نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

الهی !
قد انقطع رجائی
عن الخلق
و " انت " رجائی

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ...

...
..

قرار نیست هرچیزی که مینویسم عین حقیقت باشد !
اینجا من نیست :) مطمئن باشید
مینویسم پس هستم

۱۰ مطلب با موضوع «نامه ها یک روز بادبادک میشوند» ثبت شده است

نامه اى به #رییس_جمهور_منتخب_مردم

آقاى ر*و*ح*ا*ن*ى شرمنده که نامه رو طولانى نوشتم اما حق مطلب ادا نمیشد توى چند جمله و چند خط کوتاه!

جناب امیر بى گزند 

و حلواى قند 

و لطف بهار 

و بنفش خوشرنگ 

و اى شفتالو 

اى آلبالو

اى باقلوا

اى حلوا !!!!!

ممنون که خودتونو روز به روز بیشتر از قبل به ما نشون میدین و خدمات وعده داده شده رو به ما مردمتون به نحو احسن ارائه میدین

ممنون که سایه ى جنگ رو از سرمون برداشتىین :) ما خشونت طلبانِ ضدِ اتحادِ لایعقل از امنیت و آرامش بدمون میاد آخه! از کشته شدن و ریخته شدن خون جوونامون،هم وطنامون ، هم مٓسلٓکامون انقدر شاد شدیم که هِى قند تو دلمون آب میشه دوباره یه جا داعشى پژاکى چیزى حمله کنه ما با دممون گردو بشکنیم که آخجون یه جنگ دیگه!هورررا بدوییم بریم دفاع کنیم!اى دارن ضایع میشن! بذار اینا ضایع شن جوونامون بمیرن عِب نداره که !مدافعاى حرمم که از ما بدتر! میرن اونجا عشق و حال !آقاى کرباسچى درد کشیدن ، یه چیزى میدونن که میگن دیگه لابد!

شمایى که دایه ى مهربان تر از مادرین واسه ما آخه ! تحریمارو برمیدارین هِى و هى! رونق اقتصادى میدین به مملکت و بیکارى رو نابود میکنین :))) چقد خوبین شما آخه :)  ملک سلیمان فداتون شه الهى 

بعد راستى شنیدم امروز مشکل بین شیعه و سنیم که حل کردین شکر خدا :) طبق بیانات شکربار و وحدت آفرین و تحریم لغو کنتون که فرمودین :

"امیرالمؤمنین مبنای ولایت و حکومت را نظر مردم و انتخاب مردم میداند. گفت هرکسی که شماها او را برگزینید من هم اطاعت میکنم. "

دیگه دردمون چیه حضرت والا مقامِ منتخب مردم

حضرت زهرا هم (نعوذبالله)باید با این درک شما آشنا میشدند تا جان مبارکشون رو فداى امر ولایت نکنن آخه تصدق ریش هاى خضاب به الوان نیلگون و نقره ایتون بشن داعشى ها! چقدر خردمندانه سخن بر زبان میرانید آخه!

چطوره بیایم با همین اکثریت مردم امام زمانى هم (نعوذبالله) براى خودمون دست و پا کنیم

آخه دیگه مبناى ولایت رو شخص شخیص شما که میزان و مبناس مشخص کردین! ما بى شعورانِ نمک به حرومِ منتقدِ به دولت بى جا کردیم اگر حرفى روى حرف شما بیاریم!اون بلندگویى که به طرفمون پرت میشه حقمونه!

حضرت عٓمامه به سرِ عبا به تن! یادم رفت یادى کنم از ربنایى که دم افطار ها پخش نشد! این جناب شجریان هم از آن بلاچه هاى روزگار بودا:)) دل بى نواى مارو عادت داد به صداشو بعد تنهامون گذاشت و باهامون کات کرد:) گفت صدامو پخش نکنین! گفت اینا از ١٤٠٠سال پیش با هنر مشکل داشتن !همش میخواستن به چش بیان حسودیشون میشد! آخه پادرمیونى هاى شمام افاقه نکرد که!ایشون با پیغمبر خدا (نعوذبالله) از همون سالا کات کرده بودن صحبت این یکى دوروز نبود که!فقط اسم بدنومیش موند واسه دل ما:))

خلاصه که ترامپ قربون قد و بالا و دستاى لرزون شما بشه

من که بهتون راى ندادم

ولى اون اکثریت مردم که منتخبتون کردن حتما پیش خدا و وجدانشون به شما راى میدن !آخه آنها بر همان عهد که بستن هستند 😌


