نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)

آسمانـ سبز پر رنگ ...

الهی !
قد انقطع رجائی
عن الخلق
و " انت " رجائی

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ...

...
..

قرار نیست هرچیزی که مینویسم عین حقیقت باشد !
اینجا من نیست :) مطمئن باشید
مینویسم پس هستم

شما را از خودتان

اطرافیانتان

زندگى

جهان

کائنات

متنفر میکند

و به سمت محو شدن

سوق میدهد

 

#بیشتربدانیم

 

پ.و: ممنون از کامنتاى پست قبل :) ممنون 

  • کبوتر خاتون

بعضی وقت ها فکر میکنم بنشینم و بنویسم بلکه مغزم کمی سبک شود و حالم معمولی! اما وقتی خودکار به دست میشوم و یا انگشتانم را روی کیبورد میگذارم، هجوم کلمه ها امانم را میبرند! کلمه های بی ربط و باربط! بی معنی و پر معنی! عجیب اینکه سخت ترین کار، شروع نوشتن است! نمی دانم از کجا و چی و چگونه دقیقا باید بگویم! اصلا چرا چنین چیزهایی را باید بگویم؟! مغزم هشدار جدی می دهد ... انگار جلوی چشم هایم آژیر قرمز به صدا درآمده، از خستگی دیگر توان حرکت دادن هیچ کدام از اعضای بدنم را ندارم. شام امشبم تمام و کمال با ظرف از دستم افتاد و شکست و بغضم را  دو چندان کرد. مهمان داشتم، حدود یک ساعت در ترافیک دم غروب از ته شهر تا اینجا مانده بودم، با ضعف و فشار افتاده، میبینی؟ آخر هم که یک جوری شروع به نوشتن میکنم تبدیل به غر میشود! بیخیال! میشود اگر از آشناهای من در دنیای واقعی هستید و هنوز اینجا را میخوانید یک کامنت با اسم زیر این پست برایم بگذارید؟ ممنانم

  • کبوتر خاتون

مثل اتوی داغ چسبیده بودم به رخت خوابم، جلز ولز میکردم و میسوختم و میسوزاندم! اما جدا نمیشدم؛ به مامان میگفتم دلم برایش تنگ میشود توروخدا جدایمان نکنید، مامان راضی نمیشد، میگفت خودت خواستی، هیچ کس دیگر مثل او نمیتواند دوستت داشته باشد، اما تو اینطور خواستی! تنوع! جدایی! نگاهش مظلومانه میخ چشمان من است، آن یکی چندش آور و امیر است! اسمش امیر است! بغض میکنم، بیچاره ترین موجود عالمم، از خواب میپرم، مثل اتویی که از برق بیرون بکشی و از لباس جدا کنی! ...

  • کبوتر خاتون

چهار سال و نیم اینجا

پنج سال قبل ترش بلاگفا

به عبارتی نزدیک به دَه سال!

وبلاگنویسی خط رویاهامو  عوض کرد ...

  • کبوتر خاتون

آبگوشت ظهر جمعه رو بار گذاشتم، -میخواستم ادای مامانجونو دربیارم-، از ظهر جمعه هایی بود که باید قدرشو میدونستم، -کم پیش میاد جمعه رو باهم خونه باشیم-، سبزی خوردنا رو پاک کردم، سالاد شیرازی رو درست کردم و نشستم پای لپ تاپ، -لپ تاپ قدیمی سونی که بعد از مدت ها بردم دادم درستش کرد و یارو سرم کلاه گذاشت و بردم جای دیگه و خلاصه کلی پول خرجش کردم!-، میخواستم تصمیم بگیرم که بالاخره برای بچه ها جزوه لازمه یا نه، -جزوه ای که دو به شک بودم که بازم براشون تکرار کنم یا نه-، تا اومدم بشینم به تایپ و تصمیم که در خونه رو زدن، مشغول ناهار شدیم، از این جمعه های معمولی خوشم میاد، -جمعه هایی که توش عطر زندگی داره، آفتاب میفته روی فرشا و آدم لش میکنه کنار سفره، بوی غذا تو خونه مونده و پنجره ها رو باز میکنی تا هوا عوض شه، تمیزکاری و شست و شو و این کارای معمولی ولی خوب-، عصر میشه و قرارمو بهم میزنم میگم نمیام که بیشتر جمعمونو معمولی کنم، خوش میگذره اینجوری، بعد مغرب از خونه بیرون میریم که یه هوایی به کلمون بخوره و سری به مادر بزنیم، شام میریم باهم بیرون و دایی علی رو میبینیم!، من به روم نمیارم ولی کاف میبینتشونو بلند صداش میکنه،-نمیخواستم معذب شن از اینکه دیدیمشون-، برمیگردیم، دوباره به این فکر میکنیم که ماشینمونو عوض کنیم یا نه، دودوتا چهارتا میکنیم، بحث میکنیم، آخرسر دوباره تصمیم اولمونو میگیرم.

موقع خواب خوشحالم

جمعه ی معمولی رو باید به لیست شکرگزاریا اضافه کرد

ممنونم از خدا  

  • کبوتر خاتون

از روزام بخوام بگم اینجوریه که همه چیز هست و یه چیزی نیست ... کمه ...

یه گمشده دارم انگار میون آدما ... میون کسایی که دوستشون دارم ولی حالم باهاشون خوب نیست ...

