چند تا کتاب خوب اخلاقی ، چند تا کتاب جذاب داستانی و چند تا کتاب فلسفی جالب
میشه معرفی بفرمایین؟ :)
#نمایشگاه کتاب
چند تا کتاب خوب اخلاقی ، چند تا کتاب جذاب داستانی و چند تا کتاب فلسفی جالب
میشه معرفی بفرمایین؟ :)
#نمایشگاه کتاب
خاطرات سفیر، داستان سیر و سلوک عارفانه دختری است ایرانی در قلب لائیسم دنیا، فرانسه.
پربیراه نیست که بگویم هم نوایی ایدئولوژیک و منطق و قلمش، بیشتر از سخنرانی های نماز جمعه احمد خاتمی نسل من را به تکبیر گفتن وا می دارد و بر هر ایرانی مسلمان و غیر مسلمانی خواندنش واجب...
#معرفیکتاب
#نمایشگاهکتاب
اگر فیلم inception را دیده باشید (اگر ندیدید نصف عمرتان تباه شده!) میبینید که الهام کردن و یا القا کردن یک فکر و عقیده و باوراندن آن به یک فرد چقدر سخت و خاص است ! وارد کردن باور جدید به باور های او و یا عوض کردن عقایدش سخت تر از دزدیدن باورهاست !
حالا شما یک فیلم را تصور کنید ... یک فیلم قوی با تاثیر عمیق و داستان جذاب ... در عرض حداکثر دو ساعت و نیم سه ساعت ، ممکن است تمام تصور شما را نسبت به یک موضوع صد و هشتاد درجه بچرخاند ... یک موضوع جالب را برای شما آنقدر قبیح نشان دهد که سمت آن با تنفر بروید و یا موضوع زشتی را برایتان زیبا جلوه دهد و شما هم به نرمی آن را میپذیرید و کم کم تاثیر میگیرید ...
القصه اینکه من هم در تماشای فیلم ها از این موضوع خیلی غافل بودم و خودم را یک سختِ نفوذناپذیر میدیدم که فکر میکردم فیلم دیدن برایم تنها چیزی که ندارد تغییر عقیده و نظر نسبت به یک مسئله است ! تا اینکه ژاندارک را دیدم ! تا قبلش فکر میکردم که ژاندارک یک قدیس فرانسوی بوده که در جنگ ها با قدرت خاص الهیش فرانسوی ها را از شر انگلیسی ها نجات میداده اما فیلم جوری به طور زیرپوستی القا میکرد که او فقط یک دختر ۱۹ ساله ی مالیخولیایی (اما واقعا شجاع شاید هم کله شق و گستاخ !) بود که پیروزی هایش اندکی شانسکی و یهویی بود و تمام الهامات و احساساتی که فکر میکرد از جانب خدا به او میرسد و او انتخاب شده است را زیر سوال برد و در آخر خودش هم در توهم درست یا غلط بودن راه و گفته هایش سوخت و معلوم نشد حزب خدا بود یا شیطان و یا یک عقده ای دیوانه که چون صحنه ی تجاوز به خواهرش را دیده بود روی روح و روانش اثرات منفی گذاشته بود و توهم های پشت هم میزد !
فیلم هایی از این دست کم نیستند ... فیلم هایی که میخواهند ما را از چیزی که باورمان هست دور کنتد ... باورهای اساسی تر که جای خود ... کتاب ها هم از این قاعده مستثنی نیستند و شاید تاثیر عمیق تری هم داشته باشند ! مثلا کتاب “کیمیا خاتون” ! که بعد از آن من دیگر نتوانستم مولانا و بالاخص شمس را با نگاه مثبتی دوست داشته باشم و تنها به اشعار مولوی اکتفا میکنم ...
شما هم با همچین فیلم و کتاب هایی مواجه شده اید که تاثیرش در جا به چشمتان آمده باشد ؟!
#شماچطور؟چهکتابیچهفیلمی؟
#بامادرمیانبگذارید
#نقدفیلم
#نقدکتاب
#معرفیفیلموکتاب
ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪ : « ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﺧﺎﻥ ﻋﻤﻮ، ﯾﮏ ﺑﺎﺭ زندگانی ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺁﺩﻣﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺶ از ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ . ﺧﻮﺏ ﺍﮔﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﮑﻨﯽ می ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ . ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ اﺳﺖ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﻭ ﻣﺎ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ زﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ . ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ، ﯾﮏ ﺑﺎﺭ هماﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻧﺴﯿﻢ ﺻﺒﺢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ دﻫﯿﻢ، ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻋﻄﺶ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻗﺪﺣﯽ آب ﺧﻨﮏ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﻧﺸﺎﻧﯿﻢ، ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺳﯿﺒﯽ رﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺗﻦ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻣﯽ شوﯾﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﺳﺐ ﺩﺭ ﺩﺷﺖ تاﺧﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ؛ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ... ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻭ ﻧﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ . بعد ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﻫﺎ می ﺩﻭﯾﻢ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان ﻃﻌﻢ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ . ﺩﺭ ﭘﯽ ﻟﺬﺕ اوﻝ. سیب ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﻢ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ را ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﯿﺎﺑﯿﻢ، ﺁﺏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﻢ ﺗﺎ ﻟﺬﺕ ﺭﻓﻊ عطﺶ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ. ﺩﺭ ﺁﺏ ﻏﻮﻃﻪ ﻣﯽ زنیم تا ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ بلعیم تا نشانی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﺴﯿﻢ ﺑﯿﺎﺑﯿﻢ . ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ یک باﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻓﺼﻞ ... ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ،ستار؛ ﺗﻮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﭼﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ » ستاﺭ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺳﻨﮓ ﻭ ﮔﻢ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ بود ، ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﺷﺪ؛ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﻣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺑﻪ جواب ﮔﻔﺖ: ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ کام ﻧﻤﯽ ﻧﺸﯿﻨﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺗﻠﺨﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻧﺪ، هر باﺭ ﺗﺎﺯﻩ ..