#نامه_نگارى

#سى_یا_سى 

#رى پست کانال



#قدرت_لیو_در_دستان_شماست 😊

  • کبوتر خاتون
اولش ترس بود! یه ترس عجیب که تمام وجودمو تحت الشعاع قرار داده بود ... به هر بهانه ای چنگ میزدم که قلبمو راضی کنه تمومش کنم و خلاص ... انگار که به هر طریقی آرامش قبلشو بخوام ... نمیدونم اون همه شجاعت چجوری به اون حجم از ترس غلبه کرد و من تمومش که نکردم هیچ ... تازه شروع ماجرا شد ... از ترس و شجاعت رسیدم به یه دلهره ی عجیب تر! دلهره یعنی فرو ریختن یهویی دل! توی دلت خالی شده؟! من بهش میگم دلهره ... کم کم شد یه حس شیرین ... دلبستنا و دل دادنای هول هولکی ...
بعد شد اضطراب !عمیق و شدید و ضعف آور ... بکش مکش ... گذشت و بخشش ... ماجراهای عمل و عکس العمل!! ضعف و بی حالی و باز اضطراب و انتظار. .. تلخ و شیرین باهم بود و انگار آب دیده ترم کرد ... به آرامش رسیدم ... بعد از حرفا و سخنا و حدیثا بود که به آرامش رسیدم! 
همون چیزی که خدا توی قرآن وعدشو داده ... 
همون چیزی که از اون موقع که خودمو شناختم داشتم دنبالش میگشتم ...
ببین!الان که خیلی داره به مهم ترین قسمتای ماجرا نزدیک میشه اینو میگم
خدا رو توی هرلحظه اگه داشته باشی ، نه ترسی هست و نه اضطرابی ... 
توکلت که قوی باشه ، دلت این همه لوس بازی در نمیاره ... 
و من یتوکل علی الله فهو حسبه ، نه؟ ...

پاورقی : باید هر روز و هرشب واسه خودم مرورش کنم ... این حجم آرامشو ...

  • کبوتر خاتون

من که این همه نامه مینویسم ، نامه میگیرم ، نامه میخونم ، چی شد واسه ی تو نوشتن من انقد طول کشید؟! اصلا چرا تا الان این فقط من بودم که نامه های تورو میخوندم و این تو نبودی که نامه ای از من داشته باشی؟! اینکه بهت قول نامه داده بودم شرمندگیمو خیلی غلیظ تر میکنه ... ولی باید بنویسم ... حتی الان که خیلی دیره ... از کجا شروع شد و چی شد و چرا و چطورشو کاری ندارم ... اونجایی شروع شد که انگار اون فامیل ما واسطه شد واسه تورو دیدن :) واسه خندیدن و شاد شدن و لبخند زدن :) بعدش مهمه که با معرفت ترین بودی و هستی ... اونجاهایی که هیچ کدومشون درکم نکردنو هرکدوم یه جور تنهام گذاشتن و حالمو گرفته کردن و کدر شدم از دست تک به تک آدمایی که دم از همه چی میزدن ، ولی "تو" بودی ... جیمی من ! تو همیشه بودی و هستی حتی اگه من نبودم ... این دفعه من به تو میخوام بگم بمونی ... همینطوری با معرفت ، همینطوری ساده و دوستداشتنی ... تولدت بهانه شد برای شکوندن طلسم نوشتن این نامه ی بادبادک شده! اما بزرگترین دلیلم خود تویی ... خود تویی که با اولین نامت گفتی بمون ، حالا این منم که دارم بهت میگم ، بمون ، حتی شده زوری!! 

تولدت مبارک دوست داشتنی ترین غیر دو چشم مفرد مونث مهربون دنیای من :)


+آدم های دوست داشتنی زندگی من ، این قسمت : اچ جیمیر :)

  • کبوتر خاتون

ز دستم بر نمی آید که یکدم بی تو بنشینم ...


[سعدی جان! بیا و این یک بیتت را مال من کن! خلاصه ی تمام حالم شده ... ]


+ نامه هایتان را تک به تک خواندم

با یک لبخند بزرگ

کاش میتوانستم به احترام همتان تمام قد بایستم و تعظیم کنم حتی :)

ممنونم ... 

