نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

الهی !
قد انقطع رجائی
عن الخلق
و " انت " رجائی

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ...

...
..

قرار نیست هرچیزی که مینویسم عین حقیقت باشد !
اینجا من نیست :) مطمئن باشید
مینویسم پس هستم


من کبوتر نیستم اما ندیدم در بقیع
یاکریمی را برانی از حریمت یا"کریم"

از :سید ایمان زعفرانچی

+ لک صمنا و علی رزق حسن افطرنا
امشب باید عیدیمونو بگیریم ...
 شمارو نمیدونم ولی من چشم امید دارم به استجابتش
عیدتون مبارکا :))
  • کبوتر خاتون

اولین و آخرین بار اول راهنمایی بود که انضباطم بیست شد! راستش فکر میکنم آن یکبار هم به خاطر گل روی تازه وارد بودنم بیست دادند که دلم نشکند ... دختر شری نبودم ... شیطنت با شرارت فرق دارد ... انرژی زیادی داشتم و همین باعث میشد زیاد نتوانم آرام بنشینم ... کم کم که سنم بیشتر شد و بزرگ تر شدم خب بالطبع تصمیم بیشتری برای خانم بودن گرفتم و فهمیدم دیگر از بچه بازی خبری نیست ... خب این چیزی از خنده ها ی همیشگی و بازی هایم با بچه ها کم نکرد ... میدانید ... آدم سختی هستم ... یعنی یک آدمی مثل من سخت زندگی میکند ... کافیست لبخندم فقط کمرنگ شود یا سر و صدایم کمتر ... سیل سوال ها و دلسوزی هاییست که نصیبم میشوند ... همه فکر میکنند یا شکست عشقی خوردم یا تصادف کردم یا استرس یک ماه دیگر امانم را بریده ... هیچ وقت با خودشان فکر نمیکنند که خب آدم است!سکوت میخواهد ... یک وقت هایی تنهایی لازم دارد ... نخندیدن میخواهد ... بیایید به حرمت خنده های آدم های مزخرفی مثل من حداقل کمی در سکوت بگذرید و سعی در درک و دلسوزی نکنید ! خندیدن مصنوعی هیچ حس قشنگی نیست ...

  • کبوتر خاتون

  • کبوتر خاتون

الان که مینویسم یک ربعی هست حرفمان تمام شده ... از یک چیز ساده شروع شد ... "نظرت راجع به فلانی چیه؟" فهمیدم دنبال بهانه بود ... خودش بحث را کشاند به اینجا که با خدا قهر کرده ... نزدیک به سه ساعت داشتیم حرف میزدیم ... وسط بحث من داشتم گریه میکردم اما خب چه خوب که پشت این صفحه نمیدید ... از پدرش که میگفت و تنفر و حسی که توی قلبش بود و تمام بدی هایی که کرده بود حس میکردم موی سفید دراوردم .... تمام اتفاقات زندگیشان را میدانستم ... اما وقتی یک دختر بچه خودش بگوید "کمبود محبت یه مرد رو توی زندگیم حس میکنم " ... این یعنی فاجعه ... آشفتگی ذهنش انقدر مشخص بود که هیچ چیز برایش نداشتم ... فقط گفت "من به کمکت خیلی احتیاج دارم" ... مغزم داغ بود گفتم "میم عزیزم من خیلی باید به حرفات فکر کنم ... نمیتونم الان جوابی برات داشته باشم اما خب ... تا هروقت بخوای به حرفات گوش میکنم..." تا همین یک ربع پیش داشتیم حرف میزدیم ... قبل از خداحافظی گفت که تو باید مشاور بشی ... فقط همین ... ولی من همان سه ساعت قبل فهمیدم هیچ به درد این کار نمیخورم ... دو تا تار سفید مو دارند جلوی چشم هایم میرقصند ...

  • کبوتر خاتون

همچوخاموشان بسته ام زبان

حرف من بخوان از اشاره ها...


از : جناب حسین خان منزوی


+ اگر حال دلتون خراب شده ... غصه دارین ... یه چیز سنگین روی دلتونه ... بخونین از امشب  " دعای مجیر" رو ... این سه شب بخونیدش ... عجیب حال دلو خوب میکنه ... 