شدم معلم کلاس چهارم ... خانوم معلمشونم و شیرین ترین حس این روزا برام سر کلاساشون رقم میخوره ... پاکی و صافی و صداقتشون دلمو میبره

شبایی که فرداش باهاشون کلاس دارم انقدر با خودم کلنجار میرم، دانسته هامو زیر  و رو میکنم، کتابشونو مرور میکنم

ولی هر بار که از در کلاسشون وارد میشم، برام مثل لحظه ی اول اضطراب آور  ولی قشنگه

 هر دفعه اونان که بیشتر و بیشتر به من یاد میدن و ازشون درس میگیرم.

یه روزایی میشینم به سکانس سکانس زندگیم فکر میکنم، اتفاقا و بالا پایینا...

هر دفعه بیشتر میفهمم که اندازه ی یه نفسش دست من نبوده و هر روز بیشتر از دیروز خدا فیلنامشو توی زندگیم اجرا کرده ...

و خب ... ازش ممنونم ... بیشتر از هر موقع و هر لحظه ی دیگه ای ...

 

پ.ن : میخوام دوباره نوشتن رو شروع کنم 

توی کلاس نویسندگی گفته بود برای شروع، کلمات رو بریزین وسط و بنویسین

برای این پست همین کارو کردم و ممنونم که اینجا هنوز هست :)

 

  • کبوتر خاتون

•وابستگى• چیز عجیبیه! 

مثلا همین امروز که با طهورا داشتیم در مورد هجرت کردن از تهران به شهراى دیگه ى ایران صحبت میکردیم و از دختر عموش میگفت که تمام زندگیشو منتقل کرده شمال ... یا اون روزى که توى اخبار خوندم تا چند سال دیگه یک گروهى رو میخوان اعزام کنن به مریخ و اسمشو گذاشتن "سفر بى بازگشت" و دو نفر هم ایرانى توى این گروه پذیرفته شدن ... یا اصلا وقتى کسى دم از یک تغییر ناگهانى میزنه ... یک تغییر اساسی... دلم آشوب میشه ... انگار که یه بغض قلمبه میاد و کنج قلبم میشینیه و رخت شور خونه اى توى دلم راه میندازه دیدنى ... اینا که چیزاى بزرگین ... جدا شدن از آدماى مهم زندگى و محل  زندگى و حتى شیوه ى روزمرگى خاص، براى همه سخته و کار هر کسى نیست ...

من وابسته تر از این حرفام ... به بویى که توى راهروى طبقه دوازدهم میاد مانوسم! به اینکه صبح براى نماز صبح جانمازم پهن باشه گوشه ى اتاق و آبى چادرم چشامو از خواب آلودگى دربیاره انس گرفتم ... به صداى کفش همسایه ها... صداى کلید انداختنشون توى ساعتاى مشخص روز ... به سلام و روزبخیر گفتن به نگهبان عادت کردم ... نه ! اینا اسمشون شاید وابستگى نباشه! من •عادت• کردم ... به جزئیات ریز و درشت زندگیم با تمام قشنگیا و زشتیا و روزمرگیاش خو گرفتم ... نمیدونم خوبه یا بد ... هنوز نمیدونم درسته یا نادرست ... ولى به همین عادت کردنه هم من عادت کردم !!!

 

 

#تل‌افکار

  • کبوتر خاتون

فهمیدم که ذهن من، تمایل به غمگین شدن داره، نه تنها ذهن من بلکه نود درصد ذهن تمام آدم ها این میل شدید رو داره، در لحظات خوشى و آرامشمون، لحظاتى که میتونیم با در دست داشتن افکارمون به سمت درست پیش بریم، این ذهن با به یاد آوردن تصویرى از گذشته یا ترسى از آینده آرامش مارو به هم میزنه و همین میشه که ما لحظات ناب آرامش داشتن و سوگیرى به سمت شادى حقیقى رو در تمام طول زندگیمون به کم ترین مقدار ممکن داریم، پس متوجه شدم که این تلاش براى آرامش، براى حس کردن نرم خیال خوب، براى شادى عمیق و سو گرفتن به سمت نور ، نوعى مراقبه و تهذیب و تزکیه ى نفس محسوب میشه ، چرا که ما براى این کار احتیاج به پا گذاشتن روى میل شدید ذهنیمون داریم ، پا گذاشتن روى میل ناله و غم و افکار و اوهام گذشته و آینده ... توکل مهم ترین ابزار ما در این راهه ... چرا که ما ضعیفیم و زود از پا در میایم و احتیاج به کمک مداوم یک منبع الهام بخش حقیقى داریم ...

 

توى این راه نباید سکوت و ذکر رو فراموش کرد ...

 

#ذهن_نورانی

#تل‌افکار

  • کبوتر خاتون

نشسته بودم و فکر میکردم ، به همه چیز و هیچ چیز ... به غصه ها، آدما، حال بد و خوب دنیا که هر طرفیش یه جور اذیت کنندست ... به عاصی شدن از دست آدما و فکر کردن به این که همین آدما زندگی تورو تشکیل میدن و از زندگی راه فراری نیست ... 

بچه هایی که هرکدوم یه جور غصه دارن برای پدر مادراشون و نداشتن بچه هزار بار غصه ی بعضیا رو بیشتر کرده ... به زندگیای از هم پاچیده و تازه شکل گرفته ... به اونایی که تازه یکی به دنیا اومده و عضو جدید خانوادشون شده و اونایی که همون موقع کسی رو از دست دادن و از خانوادشون کم شده ... به قیافه گرفتنا، خندیدنا، گریه کردن، رفتارا، دلشکستگی، خاطره ها ...