امضا : از دل و جان یک کبوتر بانو ""

  • کبوتر خاتون


حانیه جان جانم ! نامه هایت همیشه بوی خوبی های خودت را میدهد

بگذار از نو برایت بنویسم ... اینجا هوا برای از تو نوشتن مرا بس است:)


+ آدم های دوست داشتنی زندگی من. .. این قسمت : حانیه :)

+ من نامه دوست دارم :) برایم بنویسید ...

  • کبوتر خاتون

خاک بر سر کن غم ایام را ...

همین!

  • کبوتر خاتون

سلام شهریور جان!

روز های آخر تو شده پر از اتفاق ... پر از حس های مختلف که هجوم فشارش من را از پا دراورده! شدی شبیه یک پسر بچه ی بازیگوش که مدام ورجه وورجه میکند و یک لحظه آرام ندارد ... گاهی دوست دارم قربان صدقه ات بروم گاهی تا حد مرگ عصبانیم میکنی ... از همان اول که وارد شدی یک انتظار عجیب را به همراه داشتی .... شکایتی ندارم ... هر روز منتظر دیدنت بودم تا شاید بیایی و حوصله کنی و من را از این همه انتظار نجات بدهی ... تمام شد ... همان وسط مسط های راه که دستم را به دستت سپرده بودم و قربان صدقه ی آسمان قلمبه هایت (به رعد و برق میگویم ! ) میرفتم انگار که دلت به حالم سوخت ... نه! شاید هم محبتت گل کرد و حوصله کردی و تمام ... اما انتظار این دیگری را نداشتم ... اولی همان شد که باید ... همان که میخواستم ... سه سال منتظر همچون روزی بودم ... اما تو سرتق تر و سر به هوا تر بودی ... نخواستی که من اکتفا کنم به همان دلخوشی ساده ی سه ساله ... عجیب تر اینکه هنوز هم با این همه اتفاق نمیتوانم دوستت نداشته باشم ... این روزهای آخرت عجیب شده ... 

شهریور جان!

این آخر ها داری بزرگ میشوی ... حس های جدیدی را به من هدیه میدهی ! باید از تو ممنون باشم .... اما الان کم حرف تر از همیشه نشسته ام و نگاهت میکنم ... بگذار "او" خودش را ثابت کند ... تا "من" کم کم غرق ماجرا شوم ... آن وقت می آیم بغلت میگیرم ... محکم میبوسمت و تا سال بعد به تو وفادار می مانم ..

از طرف یک کبوتر در آسمان نیمه ابری آبی تو

به تو ... شهریور یک هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی ...

  • کبوتر خاتون

"ﺑﺎﺑﺎ ﻟﻨﮓ ﺩﺭﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﻡ..."

ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻟﺨﻮﺷﯽ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻪ اینست، ﮐﻪ ﻧﺪﺍﻧﯽ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ!

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﻭ ﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﺍﻡ،

ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﻟﻢ ﻓﺮﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ…

ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﻏﺮﻭﺭ !!!

ﺑﺎﺑﺎ ﻟﻨﮓ ﺩﺭﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﻡ

ﻟﻄﻔﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻥ ﺑﺰﻥ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ …

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ...

بعد از تو ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﻟﻔﺒﺎﯼ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺧﻄﻮﻁ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺍﻧﺪ …

ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﻡ …

ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ …

بابا لنگ دراز ...

من همین که هستی دوستت دارم ...

حتی سایه ات را

که هرگز به آن نمیرسم...!!!

( با دنیایی از عشق و محبت؛ جودی تو ... )