بی التماس دعا گوی هم باشیم. . . 

  • کبوتر خاتون

مثل والیبال ایرانم که دیشب باخته

و لهستان مثل طوفانی به تیمش تاخته

مثل  حال  دختری تهرانی و اهل خدا

که دلش را به کسی در شهر دیگر باخته

چشم تو چاقوی زنجان و دوتا چاقوی اصل

ضامنش در رفته و کار دلم را ساخته

نامسلمان ضامن چاقوی چشمت را ببند

 جنگ و خون ریزی میان عقل و دل انداخته

پرچم تسلیم من بالا، غرورم لشکری

بود اما پیش تو حالا سپر انداخته

بچه حزب اللهی اهل نماز این را بدان

میروم اما نگاهت کار قلبم ساخته!!


+ وزن عروضیش فاجعس :) 

یه شعراییو فقط باید دوست داشت

  • کبوتر خاتون
"بلاگفا" سلام ! به حرمت رفاقت چاهار ساله مان این نامه را برایت مینویسم .... بعدش تو را به خیر و من را به سلامت! نه از تو دلگیرم و نه ناراحت ... ولی خب رابطه که زوری نمیشود! نمیخواستی رفاقتمان را ادامه بدهی و دیگر خودت را زدی به نشناختن ... یعنی الان که این نامه را برایت مینویسم الکی مثلا تو مرا نمیشناسی و هی برایم پیغام داده ای که "شما؟!" یا "برای من وجود نداری!" که این دومی ورد زبانت شده! این حرف ها را بیخیال ... زیاد نمیخواهم نامه ام را کش بدهم ولی چون آخرین حرف هایم با توست نباید راحت ازش بگذرم ... روزهای اول من به عنوان یک نویسنده ی ناشی مبتدی آماتور با تو آشنا شدم که تنها بهانه ی رفاقتش علاقه به نوشتن و زور دوستان و معلمینش بود ... تا اینکه کم کم هرچه رفاقتمان عمیق تر میشد تو من را وارد دنیا و دنیاهای جدید تری میکردی ... دست من را میگرفتی و در خودت غوطه ور میکردی ... دومین نشانه ی رفاقتمان کلید خورد و من دومین وبلاگم را ساختم ... نوشتم و نوشتم و نوشتم ... از روزمره ها ... از اتفاقات به نگاه خودم ... میخنداندم ... میگریاندم حتی! اما گذشت و گذشت ... تو آدم های نه چندان خوب آشنا با خودت را هم به من شناساندی ... مجبورم کردی از دومین نشانه ی رفاقتمان دل بکنم و بروم به خانه ی سوم  ... اما خانه ی سوم حکایتش جدا بود ... اصلا کلا فرق میکرد ... بزرگ شده بودم ... دنیای جدیدی برایم باز کردی ... خانه ی سومم دل کندنی نبود اما تو دیگر به علاقه ای به ادامه نداشتی ... یک روز بیدار شدم و دیدم جایت خالیست و یک نامه ی عریض برایم گذاشته ای ... هر روز گفتم برمیگردد ... گفتم اگر برگشت من هم با آغوش باز استقبالش میکنم ... اما دیدم برگشتی ولی ای کاش که نمی آمدی! عجیب نیست که من را نمیشناسی؟! فرصت گله گذاری نیست ... راهمان از هم جدا شد ... با "بیان" شروع به رفاقت کرده ام ... بدک نیست ... حداقل با معرفت است ... میتوانم دوستش داشته باشم ... دارم سعی خودم را میکنم ... حرف آخر اینکه دوستت داشتم و دارم ... شدی یک خاطره ... محالست فراموشت کنم ... از تو ممنونم ... چیزهای زیادی به من دادی و چیزهای زیادی هم گرفتی ... هرچه بود تمام شد ...دوست دارم خوب باشی ... خوب باشد حال تو
ارادتمند : کبوتر (حتی اگر الکی مثلا نشناسیش ! )
  • کبوتر خاتون

