نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

الهی !
قد انقطع رجائی
عن الخلق
و " انت " رجائی

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ...

...
..

قرار نیست هرچیزی که مینویسم عین حقیقت باشد !
اینجا من نیست :) مطمئن باشید
مینویسم پس هستم

روی فرش نشسته ام منتظر یک معجزه  ... شاید معجزه کنند ... همه ی حرف ها توی سرم میپیچند .. روی فرش نشسته ام ... درست وسط فرش کرم رنگ زیر مبل های رسمی پذیرایی ... صاد صدایش می آید اما اصلا توی دیدم نیست ... صدای تیتراژ سمت خدا هم می آید ... همان که خودم دانلودش کرده بودم تا رو به روی پنجره بنشینم و الکی چشم هایم را روی هم بگذارم و توی گوشم بگذارمش و بوی کوفته ی مامان را ببلعم ...به سختی دل از فرش میکنم ... این روزها که خوب فهمیدم هر فرشی و هر گرهی و هر بافته ای یک داستان به اندازه ی زندگی دارد بیشتر بهشان نگاه میکنم ... چادرم را روی دستم میگیرم ... زانو هایم خم میشوند و دوباره روی فرش ولو میشوم ... یاد کلمه ها میفتم ... درست روی مبل روبرویی نشسته بود و سرش پایین بود ... عمق غمش را نمیفهمیدم اما وقتی شروع به گفتن کرد انگار که خون در رگ هایم منجمد میشد ... آمده بود که به من تبریک بگوید ! گفت خانوم جان به مادرتون گفتم چقدر خوشحال شدم...خدا به آقاتون (پدرم ) و خانوم ببخشتون ... بعد از تعارفات معمول و معذرتخواهی به خاطر نبودن مامان حال و احوالشان را پرسیدم ... آخ که باز حرف هایش دارد توی سرم میپیچد ... از پسرش گفت و فراری بودنش ... دختر مریضش ... نوه اش که آخر هم قبول نشد ... پول آب و برق و گاز و هزار کوفت دیگر ... اینکه دیگر رویش نمیشود از همسایه ها قرض کند ... اینکه به هرکسی میرسد یک بدهکاری دارد ... شکستگی و خستگی از دست ها و چشم هایش میبارید ... وسط فرش نشسته ام ... حالم هیچ خوش نیست ... از خودم متنفر شدم که چرا هیچ وقت نشده بود که حالش را بپرسم ... همیشه باید از مامان میشنیدم مشکلات و احوالاتش را آن هم وقتی که به بابا میگفت ... آن قدر با معرفت بود که برای یک تبریکی که هیچ لایقش نبودم از آن سر شهر آمده بود ... و هی اظهار شرمندگی میکرد که دست خالی آمده! انقدر بی معرفتیم برای خودم اثبات شد که روی نگاه کردن به آینه را ندارم ... آخ که چقدر نا شکریم ... نه بهتر است بگویم ناشکرم ... آخ ...
  • کبوتر خاتون