از روزام بخوام بگم اینجوریه که همه چیز هست و یه چیزی نیست ... کمه ...
یه گمشده دارم انگار میون آدما ... میون کسایی که دوستشون دارم ولی حالم باهاشون خوب نیست ...
شدم معلم کلاس چهارم ... خانوم معلمشونم و شیرین ترین حس این روزا برام سر کلاساشون رقم میخوره ... پاکی و صافی و صداقتشون دلمو میبره
شبایی که فرداش باهاشون کلاس دارم انقدر با خودم کلنجار میرم، دانسته هامو زیر و رو میکنم، کتابشونو مرور میکنم
ولی هر بار که از در کلاسشون وارد میشم، برام مثل لحظه ی اول اضطراب آور ولی قشنگه
هر دفعه اونان که بیشتر و بیشتر به من یاد میدن و ازشون درس میگیرم.
یه روزایی میشینم به سکانس سکانس زندگیم فکر میکنم، اتفاقا و بالا پایینا...
هر دفعه بیشتر میفهمم که اندازه ی یه نفسش دست من نبوده و هر روز بیشتر از دیروز خدا فیلنامشو توی زندگیم اجرا کرده ...
و خب ... ازش ممنونم ... بیشتر از هر موقع و هر لحظه ی دیگه ای ...
پ.ن : میخوام دوباره نوشتن رو شروع کنم
توی کلاس نویسندگی گفته بود برای شروع، کلمات رو بریزین وسط و بنویسین
برای این پست همین کارو کردم و ممنونم که اینجا هنوز هست :)