قرار بود که من الان روبروی دیواری که روش نور سبز افتاده نشسته باشم و به آیینه کاریای اطرافم لبخند بزنم ... قرار بود که پرواز کنم ... گریه کنم .... توی آغوش دارالحجه هق هقمو خالی کنم ... قرار نبود که الان من اینجا باشم ... اما نشد ... همون که میترسیدم سرم آوار شد ... حتی برای همین یک روزی که قرار بود اونجا باشم و تا شب از حرم تکون نخورم کلی رویا بافته بودم ... یه سفر دو نفره ی کاری با بابا ... نشد که بشه ... نشد که برم ... پیدا نشدن بیلیت بهانه بود ... منو راه ندادن ... لیاقتم  به اندازه ی نگاه کردن به ایوون طلا نبود ... میگن ماه رمضون مثل آینه میمونه ... خوب که باشی تکثیرت میکنه ... میگن حداقل شمع باش که نورتو زیاد کنن توی این ماه ... شمع که هیجی ... فیتیله ی چراغم نیستیم ... هعی ...

  • کبوتر خاتون

  • کبوتر خاتون
قبلا هم همینقدر زیاد به همه چیز میخندیدم اما نه از روی خنده داری ماجرا ... آن موقع ها انگار خوش خندگی از خودم بود! اما الان حجم چیزهایی که باعث خندیدنم میشوند خیلی بیشتر شده ... اما نه اینکه دیگر من خوش خنده باشم ... نه! همه چیز به طرز مسخره ای خنده دار به نظر میرسد ... نگاه عاقل اندر سفیهانه ای ندارم به هیچ چیز ... خودم از همه خنده دار ترم ... اما باید قبول کنیم ما آدم ها جهان را و همه چیز را یکجور خنده داری جدی گرفته ایم ... چند روزیست شخصیت یک نفر بدجور با روانم بازی میکند ... از آن آدم هاییست که فکر میکند "حالا خیلی خبریه!"  ... و انقدر همه چیز برایش خشک و جدیست که یکی به دیوانگی من،  یک سره برای تفریح او را به یاد میآورد و هی بهش میخندد ... آن شخص خیلی جالب است ... احساس محبوبیت دارد و یکجور هایی از بیماری "خود خفن پنداری" بغرنجی رنج میبرد! برای سلامتی بیمارانی از این دست چند دقیقه سکوت میکنیم و شما را به خدا برایشان دعا کنید :|
  • کبوتر خاتون
میدانید ... گاهی وقت ها هم هست میخواهم بنویسم از حسی که در لحظه برایم ایجاد میشود ، یا عکس بگیرم در آن واحد  ، و یا حتی تر ببافمش (یادم باشد یک پست باید بگذارم در  مورد بافتنش ...) ، مینویسم ، عکس هم میندازم ... همان موقع احساس گندیدگی میکنم!احساس میکنم دلم گندیده ... بی ذوق شده ام ... بعد توی دلم شور میفتد ... هی شور میزند هی شور میزند ... شنیدید که هرچه بگندد نمکش میزنند؟! بعد که حسابی دلم شور زد حالت تهوع به من دست میدهد ... و  میشود وای به روزی که بگندد نمک! الان شما فکر میکنید من دارم چرت و پرت به هم میبافم ... آها ... باز رسیدیم به بافتنش ... من نباید دست به بافتن ببرم ... من باید یک پست جدا برای بافتن بگذارم ... اینجا جایش نیست ...حق مطلب ادا نمیشود ... داشتم چه میگفتم؟! آها ... عکس انداختم و حسم را نوشتم ... دلم شور زد و نمک گندید ... حالت تهوع و ... آخ ... همان لحظه است که تمام نوشته ها پاره میشوند و شات هایی که زدم دود میشوند و مموری دوربین فرمت میشود و دور من پر میشود از کاغذ و کاغذ پاره و دوربین خالی شده ... یاد گرفتم احساساتم را ببافم ... باید پست جدا بگذارم برای بافتن ...
  • کبوتر خاتون

