"بلاگفا" سلام ! به حرمت رفاقت چاهار ساله مان این نامه را برایت مینویسم .... بعدش تو را به خیر و من را به سلامت! نه از تو دلگیرم و نه ناراحت ... ولی خب رابطه که زوری نمیشود! نمیخواستی رفاقتمان را ادامه بدهی و دیگر خودت را زدی به نشناختن ... یعنی الان که این نامه را برایت مینویسم الکی مثلا تو مرا نمیشناسی و هی برایم پیغام داده ای که "شما؟!" یا "برای من وجود نداری!" که این دومی ورد زبانت شده! این حرف ها را بیخیال ... زیاد نمیخواهم نامه ام را کش بدهم ولی چون آخرین حرف هایم با توست نباید راحت ازش بگذرم ... روزهای اول من به عنوان یک نویسنده ی ناشی مبتدی آماتور با تو آشنا شدم که تنها بهانه ی رفاقتش علاقه به نوشتن و زور دوستان و معلمینش بود ... تا اینکه کم کم هرچه رفاقتمان عمیق تر میشد تو من را وارد دنیا و دنیاهای جدید تری میکردی ... دست من را میگرفتی و در خودت غوطه ور میکردی ... دومین نشانه ی رفاقتمان کلید خورد و من دومین وبلاگم را ساختم ... نوشتم و نوشتم و نوشتم ... از روزمره ها ... از اتفاقات به نگاه خودم ... میخنداندم ... میگریاندم حتی! اما گذشت و گذشت ... تو آدم های نه چندان خوب آشنا با خودت را هم به من شناساندی ... مجبورم کردی از دومین نشانه ی رفاقتمان دل بکنم و بروم به خانه ی سوم ... اما خانه ی سوم حکایتش جدا بود ... اصلا کلا فرق میکرد ... بزرگ شده بودم ... دنیای جدیدی برایم باز کردی ... خانه ی سومم دل کندنی نبود اما تو دیگر به علاقه ای به ادامه نداشتی ... یک روز بیدار شدم و دیدم جایت خالیست و یک نامه ی عریض برایم گذاشته ای ... هر روز گفتم برمیگردد ... گفتم اگر برگشت من هم با آغوش باز استقبالش میکنم ... اما دیدم برگشتی ولی ای کاش که نمی آمدی! عجیب نیست که من را نمیشناسی؟! فرصت گله گذاری نیست ... راهمان از هم جدا شد ... با "بیان" شروع به رفاقت کرده ام ... بدک نیست ... حداقل با معرفت است ... میتوانم دوستش داشته باشم ... دارم سعی خودم را میکنم ... حرف آخر اینکه دوستت داشتم و دارم ... شدی یک خاطره ... محالست فراموشت کنم ... از تو ممنونم ... چیزهای زیادی به من دادی و چیزهای زیادی هم گرفتی ... هرچه بود تمام شد ...دوست دارم خوب باشی ... خوب باشد حال تو
ارادتمند : کبوتر (حتی اگر الکی مثلا نشناسیش ! )