خلاصه داشتم فکر میکردم و حالم خوب نبود ... قرآن روی میز جلوی مبلی بود که روش نشسته بودم ... برش داشتم و گفتم اگر کلام خدایی باید چیزی برای گفتن به این حال و اوضاع من داشته باشی ؟! اگر به تو یقین دارم بسم الله ...

باز کردم و اومد :

 

وَمَا هَٰذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ ۚ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ

 

ممنونم عالیجناب خلقت :)

  • کبوتر خاتون

نزدیک هفت سال پیش یک روز که توی سایت مدرسه نشسته یودیم گفتیم یک چیزی هست به اسم وبلاگ! مُد شده! ماهم بزنیم ! اهل فیس بوک و چت روم و یاهو مسنجر و این ها که نبودیم ... دل خوش کردیم به وبلاگی که در بلاگفا ساختیم! هر کدام یک وبلاگ به علاوه ی یک دانه هم مشترک ! ...

چرت و پرت مینوشتیم و اسمش را متون ادبی احساسی میگذاشتیم ... شعر کپی میکردیم ... درخواست کنندگان لینک و لایک را لبیک میگفتیم ... تا کم کم بر آن شدم یک وبلاگ سری بزنم ! سری از همه کس و هیچ کس! نوجوان بودیم و جویای نام ولی آنجا جویای گمنامی! اسمش شد “روزنامه های من” برای هر روز من که بیایم و دانه دانه اتفاقات روزم را مثل دفترچه خاطرات بنویسم ... هیچ خواننده ای نداشت و رفته رفته روز هایم را با جزئیات بیشتری تایپ میکردم ... تا اینکه اولین مخاطبینش پیدا شدند ... با همه شان کم و بیش در ارتباطم و دوست ... بهترین دوستان مجازیم را از همانجا دارم ... دنیایی داشتیم بین خودمان ... اسم مستعار “خود خود خودم” را گذاشته بودم که خود سانسوری و اینها در کار نباشد ...آن وبلاگ را حذف کردم ... با تمام دلخوشی ها و ناخوشی هایش ... با تمام روزهای خوب و بدش ... با تمام دوستی ها و مسخره بازی هایش... به هزار و یک دلیل... 

آمدم از پروفایل اولین وبلاگ زندگیم بگویم که این همه از  روزنامه ها  نوشتم! وبلاگ اولم خرده ریز ذهن بود! اسمش را میگویم ... الان دیدم در پروفایلم در آنجا یه قسمت بی علاقگی ها نوشتم! چقدر آدم تغییر میکند ... لیست بی علاقگی هایم این ها بوده :) :

کلاغی که خیره به آدم نگاه میکنه و نمی پره
صدای تلفن در نیمه شب
بریده شدن انگشتم با ورق
رهگذری که نصف شب تنها پشت سر حرکت میکنه

شعار
آدم های جلف
نگاه عاقل اندر سفیه
شیر(خوردنی و دیدنی!)
بچه های لوس و ننر
آدم های بی منطق
خود شیفتگی مفرط
صورتی
الافی و بیکاری
پهن کردن لباس های خیس
آدمای تازه به دوران رسیده
کسایی که همه رو احمق فرض میکنن
نمک نشناسا
اونایی که همش میخوان جلب توجه کنن
اونایی که از محتویات بینی فیلان پیل تن خارج شده اند!




  • کبوتر خاتون

همیشه دلم میخواست وقتی خانومِ خونه شدم ، خونمون شبیه خونه ی مادربزرگا باشه! پر از دَبّه های ترشی و خُمره های سرکه و ظرفای بزرگ مربا و نیزه های شربت و گلاب و عرق نعنا! تاقارای ماست و دوغ و مجمعه های پهن شده ی نعنا خشک و سبزی خشک و آلبالو خشکه ... یه عالمه کوزه های سفالی که آب خنک توش واسه تابستونا مثل آب رو آتیش باشه ... سمنو پزون داشته باشم ... نذری شله زرد داشته باشم ... بوی روغن کرمونشاهی سر هر ناهار و شام پیچیده باشه توی آشپزخونم و یه سماور همیشه روشن گوشه ی ایوونمون باشه ... خلاصه که کلی کارا دلم میخواسته و میخواد که انجام بدم ولی یه عالمه سرگرمیای کوچیک و بزرگ و شاید مسخره و بی محتوا دور و برمو گرفته ... کارایی که آخرش حالمو خوب نمیکنه فقط وقتمو میگذرونه و سرمو گرم میکنه ... کارایی که شاید خیلیاش اصلا با طبیعت ذاتی من جور در نیاد ولی به خاطر زمونه ای که دارم توش زندگی میکنم گاهی مجبورم انجامشون بدم که از دنیا عقب نمونم! غصم میگیره وقتی میبینم گیر همچین عصر روباتی خشک و مسخره ای افتادم که همه با هم سر جنگ و دعوا دارن ... هرکسی میخواد یه کاری انجام بده که از منجلاب سردرگمی این دنیای تباه شده فرار کنه ولی  خودش و حالش و زندگیشو داغون میکنه ... میخوام بگم ما حالمون خوب نیست آ خدا! بد جبری رو گذاشتی توی زندگیمون ... جبر زمونه کم امتحانی نیست! اینکه من برای یاد گرفتن گلدوزی و خیاطی دلم پر بزنه و برام مثل رویایی باشه که تحققش کلی زحمت میخواد انصاف نیست ! انصاف نیست وقتی یکی دو نسل قبل خودمو میبینم که این چیزا براشون بدیهیات بوده و اصل زندگی! دلم میخواد شبیه اونا شم ... همونقدر مهربون ، نرم و سبک و لطیف .... شبیه پنج شنبه ها ... شبیه بوی آبپاشی باغچه ها ....