  • کبوتر خاتون
ممکن است در نگاه اول تولد امسال من خیلی مهیج به نظر برسد ... اما به عمقش که پی میبری میبینی بیشتر شبیه یک فیلم ترسناک بوده تا تولد و سورپرایز ... همه ی قصه از آنجایی شروع شد که همه ی کسانی که من را میشناختند و نمیشناختند و من باهاشان صنمی داشتم و نداشتم و باهم شوخی داشتیم و نداشتیم ، امسال تصمیم گرفتند من را برای تولدم خیلی سورپرایز کنند ... یعنی یکجوری خواستند قشنگ تولد ورود نوزده و اتمام هیژده تا ابد در ذهنم بدرخشد ... که بحمدالله حاصلشان شد ... تا الان قریب به شونصد تکه کیک و هشتصد فشفشه و هزار بوس و ماچ و بغل و تبریک و تهنیت و یک آب یخ یکهویی روی سر و سوسک سیاه داخل جعبه و چند ضربه و کف گرگی به بهانه ی سورپرایز و تبریک را تجربه کردم  :| ... از شب تولدم که دیشب بود سورپرایز ها یکی یکی شروع شد ... کاری به کیفیت سورپرایز ها ندارم ... فقط اینکه من هنوز نفس میکشم ... و زنده ام ...
آی لاو یو سورپرایز :|
  • کبوتر خاتون

ماه رمضان که میاید یک بوهای خیلی خوبی با خود می آورد ... بوی خدای ماه رمضان از همیشه گرم تر است ... اسمش را خوب گذاشته اند ..."ماه خدا" ... 

دعای سحر بکائی ... شب زنده داری های تا سحر ... روزه ... شب های قدر ... حس خوب تمیز بودن به خاطر خدا ... اصلا این ماه اگر نبود ها تکلیف نان های گرم و سفره های افطار پر جمعیت باباجون چه میشد؟! کله پاچه های دم افطار ... دعای قبل افطار ... ضحی که دارد از گشنگی با چشمانش التماس میکند اول روزه را باز کنیم بعد نماز بخوانیم ... سجاده های پهن شده ... خنده های یواشکی سر سفره ... مهربانی های بی مورد ... 

باید نفس کشید این ماه را 

یک نفس عمیق

باید زندگیش کرد ... رمضان را باید زندگی کرد ... :)

اللهم بحق هذه الشهر ... 

و بحق من اعبد فیک ... 

  • کبوتر خاتون

  • کبوتر خاتون

یک روز نشستم و فکر کردم به تمام دل مشغولی هایم  ... بچه تر که بودم دل نداشتم که مشغولی بگیرد اصلا! از یک جایی به بعد هم دل دار شدیم هم دلبر! (ضم به ب ) ... کلا مشکل از همان دل لعنتی شروع میشود ... از روزی که حسش میکنی شروع به مشغولیت میکند .... میگیرد ... وا میشود ... تنگ میشود ... میشکند ... میترکد ... میپوسد ... میسازد ... میرود ... اسیر میشود ... خلاصه کم دردسر ندارد ... اما آدمی فقط با دلش زنده است ...حال دلش که خوب نباشد میخواهد برود بمیرد ... امروز خیلی دلم میخواست بروم بمیرم ... اینجور موقع ها یا میخوابم ! یا میروم یک جای بلند و فریاد بزنم... الان نه توانستم بخوابم ... نه فریاد بزنم ...قطعا یکسره باید بروم و بمیرم ...

  • کبوتر خاتون

از در خانه که وارد شد با نفس نفس و خستگی راه چادرش را هنوز توی هوا نگه داشته بود که گفت آقای الف گفته به خواهرت بگو خیلی بی معرفتی!!! و بعد یک لبخند زد و ادامه داد این آقای الفم چه توقعایی داره ... من گوشه ی آشپزخانه داشتم با موهایم ور میرفتم و طبق معمول این چند روزه به الافی بی عذاب وجدانم میپرداختم که یادآوری بی معرفتیم از طرف آقای الف شوکه ام کرد! گفتم من که همون روز شونصد بار بهش زنگ زدم ... جواب نداد که خدا حافظی کنم ... همان پنج شنبه ی لعنتی مامان گفته بود که آقای الف از لحظه ی اتمام کنکور کلی زنگ زده و جویای ریز به ریز احوالاتت شده ... 

