اولش ترس بود! یه ترس عجیب که تمام وجودمو تحت الشعاع قرار داده بود ... به هر بهانه ای چنگ میزدم که قلبمو راضی کنه تمومش کنم و خلاص ... انگار که به هر طریقی آرامش قبلشو بخوام ... نمیدونم اون همه شجاعت چجوری به اون حجم از ترس غلبه کرد و من تمومش که نکردم هیچ ... تازه شروع ماجرا شد ... از ترس و شجاعت رسیدم به یه دلهره ی عجیب تر! دلهره یعنی فرو ریختن یهویی دل! توی دلت خالی شده؟! من بهش میگم دلهره ... کم کم شد یه حس شیرین ... دلبستنا و دل دادنای هول هولکی ...
بعد شد اضطراب !عمیق و شدید و ضعف آور ... بکش مکش ... گذشت و بخشش ... ماجراهای عمل و عکس العمل!! ضعف و بی حالی و باز اضطراب و انتظار. .. تلخ و شیرین باهم بود و انگار آب دیده ترم کرد ... به آرامش رسیدم ... بعد از حرفا و سخنا و حدیثا بود که به آرامش رسیدم!
همون چیزی که خدا توی قرآن وعدشو داده ...
همون چیزی که از اون موقع که خودمو شناختم داشتم دنبالش میگشتم ...
ببین!الان که خیلی داره به مهم ترین قسمتای ماجرا نزدیک میشه اینو میگم
خدا رو توی هرلحظه اگه داشته باشی ، نه ترسی هست و نه اضطرابی ...
توکلت که قوی باشه ، دلت این همه لوس بازی در نمیاره ...
و من یتوکل علی الله فهو حسبه ، نه؟ ...
پاورقی : باید هر روز و هرشب واسه خودم مرورش کنم ... این حجم آرامشو ...