#کلیدر
#محمود دولت آبادی
دوباره دارم وسوسه میشم "من او" رو بخونم!
سخت میگذره بهم بعضی جاهاش
ولی ارزششو داره ... !
#مثلا بیا و درویش مصطفی من باش !
#من او / رضا امیرخانی
خواهر اگر تعدادِ موهای سپیدِ برادرش را نداند که خواهر نیست، خواهر اگر عمقِ چروک های پیشانیِ برادرش را نشناسد که خواهر نیست. تازه این ها مربوط به ظواهر است. این ها را چشمِ هر خواهری می تواند در سیمای برادرش ببیند. زینب یعنی شناسای بندهای دلِ حسین، یعنی زیستن در دهلیزهای حسین، عبور کردن از رگ های حسین و تپیدن با نبضِ حسین ...
#آفتاب_در_حجاب
#سید_مهدی_شجاعی
این درست که چشم امید بچه ها به توست.این هم درست که نبض عطش بچه ها در دستهای توست.اما یقین بدان که همه ی این کودکان تو را از آب بیشتر دوست دارند و همه ی جهان را با دستهای تو عوض نمیکنند.باور کن همه ی این کودکان حاضرند دل های کوچکشان را پیش نگاه نگران تو سر ببرند و تمام حیاتشان را برای یک لحظه بیشتر ماندنت قربان کنند.
آب مهم نیست عباسِ جان و دلم!خودت را دریاب!
#سقای_آب_و_ادب
#سید_مهدی_شجاعی
همیشه فکر میکردم شاعرا و نویسنده ها و ایضا عکاس ها ! دست خط خیلی خوبی دارن
تا اینکه شعر جدید "احسان حائری " رو با دست خط خودشون دیدم ...
همیشه مثال نقضی هست انگار :))
+ آهنگ جدید چارتار رو از دست ندید ... "آسمان هم زمین میخورد"
چند روزی بود مجله داستان مرداد را هم خریده بودم و تمام شده بود! کتاب های کتابخانه و دکور کنار میز هم تکراری شده بودند ! اما هنوز "بادبادک باز" خالد حسینی چشمک میزد ... دیروز که داشتیم در موردش بحث میکردیم گفته بودم من خیلی وقت پیش خواندم و درست فلان قسمت و فلان چیزش یادم نیست ... گفت دوباره بخوانید و فلان جا و بهمان موقع و الخ ... یک حسی قلقلکم میداد که بروم سراغش ... یادم بود که وقتی کتابش را تمام کردم بلافاصله فیلمش را دیدم ... یک حس تلخ گزنده توی وجودم پخش شد! فیلم و کتاب فوق العاده قوی و قشنگ و جذاب ... اما من دیگر حداقل روحیه ی دیدن فیلمش را نداشتم ... ولی دلم کتاب میخواست و هیچ جوره حریفش نمیشدم!! وارد شهر کتاب شدم ... اول سری به طبقه ی پایین زدم و بعد رفتم بالا که کتاب ها بودند ... بیشعوری را خواستم بخرم دیدم حوصله ی یک کتاب رمان مانند دارم نه چیزی شبیه بی شعوری!(ولی حتما بخوانیدش!یک پست جدا برایش خواهم نوشت!) رفتم سراغ قفسه ی رمان های به قول ما خالطور عاشقانه ی ایرانی!... تقریبا نصف بیشترشان را خوانده بودم و دوسالی میشد سمت رمان های زرد نرفته بودم ... به نظرم بیخود ترین و سطحی ترین اتفاق نویسندگی همین رمان های زردند! که هرچند قلم قوی و توصیفات جذاب داشته باشند بازهم موضوعات و حواشی تکراری و به شدت نامعقول دارند ... اما حیف که جذابیت خاصی برای سن خاصی دارند و من هم منکر جذابیتشان نیستم! به خانه که برگشتم رفتم سراغ همان "بادبادک باز" ... دوباره از نو شروع به خواندن کردم ... خالد حسینی نویسنده ی افغانی -آمریکایی که با بادبادک باز معروف شد ... قلم به شدت روان و دلچسب ... بسیار واقع گرا ... بحث دیروز هم سر این بود که حسینی پشت پرده ی طرفداری از فرهنگ اسلامی و فارسی دارد یکجورهایی از پشت خنجر میزند و صد البته نظر شخصی من بود! اما جذابیت کتاب من را دوباره به اواسطش کشانده ...
داستان در مورد دو پسر نوجوان در افغانستان با بازیگوشی های مخصوص خودشان است ، یکی فرزند ارباب و دیگری خدمتکار ... که در مسابقه ی بادبادک بازی شرکت میکنند و دست بر قضا ...
"هزاران خورشید تابان" اسم دومین کتاب این نویسنده است ... گیرایی و قوی بودن هردو غیر قابل انکار است! در عین جذابیت به شدت تلخ و ناگوار ...
پیشنهاد میکنم حتما بخوانید ... با چشمان باز و ذهن آگاه البته :)