:)


#خونه_نورانى 🍃

  • کبوتر خاتون

خرداد

با همه ی سردر گمی هاش

با همه ی شلوغیاش

با همه ی بالا پاییناش

برای من یه شعر به حساب میاد ... !

  • کبوتر خاتون

تفاوت ها منشاء زیبایى ها و تفاهم هاى زندگى میشوند! 

این جمله ایست که دو سه سالى میشود که با تمام قلبم باورش کرده ام ... همین که مینشینی مستند سیاسى تاریخى میبینى و من این طرف بحث هاى فلسفى میکنم اما هر دو چشم به همدیگر داریم تا گل لبخند لذت این دوست داشتنی ها را از هم بچینیم... همین که آمدى گفتى من از ادبیات هیچ چیز سرم نمیشود ... شعر نمیفهمم و این روز ها میبینم که شعر هاى فاضل نظرى و برقعه اى را میشنوى و میخوانى و میفهمی و غرق خوشیم میکنى ... همین که روز اول که دیدمت بحث سر دانشکده ى فنى دانشگاه تهرانِ تو در گرفت و دانشکده ى روانشناسی دانشگاه بهشتى من! که کدام موثر ترند و کدام بى خاصیت تر اما امروز هر دو خوشحالیم که پى کسى آمده ایم که مکملمان بوده و نه یک وصله ى ناجور! ... همین تفاوت ها قشنگمان کرده ... من و تو را [ما] کرده ... با وجود زشتى ها به دلمان گرمى و نور داده ...


پاورقى : شباهت ها باید زیاد باشد ! کفویت از مهم ترین مسائل ازدواج است ! اما تفاوت هاى ساده باعث جنگیدن برای بهتر زندگی کردن میشود ... هر موقع براى ازدواج شخصى را پیدا کردیم که میتوانستیم بدى ها و خوبى هایش و تفاوت ها و شباهت هایمان را کنار هم نام ببریم و سبک سنگین کنیم ... همسر ایده آل یافت شده است :)

  • کبوتر خاتون

توى کانالم مینویسم عذاب وجدان میگیرم

اینجا مینویسم عذاب وجدان میگیرم

توى اینستا حوصله ى نوشتن چیزى ندارم!

اما وقتى کلا چیزى جایى نمینویسم ...

هذیون میگم!

  • کبوتر خاتون

کاش یکی بود که بیاد منو از دست خودم 

نجات بده !

  • کبوتر خاتون

تماشای قد و قامت بالا بلند شما ...

  • کبوتر خاتون

من حاجتام زیاده آقا ... یه جورى خودمو گم کردم وسط این همه حاجت مادى و غیر مادى که نجاتم فقط به دستای پر برکت خودتونه ... 

واژه ى کرامت اعتبارشو وام دار وجود شماست ... مرام نامه ى کریم بودنو از روى وجنات سبزِ پر مهرِ شما بود که نوشتن ... توى این مرام نیست که من دست خالى برگردم ... که توى شلوغیاى دنیا و دوربرم ، این وسطا که گم شدم ، یادم بره چیا میخوام ، که چیا "باید" بخوام ...

توى این مرام نیست که من حرفى از حاجتام بزنم ... کرامت شما نگفته، منو حاجت روا میکنه ...


ندهد فرصت گفتار به محتاج ، کریم

گوش این طایفه آواز گدا نشنیده است ...


{کرامتِ تو به بالاى دست میبردم}


#رمضان_عظیم

#مبارکا 😊🌱


السلام علیک 

یا ابن الشهید 

یا اخ الشهید 

یا ابالشهید ...

  • کبوتر خاتون

من این روزها 

به بسته بودن دست و پاى شیطان 

عجیب شک کردم!


*من نفسی ...!

  • کبوتر خاتون

توی زندگی بعدیم کمتر اشک بریزم !!!

  • کبوتر خاتون

چند تا کتاب خوب اخلاقی ، چند تا کتاب جذاب داستانی و چند تا کتاب فلسفی جالب 

میشه معرفی بفرمایین؟ :)


#نمایشگاه کتاب

  • کبوتر خاتون

خاطرات سفیر، داستان  سیر و سلوک عارفانه دختری است ایرانی در قلب لائیسم دنیا، فرانسه.

پربیراه نیست که بگویم هم نوایی ایدئولوژیک و منطق و قلمش، بیشتر از سخنرانی های نماز جمعه احمد خاتمی نسل من را به تکبیر گفتن وا می دارد و بر هر ایرانی مسلمان و غیر مسلمانی خواندنش واجب...