تلفن را برداشتم و بعد از آهنگ پیشواز صدای سلام کشدار توی تلفن پیچید و بعد خندید ... گفتم آقای الف من که به شما زنگ زدم خداحافظی کنم برنداشتید ... دو روز آخرم از استرس اصلا نیامدم ... حالا من بی معرفتم؟ باز خندید و گفت دختر جان بی وجدان کلی نگرانت بودم ... من از تو دو رقمی میخوام ... روز اعلام نتایج به من زنگ میزنی خبرشو فی الفورت میدی! من هم یک نفش عمیق کشیدم و زیر لب و آرام گفتم تو روحت صلوات! و از آن به بعد من نگران آبرویم جلوی آقای الف پس از اعلام نتایج  هم شده ام ...


  • کبوتر خاتون
یک روز که نشسته بودم و به دیوار زل زده بودم و به زندگی لبخند میزدم یکهو یادم افتاد من کنکور دادم و تمام شده و رفته
حقیقت امر اینکه لبخندم گشاد تر شد و بیشتر به دیوار خیره شدم ...
واقعا جزء آرزوهای دور همین ده روز قبلم الافی بدون عذاب وجدان بود!!!

فعلا خوبه :)
  • کبوتر خاتون

سلام بر جناب کنکور ... عرضی با شما داشتم که به اجمال برایتان بازگو میکنم ... اولا که کم کم در راه رسیدن هستید و ما باید با روی نه چندان گشاده و دلی نه چندان خوش با شما ملاقات کنیم و چه بسا اصلا هم پذیرایتان نیستیم اما چاره چیست ... شما از آن مهمان های بدقول بدموقع پر خور هستید که اندوخته ی یک ساله ی یک لشکر چند صد هزار نفری را به تاراج میبرند ... از آن دسته موجودات چندش آور روزگار که حال و حوصله ی همه را سر میبرند و در لحظات حضورشان نفس کشیدن را هم برای میزبانان با عذاب وجدان همراه میکنند ... باید پوزش مرا به خاطر این همه صراحت و رک بودن پذیرا باشید چرا که ... خاک بر سرتان! خاک بر سر خود مشمئز کنندتان که دیگر در این روز های پایانی دارید ما را به فنا و اینها میدهید ... الغرض اینکه در اوایل ورودتان سعی کردم با شما به روش کنکور سالاری رفتار کنم و طرح رفاقت و دوستی را از همان اول جفت و جور کنم که الحق و والانصاف که موجود بی لیاقتی بودید که نه تنها دست رفاقتم را پس زدید بلکه با صد سیلی و ناسزا آن را به بنده بازگردانیدید ... حالا کاری به جزئیات ماجرا ندارم که چرا و چگونه ... شما خودتان از همه بیشتر به احوالات و مذاکرات ما و خودتان آگاهید ... اما حالا که کم کم میخواهید به طور تمام و کمال قد علم کنید و در روز پنج شنبه به خدمتمان برسید این نامه ی سرگشاده را برایتان نوشتم بلکه دلتان اندکی به رحم بیاید و این بنده ی حقیر را به داوطلبی بپذیرید و خلاصه اینکه هوای ما را داشته باشید ... الیوم که این نامه را مینویسم به تنگ آمده ام از همه چیز و ساعتی چاهار بار دارم بر خاندان و اقوام و مسببان و وابستگانتان عرض ارادت خود را ابلاغ میکنم ... شما که جای خود دارید ... درست است که الان باید نرم خو تر از این ها باشم برایتان اما چه کنم که ذکر "کنکور خاک تو سرت" و الخ از زبان و دلم جاریست

قربان شاخ رعنا و زلف شهلایتان ...

امضا : کبوتر

  • کبوتر خاتون


لبخند معجزه ی انسانیت است :)

و ما هنوز و تا همیشه در پی معجزه ایم

دریغ از اینکه در همین حوالی ... هر روز معجزه ای هرچند بی صدا رخ میدهد

...

سلام :)

  • کبوتر خاتون