر مال من میکند. همین است که خوش ندارم زیاد دربارهی عشق بنویسم. خاصه اینکه «عشق» در زمانهی بیرؤیای ما زیاد بر زبان میآید. همه در شادی سیّالی غوطهور هستند که برآمده از کاربرد مدام و بیمحابای همین کلمه است. و من با خودم میگویم که شاید بهتر باشد آن را در پستوی خانه نهان کنم. ما مجبوریم که اسم خیلی از هیجانات و غرایزمان را عشق بگذاریم. تقصیر کسی هم نیست. همهی ما گمان میکنیم آدمهای خیلی خاصی هستیم و عواطفمان هم عمیقتر از بقیه است. ولی گاهی که فکر میکنم نیازهای پیشپا افتاده و نیازهای متعالی آدمها چطور الگوهای رفتاری یکسانی را به وجود میآورد به خاص بودن هر چیزی شک میکنم.
از وبلاگ : کاشی ها را خیال من آبی میکند
#از وبلاگ ها
نشسته ایم روی فرش های نمازخانه ی دانشکده ی الهیات! بعد از کلی ندیدن و دلتنگی همدیگر را گیر آورده ایم و بیخیال حرف زدن نمیشویم ... دوباره میبوسمش ... انقدری از خوشحالیش خوشحالم که نمیتوانم آرام بگیرم ... خودم را کلا فراموش کردم ... میگویم فاطمه!یه هفته شده ها! یه هفتست قاطی باقالیایی که تو :) لبخند عمیق میزند ... بقیه ی عکس ها را نشانم میدهد ... انگستر نشانش را میبینم و باز ذوق میکنم ... از محبت و عشق یکهویی که خدا در دل آدم می اندازد میگوید ... از اینکه چقدر همین یک هفته راحت شده اند باهم :) خنده ام میگیرد ... کمی سر به سرش میگذارم ... وسط خنده هایمان انگار که یک چیزی یادش بیفتد ساکت میشود و با لبخند مرموزی میگوید : دلت تنگه ها:) کی دیدیش؟ لبخندم میماسد ... نه ! میخشکد روی دلم! یاد خودم می افتم ... میگویم یک هفته ! دقیقا ... میگوید : این روزا کلی شیرینه ... قدر بدون ... هیجانش بیشتره.
به هیچ چیز فکر نمیکنم ... اصلا حواسم نبود... چقدر دل تنگم ...
#از سری پست های پیشنویس شده ی منتشر نشده که بعد از وبلاگ تکونی پیدا میشن و منتشر :))
پاورقی : خوندمش ، یاد اون موقع که افتادم ... :)
اصلا یه حس خیلی خوبی شد برای امروزی که انقدر بد داشت شروع میشد ...
اواخر مهر ، اوایل آبان ۹۴