#معرفی‌کتاب

#نمایشگاه‌کتاب

  • کبوتر خاتون

  • کبوتر خاتون

ما آدم های این دوره و زمانه ی عجیب و غریب ، بی تعارف ، به قدری نازپروده و گوگوری مگوری بار آمده ایم که لحظه ای سختی کشیدن، آه و داد و فغانمانمان را تا ناکجا بالا میبرد ... زبانمان را به ناشکری باز میکند و افسردگی هم بیماری شیک و لاکچری این قرن است که این روزها کسی نیست که با آن دست و پنجه نرم نکرده باشد ... کوچک ترین ناملایمتی ها از پا دَرِمان می آورد... هیچ دقت کردید که چقدر این روزها افراد غرغرو بیشتر شده اند یا بچه داری ها انگار چقدر سخت تر شده یا اصلا بچه دار نمیشویم مبادا کمی از آسایش ساختگیمان صدمه ببیند!؟ ازدواج نمیکنیم مبادا مسئولیت روی گردنمان بیفتد... درس نمیخوانیم چون سخت است! از ارتباط با آدم های موفق پرهیز میکنیم که مبادا اندکی خاطرمان از این همه تن پروری مکدر شود ... و ما هنوز باور نکردیم که دنیا محل آرامش نیست ... محل رفاه در همه حال و خوشحالی بی چون و چرا نیست ... قرآن خدا را نفهمیدیم که فرمودلقد خلقنا الانسان فی کَبَد” ... همانطور که گفتان مع العسر یسری” ....

همین می شود که روز به روز آسمان و زمین برایمان تنگ تر میشود و به پوچی میرسیم و افتادن مژه ی چشمانمان را نکبتی روزهای جوانی قلمداد میکنیم ... من همیشه از اینکه کسی قدیمی ها را بهتر بداند فراری بودم ، قیاس مع الفارغ میدانستم اما در این مورد باید بگویم هم نسلی های عزیز! ما باختیم! بدجور هم به قدیمی تر هایمان باختیم ... کاش امثال اینستاگرام ها سختی های پشت خوشی های بی حد و اندازه و تظاهری بعضی را نشان میداد تا میفهمیدیم هیچ آسانی بدون سختی میسر نخواهد شد همانطور که اگر سختی باشد بلاشک نفس عمیق و راحتی را پشت بندش خواهیم کشید :))) 

کاش انقدر سختی نچشیده نبودیم ... 


{اللهم ارزقنا عافیةَ قبل الموت}


#تل افکار


  • کبوتر خاتون
کاش قلمم دوباره برای شمعدانی ها مینوشت ...
  • کبوتر خاتون
امروز دوباره سر کلاس بحث جدی شده بود حول محور سیاست و نظام و اقتصاد! با استادی که شش ترم متوالی دانشجویش بودیم و کل کلاس ها به همین منوال امروز گذشته بود ... من و محدثه شاید از قبل خیلی کمتر و کمرنگ تر بحث میکردیم و بیشتر تماشاگر بودیم و خود را چندان وارد نمیکردیم ... استاد وسط بحث سکوت مارا که دید انگار خیلی تعجب کرد یا بحث برایش داشت مسخره و بی چالش میشد که پرسید چرا صحبتی نمیکنید؟! و خیلی واضح گفتیم که این بحث ها شش ترم است که مدام تکرار میشود و نه ما توانستیم کسی را قانع کنیم و نه کسی مارا! بیخودی انرژی هدر بدهیم و داد و فریاد راه بیاندازیم آخرش به چه چیزی برسیم؟!!! استاد که کمی جا خورده بود گفت که شاید کسی راهش را از همین بحث ها پیدا کند و ذهنیتش را تعییر دهید و از این قبیل حرف ها ...
اما من هنوز هم همان فکر را میکنم ... فکری که چند وقتی هست به جانم افتاده و تا جایی که بحث دفاع از عقیده ی اصلیم نباشد در هیچ گونه بحثی دخالت نمیکنم ... کلا بحث کردن به نظرم خیلی مسخره و ابتدایی به نظر میرسد ... هیچ وقت درون بحث های سیاسی نه من به چیزی رسیده ام نه کسی را به چیزی رسانده ام!!! جدیدا وسط بحث حس سوفسطاییان زمان افلاطون را دارم!!

+ وسط سکوت و حرف ما استاد گفت خانم عین شما شخصیت بارزی دارید و فلان ! اما ... بعد از این تعریف هم تمام هیکل فکر و عقیده و اعتقاداتمان را شست و چلاند و گذاشت یک گوشه ای خشک شد :))) خلاصه که لازمه ی ابتدایی ترین بحث ها این منافق بازی ها هم هست ؛)
  • کبوتر خاتون

سه شنبه ها همه چیز عجیب و مسخره اند!مسخره است چون نه اول است و نه آخر ... حتى سینماها هم نمک روی زخم سه شنبه میریزند و بلیت هایشان را نیم بها میکنند ! سه شنبه ى دوازده سالگیم بود که حال مامان را به حدى به هم ریختم که از یادآوریش آشوب میشوم ... سه شنبه ها بود که دو زنگ زبان داشتیم ... سه شنبه بود که اولین بار قهر کردم! ... سه شنبه بود که قسمت مزخرفی از زندگیم را خیساندم و پاک کردم ... از همین سه شنبه ها بود که انقدر بى مصرف و لعنتى بودم ... حتى نویسنده ها که براى کتابشان اسم کم مى آورند پاى سه شنبه را وسط میکشند ! 


  • کبوتر خاتون

یه وقتایی که دلیل اتفاقایی که برام افتاده رو پیدا میکنم ، یا انگار اون حکمت اصلیشونو بعد مدت ها میفهمم ، دلم میخواد خدا رو بغل کنم و فشار بدم و بچلونم و ماچ بارونش کنم و اون فقط با نگاهش بهم لبخند بزنه و توی بغلش بیشتر فشارم بده ... :)


#عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم ... 