  • کبوتر خاتون
"بلاگفا" سلام ! به حرمت رفاقت چاهار ساله مان این نامه را برایت مینویسم .... بعدش تو را به خیر و من را به سلامت! نه از تو دلگیرم و نه ناراحت ... ولی خب رابطه که زوری نمیشود! نمیخواستی رفاقتمان را ادامه بدهی و دیگر خودت را زدی به نشناختن ... یعنی الان که این نامه را برایت مینویسم الکی مثلا تو مرا نمیشناسی و هی برایم پیغام داده ای که "شما؟!" یا "برای من وجود نداری!" که این دومی ورد زبانت شده! این حرف ها را بیخیال ... زیاد نمیخواهم نامه ام را کش بدهم ولی چون آخرین حرف هایم با توست نباید راحت ازش بگذرم ... روزهای اول من به عنوان یک نویسنده ی ناشی مبتدی آماتور با تو آشنا شدم که تنها بهانه ی رفاقتش علاقه به نوشتن و زور دوستان و معلمینش بود ... تا اینکه کم کم هرچه رفاقتمان عمیق تر میشد تو من را وارد دنیا و دنیاهای جدید تری میکردی ... دست من را میگرفتی و در خودت غوطه ور میکردی ... دومین نشانه ی رفاقتمان کلید خورد و من دومین وبلاگم را ساختم ... نوشتم و نوشتم و نوشتم ... از روزمره ها ... از اتفاقات به نگاه خودم ... میخنداندم ... میگریاندم حتی! اما گذشت و گذشت ... تو آدم های نه چندان خوب آشنا با خودت را هم به من شناساندی ... مجبورم کردی از دومین نشانه ی رفاقتمان دل بکنم و بروم به خانه ی سوم  ... اما خانه ی سوم حکایتش جدا بود ... اصلا کلا فرق میکرد ... بزرگ شده بودم ... دنیای جدیدی برایم باز کردی ... خانه ی سومم دل کندنی نبود اما تو دیگر به علاقه ای به ادامه نداشتی ... یک روز بیدار شدم و دیدم جایت خالیست و یک نامه ی عریض برایم گذاشته ای ... هر روز گفتم برمیگردد ... گفتم اگر برگشت من هم با آغوش باز استقبالش میکنم ... اما دیدم برگشتی ولی ای کاش که نمی آمدی! عجیب نیست که من را نمیشناسی؟! فرصت گله گذاری نیست ... راهمان از هم جدا شد ... با "بیان" شروع به رفاقت کرده ام ... بدک نیست ... حداقل با معرفت است ... میتوانم دوستش داشته باشم ... دارم سعی خودم را میکنم ... حرف آخر اینکه دوستت داشتم و دارم ... شدی یک خاطره ... محالست فراموشت کنم ... از تو ممنونم ... چیزهای زیادی به من دادی و چیزهای زیادی هم گرفتی ... هرچه بود تمام شد ...دوست دارم خوب باشی ... خوب باشد حال تو
ارادتمند : کبوتر (حتی اگر الکی مثلا نشناسیش ! )
  • کبوتر خاتون

سلام بر جناب کنکور ... عرضی با شما داشتم که به اجمال برایتان بازگو میکنم ... اولا که کم کم در راه رسیدن هستید و ما باید با روی نه چندان گشاده و دلی نه چندان خوش با شما ملاقات کنیم و چه بسا اصلا هم پذیرایتان نیستیم اما چاره چیست ... شما از آن مهمان های بدقول بدموقع پر خور هستید که اندوخته ی یک ساله ی یک لشکر چند صد هزار نفری را به تاراج میبرند ... از آن دسته موجودات چندش آور روزگار که حال و حوصله ی همه را سر میبرند و در لحظات حضورشان نفس کشیدن را هم برای میزبانان با عذاب وجدان همراه میکنند ... باید پوزش مرا به خاطر این همه صراحت و رک بودن پذیرا باشید چرا که ... خاک بر سرتان! خاک بر سر خود مشمئز کنندتان که دیگر در این روز های پایانی دارید ما را به فنا و اینها میدهید ... الغرض اینکه در اوایل ورودتان سعی کردم با شما به روش کنکور سالاری رفتار کنم و طرح رفاقت و دوستی را از همان اول جفت و جور کنم که الحق و والانصاف که موجود بی لیاقتی بودید که نه تنها دست رفاقتم را پس زدید بلکه با صد سیلی و ناسزا آن را به بنده بازگردانیدید ... حالا کاری به جزئیات ماجرا ندارم که چرا و چگونه ... شما خودتان از همه بیشتر به احوالات و مذاکرات ما و خودتان آگاهید ... اما حالا که کم کم میخواهید به طور تمام و کمال قد علم کنید و در روز پنج شنبه به خدمتمان برسید این نامه ی سرگشاده را برایتان نوشتم بلکه دلتان اندکی به رحم بیاید و این بنده ی حقیر را به داوطلبی بپذیرید و خلاصه اینکه هوای ما را داشته باشید ... الیوم که این نامه را مینویسم به تنگ آمده ام از همه چیز و ساعتی چاهار بار دارم بر خاندان و اقوام و مسببان و وابستگانتان عرض ارادت خود را ابلاغ میکنم ... شما که جای خود دارید ... درست است که الان باید نرم خو تر از این ها باشم برایتان اما چه کنم که ذکر "کنکور خاک تو سرت" و الخ از زبان و دلم جاریست

قربان شاخ رعنا و زلف شهلایتان ...

امضا : کبوتر

  • کبوتر خاتون