ماه رمضان که میاید یک بوهای خیلی خوبی با خود می آورد ... بوی خدای ماه رمضان از همیشه گرم تر است ... اسمش را خوب گذاشته اند ..."ماه خدا" ...
دعای سحر بکائی ... شب زنده داری های تا سحر ... روزه ... شب های قدر ... حس خوب تمیز بودن به خاطر خدا ... اصلا این ماه اگر نبود ها تکلیف نان های گرم و سفره های افطار پر جمعیت باباجون چه میشد؟! کله پاچه های دم افطار ... دعای قبل افطار ... ضحی که دارد از گشنگی با چشمانش التماس میکند اول روزه را باز کنیم بعد نماز بخوانیم ... سجاده های پهن شده ... خنده های یواشکی سر سفره ... مهربانی های بی مورد ...
باید نفس کشید این ماه را
یک نفس عمیق
باید زندگیش کرد ... رمضان را باید زندگی کرد ... :)
اللهم بحق هذه الشهر ...
و بحق من اعبد فیک ...
یک روز نشستم و فکر کردم به تمام دل مشغولی هایم ... بچه تر که بودم دل نداشتم که مشغولی بگیرد اصلا! از یک جایی به بعد هم دل دار شدیم هم دلبر! (ضم به ب ) ... کلا مشکل از همان دل لعنتی شروع میشود ... از روزی که حسش میکنی شروع به مشغولیت میکند .... میگیرد ... وا میشود ... تنگ میشود ... میشکند ... میترکد ... میپوسد ... میسازد ... میرود ... اسیر میشود ... خلاصه کم دردسر ندارد ... اما آدمی فقط با دلش زنده است ...حال دلش که خوب نباشد میخواهد برود بمیرد ... امروز خیلی دلم میخواست بروم بمیرم ... اینجور موقع ها یا میخوابم ! یا میروم یک جای بلند و فریاد بزنم... الان نه توانستم بخوابم ... نه فریاد بزنم ...قطعا یکسره باید بروم و بمیرم ...
از در خانه که وارد شد با نفس نفس و خستگی راه چادرش را هنوز توی هوا نگه داشته بود که گفت آقای الف گفته به خواهرت بگو خیلی بی معرفتی!!! و بعد یک لبخند زد و ادامه داد این آقای الفم چه توقعایی داره ... من گوشه ی آشپزخانه داشتم با موهایم ور میرفتم و طبق معمول این چند روزه به الافی بی عذاب وجدانم میپرداختم که یادآوری بی معرفتیم از طرف آقای الف شوکه ام کرد! گفتم من که همون روز شونصد بار بهش زنگ زدم ... جواب نداد که خدا حافظی کنم ... همان پنج شنبه ی لعنتی مامان گفته بود که آقای الف از لحظه ی اتمام کنکور کلی زنگ زده و جویای ریز به ریز احوالاتت شده ...
تلفن را برداشتم و بعد از آهنگ پیشواز صدای سلام کشدار توی تلفن پیچید و بعد خندید ... گفتم آقای الف من که به شما زنگ زدم خداحافظی کنم برنداشتید ... دو روز آخرم از استرس اصلا نیامدم ... حالا من بی معرفتم؟ باز خندید و گفت دختر جان بی وجدان کلی نگرانت بودم ... من از تو دو رقمی میخوام ... روز اعلام نتایج به من زنگ میزنی خبرشو فی الفورت میدی! من هم یک نفش عمیق کشیدم و زیر لب و آرام گفتم تو روحت صلوات! و از آن به بعد من نگران آبرویم جلوی آقای الف پس از اعلام نتایج هم شده ام ...
سلام بر جناب کنکور ... عرضی با شما داشتم که به اجمال برایتان بازگو میکنم ... اولا که کم کم در راه رسیدن هستید و ما باید با روی نه چندان گشاده و دلی نه چندان خوش با شما ملاقات کنیم و چه بسا اصلا هم پذیرایتان نیستیم اما چاره چیست ... شما از آن مهمان های بدقول بدموقع پر خور هستید که اندوخته ی یک ساله ی یک لشکر چند صد هزار نفری را به تاراج میبرند ... از آن دسته موجودات چندش آور روزگار که حال و حوصله ی همه را سر میبرند و در لحظات حضورشان نفس کشیدن را هم برای میزبانان با عذاب وجدان همراه میکنند ... باید پوزش مرا به خاطر این همه صراحت و رک بودن پذیرا باشید چرا که ... خاک بر سرتان! خاک بر سر خود مشمئز کنندتان که دیگر در این روز های پایانی دارید ما را به فنا و اینها میدهید ... الغرض اینکه در اوایل ورودتان سعی کردم با شما به روش کنکور سالاری رفتار کنم و طرح رفاقت و دوستی را از همان اول جفت و جور کنم که الحق و والانصاف که موجود بی لیاقتی بودید که نه تنها دست رفاقتم را پس زدید بلکه با صد سیلی و ناسزا آن را به بنده بازگردانیدید ... حالا کاری به جزئیات ماجرا ندارم که چرا و چگونه ... شما خودتان از همه بیشتر به احوالات و مذاکرات ما و خودتان آگاهید ... اما حالا که کم کم میخواهید به طور تمام و کمال قد علم کنید و در روز پنج شنبه به خدمتمان برسید این نامه ی سرگشاده را برایتان نوشتم بلکه دلتان اندکی به رحم بیاید و این بنده ی حقیر را به داوطلبی بپذیرید و خلاصه اینکه هوای ما را داشته باشید ... الیوم که این نامه را مینویسم به تنگ آمده ام از همه چیز و ساعتی چاهار بار دارم بر خاندان و اقوام و مسببان و وابستگانتان عرض ارادت خود را ابلاغ میکنم ... شما که جای خود دارید ... درست است که الان باید نرم خو تر از این ها باشم برایتان اما چه کنم که ذکر "کنکور خاک تو سرت" و الخ از زبان و دلم جاریست
قربان شاخ رعنا و زلف شهلایتان ...
امضا : کبوتر