  • کبوتر خاتون


وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ 

عِندَ رَبِّهِمْ  یُرْزَقُونَ 


  • کبوتر خاتون

در یک جریان نامتناهی از رفت و برگشت به گذشته ها و آدم ها و اتفاقاتش

با حال و آدم ها و اتفاقاتش 

بین هجومی از 

سردرگمی ها

خواستن ها

و ایده آل پروری ها از منِ ده سال آینده ی خود 

عمیقا گیر افتاده ام !

لذا تقاضا دارم

یکی دکمه ی  استپ ذهن مرا با لگد خاموش کند ...

  • کبوتر خاتون

(در) “سه دیدار” (با) “ادب الهی” “روی ماه خداوند را ببوس”!


  • کبوتر خاتون
وبلاگ انگار خاصیت خلا (محله تخلیه!) ی ناله ها ، درد و ناراحتی ها و تمام دلتنگی ها را یک جا درون خودش دارد ! یعنی کافیست صفحه ی انتشار و ارسال مطلب جدید را باز کنم ... غمباد ها و ناله هایم  عنان از کف داده سرازیر میشوند روی کیبورد و صفحه ی خالی ... بعد به خودم می آیم ... چهل و یکی دوبار از روی کلمات مبهم و آه و وای نشان میخوانم ... حالم از چیزی که نوشته ام به هم میخورد ... همه را پاک میکنم و گوشی و لب تاب را به کنج ترین قسمت خانه هول میدهم ... دراز میکشم و باز به چیزی که نوشته بودم فکر میکنم ... دوباره وسوسه ی نوشتنش به جانم می افتد ‌ولی خودکار را روی میز رها میکنم و روی تخت دراز میکشم ... ااین بار خوابم برده ... 
همیشه انگار که در اوج فرود بیایم ، اوج دلگرفتگی هایم منجر به خواب میشود! گاهی وبلاگ ها همان خوابگاهایمان هستند انگار  ... !
  • کبوتر خاتون

اگر فیلم inception را دیده باشید (اگر ندیدید نصف عمرتان تباه شده!) میبینید که الهام کردن و یا القا کردن یک فکر و عقیده و باوراندن آن به یک فرد چقدر سخت و خاص است ! وارد کردن باور جدید به باور های او و یا عوض کردن عقایدش سخت تر از دزدیدن باورهاست ! 

حالا شما یک فیلم را تصور کنید ... یک فیلم قوی با تاثیر عمیق و داستان جذاب ... در عرض حداکثر دو ساعت و نیم سه ساعت ، ممکن است تمام تصور شما را نسبت به یک موضوع صد و هشتاد درجه بچرخاند ... یک موضوع جالب را برای شما آنقدر قبیح نشان دهد که سمت آن با تنفر بروید و یا موضوع زشتی را برایتان زیبا جلوه دهد و شما هم به نرمی آن را میپذیرید و کم کم تاثیر میگیرید ... 

القصه اینکه من هم در تماشای فیلم ها از این موضوع خیلی غافل بودم و خودم را یک سختِ نفوذناپذیر میدیدم که فکر میکردم فیلم دیدن برایم تنها چیزی که ندارد تغییر عقیده و نظر نسبت به یک مسئله است ! تا اینکه ژاندارک را دیدم ! تا قبلش فکر میکردم که ژاندارک یک قدیس فرانسوی بوده که در جنگ ها با قدرت خاص الهیش فرانسوی ها را از شر انگلیسی ها نجات میداده اما فیلم جوری به طور زیرپوستی القا میکرد که او فقط یک دختر ۱۹ ساله ی مالیخولیایی (اما واقعا شجاع شاید هم کله شق و گستاخ !) بود که پیروزی هایش اندکی شانسکی و یهویی بود و تمام الهامات و احساساتی که فکر میکرد از جانب خدا به او میرسد و او انتخاب شده است را زیر سوال برد و در آخر خودش هم در  توهم درست یا غلط بودن راه و گفته هایش سوخت و معلوم نشد حزب خدا بود یا شیطان و یا یک عقده ای دیوانه که چون صحنه ی تجاوز به خواهرش را دیده بود روی روح و روانش اثرات منفی گذاشته بود و توهم های پشت هم میزد !

فیلم هایی از این دست کم نیستند ... فیلم هایی که میخواهند ما را از چیزی که باورمان هست دور کنتد ... باورهای اساسی تر که جای خود ... کتاب ها هم از این قاعده مستثنی نیستند و شاید تاثیر عمیق تری هم داشته باشند ! مثلا کتاب “کیمیا خاتون” ! که بعد از آن من دیگر نتوانستم مولانا و بالاخص شمس را با نگاه مثبتی دوست داشته باشم و تنها به اشعار مولوی اکتفا میکنم ...

شما هم با همچین فیلم و کتاب هایی مواجه شده اید که تاثیرش در جا به چشمتان آمده باشد ؟!


#شماچطور؟چه‌کتابی‌چه‌فیلمی؟

#بامادرمیان‌بگذارید

#نقدفیلم

#نقد‌کتاب

#معرفی‌فیلم‌و‌کتاب


  • کبوتر خاتون

در اهمیت زنده ماندن و "زندگى کردن" بهترین حرف ها و نوشته ها گفته و نوشته شده ... اما در اصل مسئله اینست که ما هر کدام از درون انقدر به مفهوم زندگى رسیده باشیم که دلایلى داشته باشیم که حداقل خودمان را براى ادامه امیدوار کنیم ... که انسان بدون امید و انگیزه و احساس تحمل و توان ادامه دادن را به قطع از دست خواهد داد ...

اینجا اتفاق جالبى را دیدم ... اینکه بیاییم باهم فکر کنیم و به ١٣ دلیل براى تمام نکردن این زندگى برسیم ... براى فکر کردن به این موضوع احتیاج به نوشتن داشتم و کجا بهتر از همین جا :)

١٤ دلیل من :

١- خدا ... هنوز بندگى نکرده ام ... هنوز انقدرى راه براى رسیدن به آنچه که باید، دارم ...

٢- پدر و مادرم ... امیدشان را نا امید نمیکنم ... براى بیشتر شاد کردنشان مهلت میخواهم نه براى دق دادنشان!

٣- همسرم ... قرار گذاشته ایم همیشه هم راه و هم دل و هم سر باشیم! رفیق نیمه راه نمیشوم ...

٤- بچه هایم ... شاید قشنگ ترین دلیلم ... اینکه بتوانم ببینمشان ... با از بین بردن خودم نسلى که قرار بوده من مادرشان باشم را به قتل میرسانم ... از نوازش گونه هایشان در آینده نمیتوانم صرف نظر کنم ... از مادرى کردن برایشان ... از تربیت و شکوفا کردنشان ... ثمره ى زندگیم را باید ببینم تا از این دنیا با خیال آسوده بتوانم دست بکشم ...

٥- زندگى در عصر زیباتر ... زمانه و دوره اى که زندگى میکنیم به قدرى سیاه و نجس هست که دلم رضا ندهد همین قدر از دنیا سهم ببرم ... دلم بخواهد در عصرى که مدینه ى فاضله ى مجسم ترسیم شده باشم ... که صاحب عصر و زمانم را ببینم ...

٦- مهربانتر بودن ... به قدر کافى مهربانى نکرده ام ... نبخشیده ام ...

٧- دنیا دیده تر شدن ... انقدر سفر هست که باید بروم ...

٨- تاثیر گذارى در زمینه ى رشته ى تحصیلیم در ایران (این آرزوى قلبى من است)

٩- انقدر از فلسفه بفهمم و بدانم که حکم یک سیراب را بگیرم ... گرچه بیشتر دانستن تشنگى بیشترى مى اورد 

١٠- به درجه اى برسم که دیگر "من" مطرح نباشم ... 

١١- همیشه در آرزوى دیدن سن ٢٨ سالگى و ٣٤ سالگى و ٤٥ سالگى ام بوده ام!! بنظرم اوج قلل جذابیتند ::)

١٢- هنوز کسانى هستند که نتوانسته ام از حس بدى که به دل و روحم وارد کرده اند رها شوم ... رها نیستم

١٣- نویسنده نشده ام!

١٤- وجود آدم هایى که دوست دارم پیشرفتشان را ببینم ... ازدواجشان را ... شادى هایشان را ...نگاه هایشان امیدوارم میکند ...



#رموزشادزیستن

#راههای‌ادامه‌دادن

#شماچطور؟!

  • کبوتر خاتون

خبر ازدواج هرکس را که میشنوم یا هر نامزدی و عقد و عروسی که دعوت میشوم ، یک احساس ریزی قلقلکم میدهد ... حس میکنم دوباره نوعروس شده ام و تورا شانه به شانه ی خودم با رخت دامادی میبینم ... وسط جمعیت میرویم و  من دامن پفی تورم را در مشتم مچاله کرده ام که توی دست و پا نباشد و مشت دیگرم در دستان گرم توست ... راه میرویم و به همه سلام میکنیم ... تو خیس از عرق شرم که میان این همه زن یک لحظه هم حس راحتی نمیکنی و من غرق خوشبختی و لبخند :) یا دقیق تر بخواهم بگویم حس میکنم روی کاناپه ی ظریف پذیرایی خانه ی مامان کنار هم نشسته ایم ... پایین پایمان سفره عقدی که با عشق و سلیقه و دستان نوعروس این سفره چیده شده پهن است و بالای سرمان قند میسابند ... من مدام تمرکزم به حفظ فاصله مان است و تو راحت تر از هروقت قرآن را میخوانی ... چادر لیز و سختم را توی صورتم جمع کرده ام و استرسم را بر سرش خالی میکنم! یا نه ... کمی عقب تر ... اولین باری که تورا دیدم ... آن احظه که وسط بحث و حرف دانشگاهم را مسخره کردی و من هم خنده ام گرفته بود و هم عصبانی شده بودم ، جواب دندان شکنی دادم اما تو نشنیدی:)) برمیگردم به قبل از تو ... اما من پیش از تو را یادم نمی آید !!!


#ظرفیت‌کم‌در‌مقابل‌خبرهای‌ازدواجتان‌را‌از‌مابخواهید!

  • کبوتر خاتون

برگشتیم به عصر وبلاگ نویسی :)

  • کبوتر خاتون

دارم فکر میکنم چی شد که من بی هدف ترین شدم ؟! اون آرمانایی که هممون یه جوراییشو داریم که اسمش نشد هدف ... نشد شوق زندگی ... هدفای کوچیک تر ... تو دست تر و بغلی تر! باور کنین ما آدما با هدفای ریزتر زنده ایم تا با اون دونه درشتاش ... 

ولی اینکه من انقد خودمو گم کردم اصلا درست نیست ... 



* خانم آیدا کاش راهی برای جواب دادن به نظر خصوصی بی آدرس و نشونیتون داشتم!

  • کبوتر خاتون

دیشب خواب میدیدم یکی بهم میگه تو دیگه نباید خودتو ببینی

تو آینه نگاه کن و چیزی نبین

و من توی آینه نگاه کردم

خودم بودم

اما خودمو ندیدم ...

ترسیده بودم ... دوباره نگاه کردم ... کمتر شده بودم ... 

همون صدا گفت باید بیشتر بتونی 

از خواب پریدم! ...


همون لحظم انگار داشت غرور منو میگرفت که خودمو تونستم نبینم

بیدار که شدم حالم از این “من” به هم خورد ...


#صرف‌ثبت‌ماجرا

  • کبوتر خاتون

چه کلاهی به سرم رفت ، کبوتر بودم 

یک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرد 


#کاظم_بهمنی


  • کبوتر خاتون
به نظر من تمام زنان یک سری ژن های خوب مشترک دارند ! یک سری روحیات خاص ... از بدو تولد خودشان را بروز میدهند ... از قبل تولد حتی! لگد های آرام تری به شکم مادرشان میزنند! از لحظه ی تولد هم مادام العمر درگیر دلسوزی و مادرانگی برای اطرافیانند ... حتی اگر مثل من مثال نقض عروسک بازی دخترها بوده باشید و در تمام دوران طفولیت با هیچ عروسکی نتوانسته باشید رابطه ی عاطفی برقرار کنید ، باز هم خاله بازی را رها نکرده اید و دو دستی به نقش اکرم خانم بودن و داشتن سه تا بچه ی قد و نیم قد و همسر اصغر آقای سبزی فروش بودن که از قضا خواهرتان در آن ایفای نقش میکرده و یا به نقش خود اصغرآقا چسبیده اید!! خاله بازی ها هم درونش پر بود از حس مداوا و مدارا و مادرانگی ... اما این ژن خوب های مشترک ما بانوان محترم هرکدام در موقعیت خودشان باید بروز پیدا کنند ، یعنی اگر شما محیط و بسترش را پیدا نکنید شاید یک سری از این خصوصیات در درون شما سربسته بماند تا آخر هم پیدایشان نکنید ! این همه مقدمه چینی کردم تا به این برسم که من این روزها با یکی از این ویژگی ها که به تازگی خود را درونم بروز داده دست و پنجه نرم میکنم ! همه ی مادر ها و خانم ها را دیده اید که یک سری روش و راهکار برای “خوددرمانی” و “بقیه اعضای خانوادشان درمانی” دارند! یعنی از قرص و دوا و گیاه سنتی برای رفع دل درد تا سرطان مجرای کلیه را از بَرَند!!! از قضا این روز ها که کمى بیشتر از خانمِ خانه بودنم میگذرد با گوشت و پوست و استخوانم تمام مادران و زنان سرزمینم را در این مسئله درک میکنم! چرا که ناخوداگاه مدام به دنبال مسائل پزشکى و سلامت از نوک ناخن شست پا تا منتهى الیه موهاى فرق سر یک انسان هستم و به صورت کاملا خودجوش در مورد قرص ها و ویتامین هاى مختلف تحقیقات گسترده اى را انجام میدهم تا بتوانم بزرگ ترین نعمت یعنى سلامتى را در خانواده ى کوچکمان برقرار کنم !!! میبینید؟! حتى میتوانید از این پست این نتیجه را بگیرید که هرکس را در شرایط خودش قضاوت کنید و تا جایش قرار نگرفته اید زیان در دهان نچرخانید😒 از این نکته که بگذریم دوباره به بحث ژن هاى خوب خانم ها میرسیم ! و اینکه اگر ما خانم ها با ظاهرسازى هاى مسخره ى امروزى که فریاد "مرد و زن در همه چیز یکجور و یکسان هستند" هم نوا و هم سو شویم و مدام بخواهیم اداى رفتارى را دربیاوریم که مطابق با جنس لطیف و حساس ما نیست ، جدى ترین صدمه اش را خودمان میخوریم چرا که تمامى ژن هاى خوب خودمان را سرکوب کرده ایم تا به چیزى برسیم که خودمان هم دقیقا نمیدانیم چیست !!!!!!!!!
  • کبوتر خاتون

دو روز پیش یک پسر دانشجوی ترم سوم حقوق دانشگاهمان صبح از خواب بیدار شد، حتما از همان ابتدای روز در فکرش تمام خاطراتش داشت دوره میشد ، حال بدش مدام به سلول هپایش رسوخ میکردند ، سیگار کشید پشت سیگار ، کاغذ کوچکی برداشت و چیزهایی که لازم بود تا همه بدانند را نوشت ... به آسمان نگاه کرد و حتما خاکستری ترین حالت ممکنش را دید ... کلاس اول را با کسالت شرکت کرد ، سیگارهایش تند تر دود میشدند ... کلاس دوم را نشست ... جزوه نوشت ... جزوه هایش را مرتب کرد ...داخل کیفش گذاشت ... از کلاس به سمت پشت بام دوید ... قفل را شکست و دوید ... و دوید ... و دوید ... 

دو روز پیش یک پسر دوید و دوید اما به خدا نرسید ...

دو روز پیش دانشگاه

در سکوتی فرو رفت

و عزادار سکوت مدامش در برابر فریادهای بی صدای پسرک شد ...

دو روز است که بهشتی عزادار شده و هنوز صدای سقوط از پشت بام دانشکده ی حقوق به گوش میرسد ...

  • کبوتر خاتون